تاریخ : 1396,شنبه 26 اسفند19:24
کد خبر : 58412 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

به مناسبت روز شهید/گفت و گو با خانواده سرلشگر خلبان شهید «محمدصالحی»

امان از روزهای بی تو بودن!


امان از روزهای بی تو بودن!

لحظات بی خبری، بسیار سخت سپری می شد. به گونه ای که شاید بتوان از لحظه لحظه های آن یک کتاب نوشت. مسئولیت یک کودک دوساله که عشق و اشتیاق فراوانی به پدر داشت. با وجود سن کم، پدر را خوب می شناخت و جای خالی او را با بهانه هایی که می گرفت، نشان می داد.

صنوبر محمدی

فاش نیوز -  همیشه «اولین»ها برایم جالب بودند. اولین معلم، اولین پزشک، اولین مخترع، اولین فضانورد و... و حالااولین خلبان شهید دوران دفاع مقدس.
    امیرسرلشکر محمدصالحی اولین خلبان شهید دوران دفاع مقدس است. او در 31 شهریور 1359 در اولین ساعات آغازین جنگ، به طور داوطلبانه در عملیات «آلفا- رد» از پایگاه نوژه همدان پرواز می کند و در این پرواز بی بازگشت، لقب «اولین شهید خلبان» را به خود اختصاص می دهد.
    نام او 18 سال در لیست شهدای مفقودالاثر باقی می ماند تا اینکه درسال 1368با بازگشت تمامی اسرا به میهن اسلامی، او را شهید اعلام می کنند.   

http://cdn.isna.ir/d/2016/10/25/3/57373913.jpg
او در اول خرداد 1328 در تهران به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده بود. از این رو، دوران کودکی را با محبت و عشقی که از طرف خانواده به او نثار می شد گذراند و دوران نوجوانی و جوانی را نیز درکنار خانواده در محیطی صمیمی سپری کرد. او به پشتوانه خانواده پله های ترقی را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشت.
پس از طی مراحل دبستان و دبیرستان، در رشته پزشکی پذیرفته شد و ظاهراً یک ترم را هم گذراند اما به خاطر داشتن روحیه شجاعت، اراده قوی و علاقه به پرواز، پزشکی را رها کرد و وارد دانشکده افسری شد که مرحله جدیدی در زندگی اش آغاز شد. پس از مدتی برای گذراندن دوره تحصیلات تکمیلی خلبانی به آمریکا رفت و در آنجا نیز به عنوان شاگرد اول فارغ التحصیل گردید. تمام این جریانات  توانایی آن را داشت که فضای تفکر او را برای اقامت در آمریکا آماده کند، اما او به ایران بازگشت تا به کشورش خدمت کند.

آشنایی با همسرش
   
    تعهد خاصی نسبت به خانواده داشت؛ به طوری که همسرش را زمانی که برای دیدن یکی از اقوام به منزل آنها رفته بود، می بیند و مادر را برای خواستگاری روانه می کند. خانواده همسرش که قبلاً نیز خواستگارانی با شغل خلبانی برای دخترشان داشتند و بنا به شرایط و شغل حساس و خطرات ناشی از آن، موافقت نکرده بودند، اما زمانی که با اصرار از سوی خانواده همسر مواجه می شوند، قرار یک دیدار ساده را می گذارند که در همان دیدار اول، خانواده ها خیلی زود با خصوصیات رفتاری هم آشنا شده و این وصلت سر می گیرد.

   پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دشمن تحرکاتی را در مرزهای کشورمان انجام می دهد و چندین بار حریم ایران مورد تجاوز هوایی قرار می گیرد. این عقاب تیزپرواز به همراه همکارانش به دفاع برمی خیزند. در یکی از پروازها، بال هواپیمایش زخمی می شود و او با توکل به خدا و تلاش و پشتکار، هواپیما را سالم به زمین می نشاند که مورد تشویق فرمانده پایگاه قرار می گیرد.
    

