تاریخ : 1397,سه شنبه 01 خرداد14:52
کد خبر : 59293 - سرویس خبری : اخبار

شناسایی یک عملیات مهم به روایت یک سردار



سردار حسین همدانی به سال 1329 در همدان متولد شد. وی از فرماندهان جنگ تحمیلی و بنیانگذار لشگر «32 انصار الحسین(ع)» شهر همدان و فرمانده لشگر «16 قدس گیلان» در هشت سال دفاع مقدس بود و نقش مهمی را در آن دوران با شکوه ایفا کرد. شهید همدانی با کمک شهیدان احمد متوسلیان، محمد ابراهیم همت و محمود شهبازی نقش به سزایی در تاسیس لشگر 27 محمد رسول الله(ص) تهران داشت و سال‌ها بعد در ایام فتنه 88، خود فرماندهی این لشگر را بر عهده گرفت.

شهید همدانی

این سردار شهید یک فرمانده نظامی و عملیاتی بود که فعالیت‌های فرهنگی او پس از جنگ هشت ساله تحمیلی بسیار چمشگیر است. سرانجام سردار شهید همدانی پس از سال‌ها مجاهدت در تاریخ 16 مهر 1394 زمانی که برای مبارزه با تروریست‌های تکفیری و دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه هجرت کرده بود به شهادت رسید و برای همیشه در تاریخ ماندگار شد.

وی آغاز عملیات «بیت المقدس 1» را که منجر به فتح خرمشهر شد به خوبی روایت می‌کند. بخش اول پیش از این منتشر شد و در بخش دوم می‌آید:

پنج قرارگاه فرعی (برای فتح خرمشهر) تشکیل دادند؛ به نام‌های نصر1، 2، 3، 4 و 5. تیپ 7 ولیعصر سپاه دزفول - به فرماندهی آقای عبدالمحمد رئوفی نژاد - با تیپ 1 از لشکر 27 حمزه، «قرارگاه نصر 1» را تشکیل دادند. تیپ 27 با تیپ 2 لشکر 21 حمزه، نصر 2، تیپ 46 فجر سپاه به فرماندهی اسحاق عساکره با تیپ 3 لشکر 21 حمزه، قرارگاه نصر 3 را تشکیل دادند، تیپ 22 بدر سپاه خرمشهر به فرماندهی دکتر سید عبدالرضا موسوی با تیپ 23 نوهد ارتش - که در کنترل عملیاتی لشکر 21 حمزه قرار داشت به قرارگاه فرعی نصر 5 را ایجاد کردند. تیپ 4 زرهی لشکر 21 ارتش هم، بدون ادغام با واحدی از سپاه، به عنوان نصر 4 و احتیاط نزدیک قرارگاه عملیاتی نصر تعیین شد.

سمت چپ تیپ ما، تیپ‌های بدر و فجر بود، به همراه تیپ 23 نوهد و تیپ 3 لشکر 21 حمزه.

فرمانده قرارگاه عملیاتی نصر، حسن باقری از سپاه و سرهنگ حسین حسنی سعدی از ارتش بودند. فرمانده قرارگاه عملیاتی فتح، غلام علی رشید از سپاه و سرهنگ زرهی ستاد مسعود منفرد نیاکیا از ارتش بود. شمال منطقه عملیاتی، اهواز و جنوب آن خرمشهر بود. قرار گاهی هم در شمال گذاشته بودند به اسم قرارگاه عملیاتی قدس تا از آنجا تک هماهنگ شده انجام بدهد. فرمانده سپاهی این قرارگاه احمد غلامپور بود؛ و فرمانده ارتشی آن، سرهنگ زرهی ستاد سیروس لطفی یک طرح عملیاتی این بود که از شمال منطقه و از اهواز، عملیات را شروع می‌کردیم می‌آمدیم پادگان حمید. بعد تا ایستگاه حسینیه پیشروی می‌کردیم. سپس طی سه مرحله خرمشهر را می‌گرفتیم؛ اما بحث‌های زیادی بین فرماندهان انجام شد و به جمع‌بندی رسیدند که با این طرح عملیاتی، هیچ‌وقت خرمشهر آزاد نخواهد شد! چون ما بایستی مسافتی در حدود 130 کیلومتر در محدوده پدافند دشمن را تا خرمشهر طی می‌کردیم. به این ترتیب؛ دشمن متوجه می‌شد و امکان برخورداری ما از اصل غافل‌گیری به عنوان یک مزیت، از دست می‌رفت. دیگر اینکه تمام امکانات و تجهیزات ما در طول این مسیر طولانی، منهدم می‌شد؛ بنابراین به خرمشهر نمی‌رسیدیم. طرح دیگر هم همین بود که از پاشنه منطقه به دشمن حمله کنیم.

