تاریخ : 1396,شنبه 19 اسفند13:30
کد خبر : 58334 - سرویس خبری : زنگ خاطره

خاطره از شهید قبادی

خاطره چیدنِ قاچاقیِ آلو، از درخت آسایشگاه!


خاطره چیدنِ قاچاقیِ آلو، از درخت آسایشگاه!

آلوهای سیاهِ درشت بدجوری چشمک میزدن. محمد، اخلاق باغبون رو می دونست، لذا موافق چیدنشون نبود. اما ما که اخلاق اونو نمی دونستیم!

اصغر طایفه سلمانی

یک روز با شهید "منصور محرمی" رفتیم آسایشگاه بعد از ظهر اومدیم حیاط، منصور پیراهن سفید پوشیده بود و از من چاق تر و سنگین وزن تر بود.
آلوهای سیاهِ درشت بدجوری چشمک میزدن. محمد، اخلاق باغبون رو می دونست، لذا موافق چیدنشون نبود. اما ما که اخلاق اونو نمی دونستیم!

پس قرار شد محمد نگهبانی بده من برم روی دوش منصور محرمی و آلو بچینم.
روی دوش منصور بودم و دوتا آلوی درشت توی یک دستم بود که محمد با ویلچر نزدیک شد و گفت باغبون داره میاد فرار کنید و اگه پرسید دوست کدوم جانبازید اسم منو نیارید و فوری غیب شد.
منصور هول شد و آلوها توی دستم له شدن و آب اونها ریخت روی پیراهن سفیدش و ما هم فرار کردیم رفتیم طبقه بالا و مخفی شدیم.
وضعیت لباس منصور جوری نبود که باهاش بشه اومد توی خیابون.

محمد هم لباس مناسبی نداشت که ازش بگیریم، موضوع رو هم نمی تونستیم به کسی بگیم، چون باغبون اتاق به اتاق دنبالمون می گشت مجبور شدیم تا شب بمونیم و اون روز کلی خندیدیم.

 به روایت "اصغر طایفه سلمانی"


کد خبرنگار : 23