تاریخ : 1397,چهارشنبه 16 خرداد14:31
کد خبر : 59453 - سرویس خبری : زنگ خاطره

داستان فرشته کوچک و غریب یک جانباز!


داستان فرشته کوچک و غریب یک جانباز!

بعد از ۱۳ سال با نذر ونیاز، همسرم باردار گردید. درست ۳ ماه بعد از زلزله مصیبت بار بم! با از دست دادن حدود۵۰ نفر از اقوام درجه یک!

قاسمی

حسین قاسمی- شمه ای از زندگی جانبازی بی ادعا. برایتان از زندگی سرتاسررنجم برایتان میگویم تابدانند یک جانباز چقدرتحمل دارد! البته اگر محرمی پیدا شدو خواند، فقط بداند جانبازکربلایعنی چه! وچرا بعداز هزار و چندین سال لقب باب الحوایج راگرفته! من هم غلام او هستم.

 بعد ازجبهه و زخم های متعدد، پدرشد یاورمن! مدتی بیراهه رفتم اما جلویم راگرفت. درسال هفتاد ویک به رسم خودمان همسری برایم انتخاب نمود و من لبیک گفتم. بعدازمدتی همسرمان باردار گردید. بعد ازحدود چهارماه اولین فرزند من ازبین رفت! اولین مصیبت از شیمیایی!

 دکترخانمی بود بنام شاهوردی. به گفته ایشان به دلیل اینکه من آلوده به مواد شیمیایی بوده ام، روی نطفه اثر گذاشته! من بچه شهرستان همه اینها رابه شوخی گرفته، به چندین دکتر مراجعه کردم. متاسفانه هرکدام نظری میدادند. ماجراادامه داشت تااینکه بعد از ۱۳ سال بانذر ونیاز همسرم باردار گردید. درست ۳ماه بعد از زلزله مصیبت بار بم، با دادن حدود۵۰ نفراز اقوام درجه یک!

 میتوانیدحال من و خانواده مخصوصاهمسرم که کلیه خانواده راازدست داده بود بفهمید؟ این فرشته برای کل خانواده یک عزیز خاص و بسیار زیبا بود. رفته بودیم شمال. میدانید بچه های شمال زیباهستند امامردم ازماخواهش می کردند بدهید این بچه دوساله راببوسند یا عکس بگیرند.

 داغم تازه شد. دستم به کلمات می خورد. می لرزد. اشکم جاری شده. چندلحظه ای درعالم بیچارگی خودم غوطه ور می شوم.  یک ساله بود، سرماخوردگی معمولی گرفت. تهران بودم. او را به بیمارستان کودکان مفیدبردم. حدود۲۴ساعت اورابستری نمودند و بعد مرخص کردند. دیدم همسرم خیلی ناراحته. گفتم خانم چیزی نبود. اگرمشکلی داشت مرخص نمی کردند! نگاه معنی داری به من کرد. برای اینکه من عصبی نشوم وحالم بد نشود چیزی نگفت اما آن نگاه راهیچوقت من فراموش نمی کنم.

 هرروز که می گذشت فرشته من زیباو زیباتر میشد. دیگرانگار تمام دنیا مال من بود. یک روز رفته بودم پیش دوستان همرزم و شیمیایی ازهردری سخنی گفتیم. یکمرتبه یکی ازبچه ها حال خانواده یکی از بچه ها راپرسید. او هم بدون مقدمه مرگ فرزندش را برایمان تعریف کرد. من صحبت های آخر اورا نمی شنیدم! بلندشدم بدون خداحافظی راه افتادم به طرف منزل. اینقدرحالم بد بودکه یک بلوک وسط خیابان خاوران را ندیدم! خوردم به بلوک محکم.

 یکی از دوستان هم بامن بود. مردم جمع شدند. آقا اورژانس خبر کنیم گفتم نه. به دوستم گفتم تو موتور بیار. من رفتم رسیدم منزل تازه متوجه زخم های بدنم گردیدم. اولین حرفم به همسرم این بود که گفتم در بیمارستان مفید دکتردرمورد زینب چه گفت؟ اسم اصلی فرشته من زینب بود. خانواده پریا صدایش می کردند، خودم فرشته.

 همسرم زخم هایم راتمیز میکرد و می بست ومن فقط سوال می کردم دکتر چه گفت؟ یک لحظه نمیدانم دراثرحالت عادی نداشتن داد زد آیا پدرش جبهه بوده؟ من دیگر چیزی حالیم نشد! بعدازدو ساعت به هوش آمدم. خودم را در بیمارستان دیدم. بگذریم. فکر کردم مردم دور و برم فرشته هستند. همسرم را دیدم متوجه بیمارستان شدم.

 یک لحظه داد زدم فرشته من کجاست؟ آرامم کردند و مادرش گفت چی شده؟ ماوقع آن دوست جانبازشیمیایی را براش گفتم. دلداریم داد. آرام شده بودم اما از داخل داشتم دیوانه می شدم. دست هایم دراثرتصادف زخم شده بود. پمادی که برای زخم ها گرفته بودم میرفت هرجا بود پیدا میکرد و میاورد می گفت بزن به زخم هایت اماافسوس ازغم دلم خبرنداشت. خیلی مواظب او بودیم.

 عروسی یکی از اقوام بود درشهرستان به خانم گفتم باقطار برویم. دکتر داخل قطار هست. اگر خدای ناکرده حالش بهم خورد دکتر هست. نمی دانستم که دارم فرشته ام رابادست خودم به طرف قطار مرگ میبرم! دقیق مورخه ۲۰.۲.1۳۸۴بود. ساعت۶ بعدازظهر که قطار مرگ ایستگاه تهران به حرکت درآمد. یواش یواش به حرکتش ادامه میداد.

 ناخوداگاه همسرم گفت بدن پریا داغ شده. من نه می شنیدم نه می دیدم. یک لحظه به خود آمدم متوجه شدم دکترقطارمرگ میگوید چیزی نیست. تب معمولی است. خواستم درایستگاه قم پیاده شوم دومرتبه مانع شدند. گفتند دو بچه دیگرهم تب کرده اند. حقیقت بگویم من حالت عادی نداشتم تااینکه به ایستگاه زواره اردستان رسیدیم. یکمرتبه متوجه شدم می گوینداینجا اورژانس زواره اردستانه. فرشته ام که داشت آخرین نفس هایش رابه زور می کشید، گذاشتند روی دست های من و گفتند به دلیل اینکه شما شیمیایی هستید به فرزندتان هم اثر گذاشته! دراثرتنگی تنفس ازبین رفته.

 خداوندا تورا قسم میدهم به باب الحوایج داغ هیچ فرزندی رانصیب هیچ پدرومادری مکن. چی بگویم؟ فرشته بدون نفس روی دستت قطارمرگ در آن حالت آمده بلیط هاراازهمسرم می گیرند. خدایا تنهام کردی. دشمن شادم کردی. بارالها رضایم به رضای تو حق است.  روانی شده بودم. خداوندباپارتی بازی قمربنی هاشم، بعدازیک سال و اندی یک پسر به غلامش داد. تابعد...

من الله توفیق


کد خبرنگار : 20