حسن باقری می‌گفت: «شناسایی مهم‌ترین رکن عملیات است.»

قبلاً هم در عملیات فتح مبین، شکست حصر آبادان و آزادسازی بستان این حرف را زده بود. می‌گفت: «برادران عزیز 100 درصد شناسایی، برابر است با 100 درصد موفقیت اگر شما توی شناسایی‌ها، داخل میادین مین نروید، معبر باز نکنید، راه‌کار پیدا نکنید، دشمن را شناسایی نکنید، با چشمانتان او را نبینید، استعداد و آرایش واحدهای او را مشاهده نکنید، بررسی و جمع‌بندی نکنید و بعد هم تجزیه و تحلیل نکنید، اگر شما فرمانده تیپ و لشکر عراقی را نشناسید، بیوگرافی‌اش را ندانید، ندانید که فی‌المثل فرمانده لشکر 9 زرهی دشمن، سرتیپ طالع الدوری تفکری هجومی دارد یا دفاعی، یا فرمانده لشکر 3 زرهی، سرتیپ جواد اسعد شیتنه چه مدتی است فرمانده این واحد شده، چه تجارب و راندمانی در برخوردهای قبلی با ما داشته، معلوم است که نمی‌توانید به او حمله کنید. باید بدانید دشمن چه نقاط قوت و ضعفی دارد. یادتان باشد تا شناسایی کامل نشده، عملیات انجام ندهید. رک و پوست‌کنده بیایید به فرمانده‌تان بگویید شناسایی کامل نشده و برای عملیات آماده نیستیم.»

بعد از آن باز هم با ما صحبت کرد. قرار شد همراه با آقای رفیق‌دوست - مسئول تدارکات سپاه - برویم دکل ابوذر را ببینیم و کار شناسایی را شروع کنیم. دکل هفتاد متری ابوذر مرتفع‌ترین عارضه مصنوعی در کل منطقه بود. رفتیم کنار آن و شروع کردیم به بالا رفتن. چند نفر از فرماندهان جلو بودند. به علاوه آقای شهبازی و من. با اینکه می‌دانستیم ارتفاع دکل زیاد است، اما گفتیم مشکل نیست تا آخرش می‌رویم، ولی به طبقه اول که رسیدیم نفسمان درنمی‌آمد. احساس می‌کردیم دست‌هایمان دیگر توان ندارد. طبقه اول که رسیدیم، استراحت کردیم. به - منظور اتاقک اول است - دیدیم چند نفر از بچه‌ها آنجا هستند. طاق بست زده بودند، به عنوان دیواره، در چهار طرف اسکلت دکل، پتو نصب کرده بودند، دوربین خرگوشی دیده‌بانی هم کار گذاشته بودند و چای و آجیل و آب‌میوه هم داشتند. از آنجا نگاهی به منطقه انداختیم؛ اما هوا شرجی بود و خوب دیده نمی‌شد. گفتند باید برویم بالاتر.

