تاریخ : 1397,سه شنبه 29 خرداد19:30
کد خبر : 59672 - سرویس خبری : زنگ خاطره

نام خمینی را نبر!


نام خمینی را نبر!

حسین قاسمی

حسین قاسمی - نمیدانم من بیسواد به کجارفتم، دیشب به یاد خواب سال۶۹ افتادم و امروزبا تولیت مسجدمقدس جمکران، انگار پای درد دل نامبرده نشستم!

خدایا این چه حکمتی است؟ بارپروردگارا به توپناه می برم و ازتو یاری می جویم، کمکم کن بتوانم سِره را از ناسره تشخیص دهم.

من را کجا که به وصف او سر زند.

چون پشه ای که همره سیمرغ پر زند. 

ما بچه های شیعه هستیم و می دانیم به گفته مولایمان علی علیه السلام که می فرمایند اگر ازکسی شهادت خواستند و او به دروغ و یاخدای ناکرده فراموش کرد، آن مورد خواصی که واقعیت داشته باشد، او را به سه درد مبتلا می کنند.

 برای اولین بار ۹سالم بود که اسم امام خمینی(ره)را ازپدرم شنیدم. آقای کافی که خدا رحمتش کند، هرسال می آمد بم و۱۰شبانه روز منبر میرفت و من همراه پدرم چند شب مهمان سخنان گوهربار ایشان بودیم. یکی ازاین شبها دیدم پدرم از داخل منزل چمدان کوچک و قدیمی که حالت مهروموم داشت را برداشت و داد به آقای کافی، وگفت برسد به دست آقا.

 از این موضوع چند روزی گذشت، یک شب که با پدرم از مغازه می آمدیم، جرات پیداکردم و دل به دریا زدم و باترس ولرز ازبابا سوال کردم: توی آن چمدان که دادی به آقای کافی چی بود و برای کدام آقا فرستادی؟ اگربرای امام رضا (ع) دادی که خودمان چند مدت دیگر می رویم مشهد!

پدر گفت: سال دیگربرایت می گویم. بگذریم... سال آینده مرحوم کافی آمد بم و پدرم یک شب دعوتش کرد منزل.

 آخر شب شده بود و من هم مانده بودم پهلوی مادرم تا کمکش کنم. نمی دانم ساعت چند بود که دیدم آقای کافی، پدرم و یکی از بازاری ها که من او را می شناختم شام خوردند و بعد صحبت هایی باهم کردند.

وقت خداحافظی شد. من آرام به پای پدرم زدم. متوجه شد گفت حاج آقا من به پسرم قولِ (گفتن) اسم آقا را داده ام!

یک لحظه دیدم حاج آقا کافی رنگ به رنگ شد اما فوری روبه من کرد و فرمود:« پسر، نمازمیخوانی؟ گفتم بله، بابام ازهفت سالگی نماز یادم داده و از ده سالگی نمازم ترک نشده. منو بوسید و مبلغ دو تومان کاغذی نو به من داد و گفت اسم آن آقا، خمینی(ره) است. پسرم این اسم راجایی نگویی که باباتو می برند زندان!»

برای دومین مرتبه اسم خمینی را وقتی از زبان کافی شنیدم که سال۵۷ دوم دبیرستان بودم. جوانان آن دوره می دانندمدارس تعطیل بود. من مثل بقیه مردم جان میدادم برای آقا. اولین شب که درمحله خودمان قرارشد هرکسی (منظورم جوانان) مسئول حفظ محلات خودشان باشند، اولین شب نگهبانی هم بنام من و احمدیاوری که خداوندرحمتش کند و نفرسوم افتاد.

اولین شب نگهبانی به پایان رسید تا اینکه در۲۲بهمن انقلاب پیروز شد. هرکسی از جوانان به طرف گروهک ها کشیده شدند. چون از قبل ما خانواده مذهبی بودیم خیلی ازگروه ها می خواستند مرا منحرف کنند، اما به لطف مقتدایم موفق نشدند. راه خودرا میرفتم تا دیپلم گرفتم.

متاسفانه دانشگاه تعطیل گردید وجنگ شروع شد. با دوستان تصمیم گرفتیم برویم جبهه. متاسفانه پدر آمد و چون آشنا داشت من را از پادگان آموزشی کرمان تحویل گرفت و برگرداند خانه. با عشقی که به امام وجبهه داشتم رفتم سربازی. بعداز آموزشی به صورت داوطلب رفتم همان جایی که عاشقش بودم، خط مقدم.