آخرین دیدار
    همسر شهید می گوید: در 31 شهریور 1359، دقایقی به ساعت 14مانده بود. ما در یک خانه سازمانی در پایگاه همدان زندگی می کردیم. دخترم حدود دو سال داشت. محمد به منزل آمد. من غذا را آماده کرده بودم. درست خاطرم هست که آن روز برای ناهار کلم پلو درست کرده بودم. ناگهان غرش هواپیما و در پی آن انفجارهای پی در پی بمب و راکت آرامشمان را به هم ریخت و بلافاصله آژیر آماده باش پرسنل در پایگاه به صدا درآمد. محمد بدون اینکه غذا را صرف کند، با بوسیدن قرآن کریم و آخرین خداحافظی از منزل عازم محل کارش شد و به علت ترافیک شدید، اتومبیل را در گوشه ای از شهر رها کرد و خود را پیاده به پایگاه رساند و اولین کسی بود که خود را برای پیکار با دشمن مهیا کرد.
  
   لحظات وداع آخر با او بسیار غم انگیز بود. همیشه عادت داشتم زمانی که می خواست از درب منزل بیرون برود، او را از زیر قرآن رد می کردم. او قرآن را می بوسید و می رفت. آن روز هم طبق عادت، او را از زیر قرآن رد کردم. دخترم با سن کمی که داشت به او چسبیده بود و رهایش نمی کرد. لحظات بی خبری، بسیار سخت سپری می شد؛ به گونه ای که شاید بتوان از لحظه لحظه های آن یک کتاب نوشت. مسئولیت یک کودک دوساله که  عشق و اشتیاق فراوانی به پدر داشت. با وجود سن کم، پدر را خوب می شناخت و جای خالی او را با بهانه هایی که می گرفت، نشان می داد.
   

محمد وقتی رفت، من و فرزندم در خانه تنها شدیم. من مرتب دعا می کردم و از خداوند کمک می خواستم. روزهای بی خبری، روزهای بسیار سخت و طاقت فرسایی بود. گاهی اوقات از روی دلتنگی روی پشت بام می رفتم و با خدای خود راز و نیاز می کردم. احساس می کردم، از اینجا به خدا نزدیکترم!
    عمر زندگی مشترک چهارساله این خانواده گرچه بسیار کوتاه، اما به قدری شیرین و عاشقانه است که او هنوز هم حضور پرصلابت همسر را در کنار خود احساس می کند:
    «با توجه به زندگی مشترک کوتاهی که داشتیم، وقتی به آن روزها می اندیشم، حس خوبی دارم. شاید باورتان نشود که من در بسیاری از مسائل زندگی از او کمک می خواهم و حضورش را به وضوح حس می کنم.

او در ادامه می گوید: از این که یک همسر قهرمان داشتم به خود می بالم. او فداکارانه و داوطلبانه برای دفاع از میهن جنگید و شجاعانه نیز به شهادت رسید.

    روز اولی که دخترم را به مدرسه بردم، پدر و مادرها به اتفاق هم فرزند خود را به مدرسه آورده بودند. من هم به همراه دخترم به مدرسه رفتیم. در آنجا  برخی از بچه ها گریه می کردند و حاضر نبودند از والدینشان جدا شوند. دخترم را بوسیدم و او خیلی آرام به طرف معلم خود رفت. ظهر که برای آوردن او به مدرسه رفتم معلمش به من گفت: انتظار می رفت کسی که بهانه جو باشد و بی تابی کند، دختر شما باشد  ولی او آن قدر قوی و محکم بود که خیلی راحت محیط مدرسه را پذیرفت.
 دختر شهید می گوید:
   مادر به خاطر سن کم من همیشه سعی می کرد نقش پدر و مادر را برایم ایفا کند. هربار که بهانه پدر را می گرفتم می گفت: او به سفر رفته و روزی بازمی گردد.  خاطرم هست مادر هدایایی را از طرف پدر برای من تهیه می کرد و هر بار که دلتنگ پدر بودم برای آرام کردن من، به من می داد.
    سال های تولدم را بدون حضور پدر جشن می گرفتیم و فقط هدایایی بود که از جانب پدر به من می رسید. خاطرم هست کلاس دوم ابتدایی بودم. از روی کودکی، هدیه ای را که مادر برایم تهیه کرده بود به مدرسه بردم و به بچه ها گفتم که پدرم برای روز تولدم فرستاده است. یکی از بچه ها به من گفت: دروغ نگو. تو که پدر نداری! از این حرف به قدری ناراحت شدم که گریه کردم. مدیر و ناظم مدرسه که از ماجرا باخبر بودند سعی در آرام کردن من داشتند ولی من فقط مادرم را می خواستم. دوان دوان به خانه آمدم و خود را درآغوش مادر انداختم. مادر مرا آرام کرد و با زبانی کودکانه به من گفت: یک روز دشمن به خانه ما آمد و خواست به من و تو آسیب برساند. پدر تو برای اینکه ما آسیب نبینیم با او جنگید. پدر تو بسیار شجاع بود.
    او در ادامه می گوید: فردای آن روز من به مدرسه رفتم و شعری را که روز قبل با آن سواد کم و سن کم نوشته بودم جلوی صف برای بچه ها خواندم. با خواندن شعرم، می دیدم که بچه ها اشک می ریختند و وقتی شعرم تمام شد، به من گفتند پدر تو از پدر ما شجاع تر بود.
    از او می پرسم: اگر پدر را می دیدی پس از سال ها به او چه می گفتنی؟ به فکر فرو می رود. اشک درچشمانش می نشیند، چانه اش می لرزد و آرام و با وقار می گوید: همیشه آرزویم این بود که او را در آغوش بگیرم و به او بگویم که خیلی دوستش دارم و به او افتخار می کنم.
 