رفتیم بالا. هر طبقه حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت استراحت می‌کردیم. به علت اینکه از طبقه اول چیزی دیده نمی‌شد، آنجا خیلی برایمان جالب نبود؛ اما به طبقه دوم که رسیدیم، دیدیم عجب دنیایی است. همه چی دیده می‌شد. در طبقه سوم، دوربین بزرگی - مال ارتش - گذاشته بودند. طبقه سوم دوربین خرگوشی بود. طبقه دوم هم دوربین خرگوشی بود. طبقه اول سه دوربین در سه گوشه دکل گذاشته بودند.

نه‌تنها مسئولین قرارگاه عملیاتی، نصر بلکه فرماندهان و کادرهای ارشد قرارگاه فتح و همه یگان‌های قرارگاه‌ها می‌آمدند از بالای این دکل توجیه می‌شدند. آقای شهبازی که خسته شده بود - پایش یک مقدار مشکل حرکتی داشت و از نظر جثه هم واقعاً ضعیف بود - طبقه دوم ایستاد.

می‌رفتم طبقه سوم. آنجا که رسیدم، دیدم آدم اصلاً دلش نمی‌خواهد پایین بیاید. سه نفر از کادرهای اطلاعاتی ارشد سپاه آنجا بودند که می‌دانستند قرار است شهبازی بیاید. اول فکر کردند من شهبازی هستم، روی همین حساب پرسیدند: «برادر شهبازی؟»

گفتم: «آقای شهبازی طبقه پایین است، من همدانی هستم!»

با بی‌سیم با زین‌الدین تماس گرفتند و گفتند آقای شهبازی نیامده، گوشی را دادند به من گفتم: «شهبازی طبقه پایین مانده است.»

گفت: «بگو حتماً بالا بیاید.»

تو این فکر بودم که چطور به پایین برگردم که یکی از برادرها گفت ما اینجا تلفن صحرایی داریم. خلاصه شهبازی را مطلع کردم. وقتی با دوربین به منطقه نگاه کردم، دیدم تریلی، کامیون، جیپ و ماشین‌های نظامی است که دارند بر روی جاده آسفالت اهواز به خرمشهر، خیلی عادی، تردد می‌کند؛ مثل خیابان‌های شهر! محور پشتیبانی و مواصلاتی سپاه سوم ارتش عراق، همان جاده بود. آنها از بصره و پل نو می‌آمدند کمربندی. بعد گمرک و همین طور می‌رسیدند به خرمشهر و دیزل آباد. واقعاً مثل جاده شهری بود.

جاده امنی برایشان شده بود. از برادرها که سؤال کردیم، کروکی داشتند. گفتند: «نگاه کنید، سه کیلومتر از رودخانه جلو آمده‌اند. اینجا مواضع پایگاهی دشمن است.»

از رودخانه کارون که نگاه می‌کردیم، عراقی‌ها در ایستگاه محمدیه خاکریز داشتند، سنگر داشتند، مواضع داشتند، دکل داشتند، همه چی بود اما از جنوب منطقه عملیاتی که به سمت شمال می‌آمدیم، بعد از ایستگاه محمدیه و پل مارد، یک خاکریز تا جاده خرمشهر وجود نداشت.

سال اول جنگ، ما در غرب، کوه، تپه و ارتفاع می در فتح مبین تپه‌های رملی می‌دیدیم، اما اینجا هیچ عارضه طبیعی در کار نبود، یک برآمدگی خاکی را که دیدیم، پرسیدم: «آن زائده چیست؟»

گفتند: «آنجا محل استقرار یک گردان تانک است.» از آنجا، مثل یک خاکریز هلالی خودش را نشان می‌داد.

جاده آن‌قدر برایم عجیب بود که هر چه بچه‌های اطلاعات می‌خواستند نقاط دیگر منطقه را با دوربین برایمان توجیه کنند، باز من دوربین را می‌بردم روی جاده. خدایا؛ یعنی این‌ها ماشین‌های ارتش عراق است!؟

اصلاً تردد مردمی نبود، همه نظامی بودند. روی حاشیه شرقی جاده خاکریز بلندی زده بودند که به تناوب، در هر 150 تا 200 متر شکافی در آن وجود داشت. البته از دیدگاه ما بر روی دکل، خاکریز مانعی برای دید نبود. جاده را کاملاً می‌دیدیم. مگر اینکه ماشین خیلی کوچک می‌بود یا جیپ‌های معمولی که باز داخل شکاف آنها را می‌دیدم. اگر خاکریزی هم بود تا ایستگاه حسینیه ادامه داشت. بعد از آن شاید یک کیلومتر خاکریز نداشت.