 چه روزهای خوشی بود. اولین مرتبه درمورخه۶.۸.۶۲ درتکی که روی نیروهای عراقی داشتیم شیمیایی شدم، پماد چشمی و یک نوع داروی دیگری برای تاول زدن بدنمان دادند. مرحله دوم ۲۰.۱۰.۶۲بازهم شیمیایی شدم. ولی این دفعه شدیدتر.

بگذریم. گردانمان جزء گردان های خط شکن بود. رفتیم موسیان ایران (زبیدات عراق)، در مورخه ۳۰.۱۲.۶۲خمپاره به روی ماشینم خورد که یک درجه دار و یک سرباز با من بودند که شهید شدند. وقتی چشم بازکردم اولین لحظه فکرکردم شهید شده ام، امااین افتخار نصیب من نشد!

خداآن دردها رانصیب کسی نکند، متوجه سَرم شدم دیدم به اندازه سه تا توپ فوتبال شده بود. آمدم خودم راتکان بدهم انگار که کمرم شکسته شده باشد، نتوانستم.

خلاصه اینکه خانواده باخبر می شوند و می آیند برای بردن جسد من! چون یکی ازهمشهری ها اشتباها چیزی گفته بود و دایی من که خودش ارتشی بود، می آیند و مرا پیدا می کنند و بدون اجازه برمی دارندمی برندتهران و بعد ازچند روز هم من رامی برند بم! مدتی هم در بم بستری بودم.

بعدازحدود چهارماه برگشتم گردان. بگذریم که من راجزء شهیدان گردان ثبت کرده بودند. وقتی متوجه زنده بودن من شدند خیلی خوشحال شدند و درهمان روزتعدادی راداشتند میفرستادند شیراز،من راهم فرستادند. فرمانده گردان از رشادت های من برای فرمانده ناحیه شیراز نوشته و من را شهید زنده معرفی نموده بود. آمدیم شیراز و باتنی رنجور، بالاخره زمان گذشت و خدمت سربازی به پایان رسید.

راهی شهرمان شدیم. حدود۵سال توانایی راه رفتن هم نداشتم وسربار پدرومادرم بودم.هرکس می آمد می گفت برو بنیاد، برای امثال شما درست شده! من می گفتم باخدامعامله کرده ام.

روزگار به همین منوال می گذشت که بااصرارخانواده، سال۷۱برایم همسر انتخاب کردند که متاسفانه اولین فرزندم قبل ازبدنیاآمدن ازبین رفت! دکتر همسرم که خانم بود، به همسرم گفته بوددراثر مواد شیمیایی که در ژن همسرتان وجودداشته به طفل هم سرایت کرده و این مشکل به وجود آمده است.

 ازاین ماجرا۱۳سال گذشت، خداوند دختری بسیار زیبا عنایت کرد. دریک سالگی سرماخورد و او را به بیمارستان کودکان مفید تهران بردم. یک شبانه روز بستری بود. وقتی مرخصش کردند متوجه شدم همسرم خیلی ناراحته. سوال نمودم چیزی نگفت، فقط یک نگاه معنی داری به من کرد.گذشت مادرش او را پریا، درشنآسنامه زینب و خودم هم اورا فرشته صدا می زدم.

هرلحظه که بشکنم توبه خویش.

هرتوبه که میکنم گناه دگراست.

دل نعره زنان ملک جهان میطلبد.

پیوسته وجود جاودان میطلبد.

مسکین خبرش نیست که صیاداجل.

پی در پی اونهاده جان میطلبد.

بله، فرشته ام پرکشید و منو تنها گذاشت!

لذات جهان چشیده باشی همه عمر

با یارخود آرمیده باشی همه عمر.

هم آخرعمر رحلتت بایدگرد

خوابی باشدکه دیده باشی همه عمر.

خداوند بعدازحدود دوسال پسری به من دادبنام محمد ،بخاطر همین محمدرفتم اورادرمدرسه شاهد ثبت نام کنم. رییس مدرسه فرمود هرکس میاداینجا میگوید من جانبازم!

چه گذشت براین پیرغلامِ قمربنی هاشم...بماند.

  آمدم منزل وراهی اهوازگردیدم وباصورتجلسه برگشتم بم. چه کسانی رابرمسند قدرت گمارده اند! خداوند منو عفوکند واگر کاری از دست شما برای امثالهم برمی آید کوتاهی نفرمایید.

توکلت علی الله

من الله توفیق


کد خبرنگار : 20