      آموزه های پدر برای دختر

   درس های بسیاری از پدر آموخته است؛ می گوید: می دانم که پدرم شجاعت خاصی داشتند که اولین نفر و به طور داوطلبانه عازم جنگ شدند و وقتی به او گفته می شود الان نوبت رفتن شما نیست، می گوید: الان دیگر نوبت و وظیفه معنایی ندارد. ما برای چنین روزهایی تربیت شده ایم و نباید بگذاریم ذره ای از خاک ما به دست دشمن بیفتد.
 
   حس می کنم وظیفه من به عنوان فرزند شهید سنگین تر شده است. اینکه من فرزند پدری هستم که قهرمان است، یک اسطوره است و همچنین در زمینه های علمی موفقیت های زیادی را چه در ایران و چه در خارج از ایران کسب کرده، باید بتوانم راه او را در زمینه علمی ادامه دهم.


  
    اعلام شهادت قهرمان
    نام او 18 سال در لیست مفقودالاثرها بود تا اینکه درسال 1368  با بازگشت تمامی اسرا به میهن اسلامی، اعلام کردند که این خلبان شجاع هم به شهادت رسیده است و پیکر پاک این شهید پس از 32سال فراغ، درسال 1391 با افتخار به میهن بازمی گردد.
 همسر شهید روز رجعت پیکر همسر را اینگونه توصیف می کند:  حس زیبایی بود، بخصوص برای دخترم؛ زیرا همیشه آرزو داشت که پدر برگردد و به اتفاق هم به زیارت امام رضا(ع) برویم که این اتفاق افتاد اما با پیکر شهید.
زمانی که ما در منطقه شلمچه پیکر شهدا را تحویل گرفتیم، دستور دادند که پیکرها برای طواف حرم امام رضا(ع) به مشهد مقدس انتقال یابند. تمام مدت دختر من به همراه دختر  شهید"خالد حیدری"کمک خلبان همان پرواز، که در همان روز پیکر ایشان هم به میهن بازگشته بود و همین رجعت پیکرهای پاک این شهدا در یک روز، سبب آشنایی فرزندانمان باهم شده بود، در عقب هواپیما، ازشلمچه تا مشهد در کنار پیکر پدرانشان بودند. البته پیکر شهید حیدری برای خاکسپاری به مهاباد انتقال داده شد. دخترم که حالا خواهری برای خود یافته بود، او را در این شرایط سخت تنها نگذاشت و به همراه برادر من برای خاکسپاری و تشییع به مهاباد رفتند.
جالب است بدانید این پرواز یک پرواز شیعه و سنی بود؛ به این معنا که شهید صالحی شیعه و شهید خالد حیدری از اهل تسنن بودند و این پرواز "پرواز وحدت" نامیده شد.


و سخن پایانی همسر این خلبان شهید:
   آرزو دارم خداوند متعال این فرصت را عطا فرماید تا بتوانیم با استعانت از ذات مقدس او و با همت و همکاری مردان بی ادعای دفاع مقدس، گوشه های دیگری از فداکاری های فرزندان ملت و مملکت را به ویژه در بعد عملیات هوایی بیان نماییم تا آیندگان که فضای نبرد طولانی و سنگین تحمیل شده آن روزها را درک نکرده اند، با مطالعه این آثار ماندگار، به هویت و اقتدار قهرمانان خود ببالند.

گزارش از صنوبر محمدی