بعد از عملیات ثامن‌الائمه - احساس کرده بودند ما می‌خواهیم حمله کنیم - از دژ کمربندی خرمشهر آمده بودند پشت جاده و تا ایستگاه حسینیه خاکریز زده بودند. از دکل ابوذر که نگاه می‌کردیم، قبل از دیزل آباد و پلیس‌راه، دیگر چیزی نمی‌دیدیم؛ دوربین قدرت نداشت تا چیز بیشتری را به ما نشان بدهد. همین طور که نگاه می‌کردم، آقای شهبازی هم آمد و رفت پشت دوربین! بعد منطقه را کاملاً برای ما توجیه کرد.

کارمان چند ساعتی طول کشید؛ یعنی از صبح رفتیم پیش آقای باقری و توجیه شدیم. بعد آمدیم دکل ابوذر و قضایای آنجا. وقتی هم از دکل برگشتیم پایین، موقع اذان مغرب عشاء بود. تازه آن موقع بود که فهمیدم زندگی بچه‌ها روی آن دکل چندان هم دشوار نمی‌گذارد! در هوای گرم خوزستان، آن هم با وجود آزار پشه‌ها و حشرات، به‌نوعی آن بالا هتل چند ستاره بود! نسیم داغی که از دشت غرب کارون به سمت شرق می‌وزید، با عبور از روی رودخانه، خنکای دلپذیری پیدا می‌کرد. البته در ارتفاع بالاتر از سطح زمین. به همین علت بچه‌های مستقر بر روی طبقات آن دکل از نعمت تهویه مطبوع طبیعی جالبی برخوردار بودند، نماز مغرب و عشا را در سلمانیه؛ داخل سنگر حسن باقری در قرارگاه عملیاتی نصر خواندیم. بعد از نماز با باقری و زین‌الدین درباره منطقه صحبت کردیم.

مهدی زین‌الدین از وضعیت منطقه سؤال کرد. محمود جواب داد: «آن بالا واقعاً دنیایی است.»

او از اینکه عراقی‌ها راحت می‌توانند در جاده تردد کنند، ناراحت بود. بعد از کمی صحبت، برگشتیم به شهرک انرژی اتمی، شهبازی شبانه عازم شد سمت دو کوهه. قرار بود بچه‌هایی را که از همدان و تهران می‌آمدند، با تعدادی از بچه‌های آبادان مثل علی ربیعی به تیم شناسایی بیاورد. ما هم ماندیم در انرژی اتمی و قرار شد در پاسخ به سؤال افراد متفرقه، بگوییم اینجا مقر پشتیبانی است!

هیچ‌کس نباید می‌فهمید آنجا مقر شناسایی و اطلاعات است. حتی روی تابلوی شاخص موقعیت هم که قرار شد سر جاده نصب کنیم، نوشتیم: مقر پشتیبانی!

شهبازی عصر روز بعد برگشت. بچه‌ها را هم با خودش آورده بود. گفتم: «می‌آیی سری به آبادان بزنیم؟»

پرسید: «چرا؟»

جواب دادم: «چون پدرم آنجا دفن است. می‌خواهم بروم سر قبر پدرم و ضمناً منطقه عملیاتی ثامن‌الائمه را هم ببینم. ایشان قبول کرد.

من را ترک موتور هوندا 125 تریل خودش سوار کرد و رفتیم و برگشتیم.

