تاریخ : 1396,چهارشنبه 02 اسفند14:44
کد خبر : 58120 - سرویس خبری : زنگ خاطره

خاطره ای درباره جانباز شهید قبادی

مادرها امید می زایند!


مادرها امید می زایند!

هر روز صبح بلند می‌شد دست مرا هم می‌گرفت، از جنوب‌شهر با خط واحد و مینی‌بوس می‌رفتیم تا آسایشگاه ثارالله، پای‌کوهی در شمال شهر.

علیرضا آل یمین

علیرضا آل یمین - محمد مجروح برگشته بود و افتاده بود روی تخت بیمارستان اما نگاهش که می‌کردی چیزی از زخم و جرح نمی‌دیدی. چند ترکش ریز در صورتش بود و یکی هم گوش چپش را خراشیده بود. هر چند این خرده ترکش‌ها خنده‌ را از نیمِ چهره‌اش گرفتند اما داغ را آن تکه آهنی به دل مادر گذاشت که رشته نخاع را قطع کرد. یکی دو مهره پایین‌تر از گردن. آن سال‌ها کسی درست و درمان نمی‌دانست قطع نخاع یعنی چه. دکترها هم دلخوشکنکی داده بودند که بهتر می‌شود. مادرها هم که امید می‌زایند.

هر روز صبح بلند می‌شد دست مرا هم می‌گرفت، از جنوب‌شهر با خط واحد و مینی‌بوس می‌رفتیم تا آسایشگاه ثارالله، پای‌کوهی در شمال شهر. در راه یک چشمش اشک بود و یک چشم خون. گاهی می‌نشست کنار خیابان و بلند بلند گریه می‌کرد و من در آن عالم کودکی نگران بودم که مردم نبینند.

کمی بعد جوان رعنای مادر از آسایشگاه آمد خانه و زندگی روی ویلچر را شروع کرد.

اما چند سالی که گذشت عوارض مجروحیت افتاد به جان کلیه و مثانه و... هر چند وقت، یکی دو هفته‌ای مهمان بیمارستان می‌شد و دکترها به زور آنتی‌بیوتیک و چرک خشک کن و چه و چه می‌افتادند به جان عفونت‌های داخلی.

حالا دیگر مادر پیر شده بود. غصه‌ی اولاد جان مادرها را می‌گیرد، مویشان را سپید می‌کند، کمرشان را خم می‌کند، فرقی هم نمی‌کند پیر باشند یا جوان، حتی فرقی ندارد زنده باشند یا نه. اصلا برای مادرها چه تفاوتی می‌کند که بچه‌شان به دنیا آمده باشد یا نه. بچه، بچه است دیگر.

برای مادرها فرقی ندارد نام اولادشان محمد باشد... یامحسن یا‌حسن یاحسین یاحسین یاحسین علیه‌السلام

السلام علیک یا اُم‌الشهداء یا فاطمه‌الزهراء


کد خبرنگار : 23