یک هفته بعد از پایان عملیات فتح مبین، شناسایی را شروع کردیم. ازجمله بچه‌هایی که شهبازی از دوکوهه با خودش آورد، صمد یونسی که اصالت خوزستانی بود. شهبازی برای شناسایی یک قایق درخواست کرد. نامه را داد به صمد یونسی تا ببرد برای حسن باقری. باقری هم به عنوان فرمانده قرارگاه نصر، نامه‌ای برای آقای احمد پور مسئول واحد پشتیبانی سپاه منطقه 8 خوزستان نوشت و درخواست قایق کرد؛ اما روز اول خبری از قایق نشد و ما آن روز نتوانستیم از کارون عبور کنیم.

شهبازی خودش دست به کار شد و رفت دنبال تهیه قایق و موفق شد قایق نویی را با خودش بیاورد. قبل از اینکه قایق برسد، همه چیز را آماده کردیم. چون اسکله نبود، با آهن و چوب و وسایلی که در انرژی اتمی بود، اسکله‌ای سرپا کردیم.

فکر می‌کنم روز هفدهم یا هجدهم فروردین بود که قایق را آوردند. خودمان با ماشین از دو کوهه بنزین آورده بودیم. برادری که همراه قایق آمده بود، موتور قایق را از کارتن‌اش بیرون آورد و روی قایق نصب کرد. گیره‌هایش را هم زد. بچه‌ها هم ایستاده بودند و با علاقه نگاه می‌کردند؛ اتفاق جدیدی بود. بنده خدا هم توضیح می‌داد که چطور باید واگن‌اش را عوض کنیم. یا بنزین که می‌ریزیم، یک مقدار روغن هم قاطی کنیم و... قایق را که آوردند، روز بود. حسن باقری، شهبازی و زین‌الدین هم خیلی تأکید داشتند که طی روز، بر کناره شرقی کارون رفت‌وآمد نداشته باشیم. منطقه به هیچ‌وجه نباید لو برود. آن موقع فکر می‌کردیم دکل دیده‌بانی ارتش عراق ایستگاه محمدیه، روی رودخانه دید دارد. بعدها متوجه شدیم دید نداشته.

یک استخر بتونی آنجا بود. قایق را بردیم داخل همان تو استخر، موتورش را روشن کردیم، بعد دوباره موتورش را باز کردیم. عصری که هوا گرگ و میش بود و دید وجود نداشت، قایق را انداختیم داخل رودخانه. اولین کسانی که سوار قایق شدند، صمد یونسی، علی ربیعی و دو نفر از بچه‌های واحد اطلاعاتی سپاه آبادان - که ابتدای کار راهنمای ما بودند - شهبازی، اسماعیل شکری موحد، رضا ترکان عیوضی بودند. سعید شالی تو تیم شناسایی نیامد. صمدی هم در دو کوهه بود.

صمد یونسی از بقیه به کار با قایق آشناتر بود. این شد که سکانداری قایق را به عهده گرفت. بچه‌ها را یکی یکی و با احتیاط سوار قایق کرد. سه یا چهار نفر سوار شدند. بعد یونسی گفت: «بیشتر سوار نشوید.»

می‌ترسید. آخر آب که موج می‌زد، قایق تلو تلو می‌خورد. بقیه را هم دفعات بعد به ساحل غربی رودخانه برد. جایی که در اسناد نظامی خودی، از آن با عنوان «منطقه عمومی طاهری در غرب کارون» یاد می‌شود. البته در اسناد اغتنامی از دشمن هم دیدیم عراقی‌ها هم به آنجا می‌گفتند: «الطاهری». خلاصه، در آن غروب‌دم، یونسی با احتیاط به بچه‌ها گفت: یک نفر بنشیند این‌طرف، یک نفر بنشیند آن‌طرف، یکی این‌طرف، یکی آن‌طرف... تا تعادل قایق حفظ شود.»

خلاصه هم اولین قایق بود، هم اولین بارمان بود که می‌خواستیم روی رودخانه کارون حرکت کنیم. آن هم غروب که هوا گرگ و میش بود. آن‌طرف رودخانه هم فکر می‌کردیم دشمن در انتظارمان است و ما هنوز نمی‌دانستیم در غرب کارون چه خبر است. با این شرایط حق داشتیم که بترسیم و موقع تردد به سبک معروف به «پاشتر مرغی» حرکت کنیم. بگذریم که حین گذر از عرض کارون، ما بیش از آنکه از دشمن بترسیم، از غرق شدنمان می‌ترسیدیم! خلاصه با اسلام و صلوات رسیدیم آن‌طرف و پیاده شدیم. مربی آموزش قایقرانی که با صمد یونسی از سپاه اهواز آمده بود، به او گفت: «مواقع توقف، مواظب باشید پروانه موتور به جایی گیر نکند تا باعث مشکلات بعدی نشود.»

البته بعدها دیگر به حرف او گوش نمی‌کردیم و همگی با هم می‌ریختیم توی قایق برای دفعه اول. با پوتین رفته بودیم شناسایی و چون تردد در چنان زمینی مستلزم پا داشتن پای‌افزار سبک - مثل کفش ورزش کتانی - بود و نه پوتین‌های چرمی و سنگین نظامی، لذا دچار مشکل شدیم. وقتی از قایق پیاده شدیم، بعضی بچه‌ها تا زیر زانو توی لجن رفتند.

آنجا یک چهاردیواری گلی تخریب شده - که مقداری از دیوارهایش باقی مانده بود. وجود داشت که سابقاً اتاقک موتور پمپ آب بود. قبل از انقلاب، زمین مسطح دشت طاهری در غرب کارون را زه‌کشی کرده بودند؛ یعنی لوله گذاشته بودند و برای کشاورزی در این دشت پهناور، از کارون آب پمپاژ می‌کردند. علی ربیعی و بچه‌های سپاه آبادان حکم راهنمای ما را داشتند، زیرا با منطقه آشنا بودند؛ بنابراین یکی یکی ما را بردند نزدیک همان موتورخانه.

بچه‌ها یکی یکی آمدند. نشستیم کفش‌ها و پاهایمان را شستم و نمازمان را خواندیم، بعد حرکت کردیم. من، ربیعی و شهبازی حرکت تیم شناسایی را بلد بودیم، محمود شهبازی شش ماه اول جنگ را به اتفاق محسن وزوایی در محور بر آفتاب گیلان غرب شناسایی کرده بود و بعد هم تجربه کار شناسایی در تنگه کورک و سرپل ذهاب را داشت، اما غرب، منطقه‌ای کوهستانی بود و اینجا دشت. در این منطقه بایستی خمیده حرکت می‌کردیم. هرچند هوا تاریک بود اما باز هم خمیده می‌رفتیم؛ می‌گفتیم دشمن نبیند.

سرستون، یکی از بچه‌های اطلاعاتی سپاه آبادان بود. علی ربیعی او را جلو گذاشت. رضا ترکمان نفر دوم و من نفر سوم بودم. بقیه را یادم نیست ولی خود ربیعی نفر آخر بود. دو تیم شدیم. البته در انرژی اتمی در آخرین مرحله هماهنگی قرار شد دو تیم بشویم؛ با فاصله‌ای که همدیگر را ببینیم. همچنین قرار شد نفرات طوری حرکت کنند که دست هر کسی به شانه نفر جلویی بخورد تا فاصله‌شان از هم زیاد نشود. هوا مهتابی نبود.

من شدم مسئول تیم جلویی، شهبازی هم مسئول تیم عقبی ربیعی هم راهنما و کمک آقای شهبازی. قرار گذاشتیم به محض اینکه با دشمن مواجه شدیم، از هم جدا شده و به عقب برگردیم. حسن باقری تأکید داشت که به هیچ عنوان نباید اسیر شوید. تنها چیزی که ایشان رک و پوست‌کنده نگفته بود این بود که در صورت قطعیت یافتن احتمال اسارت، خودکشی کنید! آقای باقری تأکید کرده بود اگر اسیر شدید، بگویید ما بچه‌های خوزستان هستیم. آمده‌ایم عملیاتی انجام بدهیم و برگردیم. مثلاً بگویید قبلاً شناسایی کرده‌ایم، حالا هم آمده‌ایم برای عملیات ایذایی پارتیزانی و یا... چون در کل جبهه‌های غرب، جنوب و میانی، دستورالعملی صادر شده بود؛ برای اینکه دشمن احساس امنیت نکند، هر جبهه‌ای خودش هر شب عملیات‌های کوچکی را انجام بدهد؛ عملیات پارتیزانی! یعنی حتی شده بروند 4 تا گلوله شلیک کنند و برگردند و یا یک سنگری را منهدم کنند و برگردند. البته دشمن هم این را می‌دانست!

فکر می‌کنم پیمودن یک کیلومتر اول، دو سه ساعت طول کشید. به چند روش طول مسیر را اندازه می‌گرفتیم. مثل شمارش تسبیح، قدم شمار، قطب‌نما و... کار شمارش تسبیح اول به عهده یکی از بسیجیان شجاع اعزامی از شمال کشور بود. یک نفر هم‌قدم شمار بود که بعداً تسبیح و شمار قدم شمار دو تا شد. چون این طوری احتمال اشتباه کمتر بود. آقای ربیعی از بالای برجکی که در انرژی اتمی داشتیم، نقطه‌ای را مشخص کرده بود که تا کجا برویم. بعدها یک نفر از کادرهای شناسایی تیپ 2 لشکر 21 حمزه ارتش هم به جمع ما اضافه شد که با قطب‌نما کار می‌کرد؛ واقعاً هم مسلط بود. نه‌فقط او بلکه، بچه‌های اطلاعاتی سپاه آبادان هم با قطب‌نما کار می‌کردند. با قطب‌نما می‌رفتیم تا به نقطه موردنظر می‌رسیدیم و راحت‌تر برمی‌گشتیم.

بالاتر از ایستگاه محمدیه، نقطه‌ای بود که کابل من دشمن از آنجا عبور می‌کرد، نقطه موردنظر ما هم هما بود. قرار بود به کابل برسیم. بعد یک ایستگاه یا یک عد بزنیم - علامت‌هایمان معمولاً قابل‌رؤیت نبود؛ و برگرد وقتی رسیدیم، چشممان افتاد به یک تابلوی چوبی معرق موقعیت یگان دشمن که رویش عباراتی به عربی نوشته شده بود. آنجا اولین نقطه شناسایی ما شد که فاصله‌اش از کارون حدود یک و نیم کیلومتر بود. یکی از بچه‌های سپاه آبادان که با آقای ربیعی آمده بود، عبارت روی آن تابلو را در دفترچه‌اش یادداشت کرد. چون می‌گفتند از این تابلوها در منطقه زیاد است!

از همان موتورخانه یا پمپ آب 500 متر که به سمت چپ می‌رفتی، یک واحد دشمن بود. بچه‌های دیده‌بان ما را توجیه کرده بودند که سنگرهای عراقی‌ها کاملاً زیر زمین است و روی زمین هیچ چیزی ندارند. قرار شد بعد از تابلوی معرف موقعیت یگان دشمن، به سمت چپ و راست هم برویم تا ببینیم چه خبر است. من با تیم خودم به سمت راست رفتیم و تیم شهبازی به سمت چپ و خرمشهر و ایستگاه محمدیه رفتند.

بعد از حدود صد متر که به سمت راست رفتیم، دیدیم که یک تابلوی دیگری وجود دارد.

آقای ربیعی، هم پیش از حرکت، در انرژی اتمی و هم بعد از عبور از کارون، در آن اتاقک مخروبه پمپ آب، ما را توجیه کرده بود: «همه علامت‌ها را یادداشت کنید؛ زیرا زمین خوزستان فریبنده است؛ یعنی شما یک موقع می‌خواهی به سمت شمال بروی، اما اشتباهی مسیر جنوب را رفته‌ای یا می‌خواهی به غرب بروی، ولی در اصل به طرف شرق رفته‌ای. خلاصه زود گم می‌شوید و دیگر نمی‌توانید کاری بکنید. حتی گاهی قطب‌نما هم شما را با مشکل مواجه می‌کند.

جاهایی که با موانع مختلف روبه‌رو می‌شدیم، یا می‌خواستیم به سمت چپ و راست برویم، قطب‌نما هم جواب نمی‌داد. علی ربیعی می‌گفت: «شما زمین را علامت بگذارید، نه یک‌بار بلکه چندین علامت بگذارید. مسیری که می‌روید، آب‌گرفتگی‌ها و زه‌کشی‌ها یادتان باشد که طول و عرضش چقدر است. اگر بوته‌ای یا علامت طبیعی دیدید، یادداشت کنید که گم نشوید. آن وقت، اگر یک موقع به دشمن برخوردید، همین شاخص‌ها، در حکم علامت‌های برگشت شما محسوب می‌شوند. همه‌تان باید پراکنده برگردید سمت رودخانه. دیگر کسی به دنبال مسئول تیم یا حتی نفر بغلی‌اش هم نباشد. همه باید برگردند به سمت تابلوها و بدوند و بروند سمت رودخانه»

گفتم که ما با پوتین رفته بودیم. پوتین‌ها را هم شسته بودیم، پاهایمان خیلی اذیت شد. تازه رفت و برگشتمان هم خیلی طول کشید؛ یعنی مسیری را که بعدها یک ربع تا 20 دقیقه طول می‌کشید، بار اول، یک شب وقت ما را گرفت.

به هر صورت دو نفر با اسلحه و به صورت درازکش کمین زدند تا مراقب اوضاع باشند. دو نفر رفتند سمت راست و دو نفر سمت چپ. باز از نکات دیگری که آقای ربیعی گفت، این بود که به محض اینکه سیاهه قامت انسان دیدیم، گوشمان را روی زمین بچسبانیم، آن وقت متوجه می‌شویم که آیا حرکتی و صدای قدم زدنی در کار هست آنچه دیده‌ایم، اصلاً آدم است یا نه.

من خودم جزو آن‌هایی بودم که کمین زده بودند. بقیه رفتند و برگشتند و یادداشت کردند. در ضمن می‌گفتند سمت راست 6-5 تابلوی دیگر هست. یا می‌گفتند کابلی که آمده است، از این نقطه دو تا شده، یا اینکه از این نقطه کابل تغییر مسیر داده است. صبح که اطلاعاتمان را با آقای ربیعی تجزیه و تحلیل می‌کردیم، به خاطر تجربه زیادی که داشت، توضیح داد که چند واحد عمدتاً پیاده عراقی در آن مسیر استقرار دارد.

شناسایی شب اول ما به این صورت تمام شد و ما یک ساعت قبل از روشن شدن هوا، برگشتیم عقب. باز هم تکرار می‌کنم؛ یکی از مشکلات اساسی ما، آن شب این بود که ما با پوتین رفته بودیم و آنها را هم شسته بودیم و خیس بودند. در نتیجه، به قول معروف پوتین پا را می‌زد. زمین آنجا هم چون فصل بهار بود، به قول خودشان پفکی شده بود؛ مثل بادکنک باد کرده بود؛ بنابراین پاهایمان کاملاً در زمین فرو می‌رفت. دیدیم در عمده طول راه، تمام ردپاهایمان برجای‌مانده است. قرار شد از دکل ابوذر، دیده‌بان، منطقه را کنترل کند تا یک موقع گشتی دشمن نیاید و در این فاصله، بچه‌ها جاپاها را از بین ببرند!

با صحبت‌هایی که شد، برایمان کفش‌های کتانی آوردند. آن روز حسن باقری و زین‌الدین هم آمدند. بعد نشستند به بحث.

منبع: فارس