تاریخ : 1397,شنبه 02 تير17:29
کد خبر : 59740 - سرویس خبری : زنگ خاطره

این‌جا قبر هم دارید؟


این‌جا قبر هم دارید؟

کامران فهیم

آن چه خواهید خواند، خاطره ای است کوتاه به روایت رزمنده قدیمی «کامران فهیم». او هنگام پیروزی انقلاب اسلامی حدود 15 سال داشت و در سال 1361، داوطلبانه به جبهه های جنگ عازم شد.

اواخر تابستان سال 1363، چند ماهی می‌شد که توی گردان جندالله «سقز» بودم و  مسئولیتی بر عهده‌ام گذاشته بودند. برای‌مان نیرو آمد. جمع‌شان کردیم توی میدان صبح‌گاه برای کادربندی. برای‌شان صحبت کردم. حرف‌هایم که تمام شد، یکی‌شان که خیلی ریزنقش و بچه‌سال بود، آمد پیشم و گفت ببخشید برادر‍ این‌جا قبر هم دارید؟ گفتم چی؟ چه قبری؟ منظورت قبرستانه؟ گفت نه. قبری که شب‌ها برویم تویش برای نماز و دعا. توی دلم گفتم ای ناکس، با این سن و سال و با این قد و قواره فسقلی‌ات ما رو فیلم می‌کنی؟ اصلا تو توی سن این حرفا نیستی. حالا بهت می‌فهمونم. خواستم بهش بتوپم اما خودم را کنترل کردم و با حالت بزرگ‌تر بودن بهش گفتم پسرجان بچه کجایی؟ خیلی آرام و عادی گفت تهران. گفتم اسمت چیه؟ گفت: حسین. تا گفت حسین، چهره‌اش آن قدر آرام و معصوم به نظرم آمد که زبانم بند آمد. خودم را کنترل کردم و ادامه ندادم. فقط گفتم این سوالت را به موقعش جواب می دهم.

دو سه روز بعد، موقع نماز مغرب و عشا، دوباره آمد پیشم و دوباره ازم قبرخواست. حوصله نداشتم سر به سرش بگذارم. برای این که از سرم بازش کنم، زمین خالی گوشه محوطه را نشان دادم و گفتم اگه خیلی قبر می‌خوای، خودت برو اون‌جا یکی بکن. چند روز بعد، یکی از بچه‌ها گفت "راستی‌ فلانی، اون پسره رو دیدی که توی بیابون قبر کنده و شب به شب می‌ره توش گریه می‌کنه؟" گفتم کودوم پسره؟ اسمش چیه؟ گفت همون حسین دیگه. گفتم شوخی که نمی‌کنی؟ نیمه شب رفتم بالای قبر. دیدم همان حسین ریز نقش و کوچک، توی قبر سجده کرده بود و های‌های گریه می‌کرد. مزاحمش نشدم، همان‌جا بی‌صدا نشستم تا بلند شود. چه قدر صدایش آرام و تاثیرگذار و بی شیله پیله بود. بلند شد و من را دید. سرش را انداخت پایین، انگار از افشای رازش خجالت کشیده باشد. چفیه‌ام را کشیدم توی صورتم که اشک‌هایم را نبیند. حسین نمی‌دانست که من بیشتر از او خجالت می‌کشم. گفتم "حسین تو چند سالته آخه؟" گفت چه‌طور مگر؟ گفتم آخه هم سن‌های تو، دستشویی که می‌خوان برن با بابا و مامانشون می‌رن، اون‌وقت تو می‌آیی این‌جا و توی این شب و این سرما گریه می‌کنی؟ جلوی این نگهبان‌ها و کمین‌ها؟" کردستان بود و هزار خطر و می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. گفتم "لااقل هر وقت خواستی بیای این‌جا، به من خبر بده." گفت چشم برادر. از آن به بعد هر غروب می‌آمد و می‌گفت برادر علی امشب می‌خواهم بروم. یک ماه تمام هر شب کارش همین بود. دیگر ازش خوشم آمده بود. چون می‌دیدم کارهایش واقعا بی ریا و پاک است، خیلی باهاش قاطی شده بودم.

چند وقت بعد، بی‌سیم زدند و آماده‌باش دادند که برویم درگیری. بچه ها را حاضر کردیم و رفتیم. غافل از این که آن‌روز عاشوراست. البته می‌دانستیم که ماه محرم است و هر روز هم موقع نماز سینه‌زنی و عزاداری داشتیم، ولی به خاطر درگیری‌های پشت سر هم، آن لحظه حواسم نبود که عاشوراست. هشت صبح بود که حرکت کردیم و رفتیم. حسین کمک تیربارچی بود. خیلی هم شجاع بود. همه‌اش نگاهش می‌کردم و حواسم بود که طوریش نشود. یک لحظه که حواسم ازش پرت شد، بچه ها داد زدند که حسین شهید شد. در حال تیراندازی بوده که تیر درست خورده بود وسط ابرواهایش و نیمه بالای سرش را برده بود. بالای سر پیکرش رفتم و صورتش را که سالم مانده بود نگاه کردم. انگار که راحت و آرام خوابیده باشد.

فرستادیمش تهران. ولی طاقت نیاوردیم و دنبالش رفتیم تهران. با بچه‌ها رفتیم خانه‌شان. مادرش می‌گفت حسین من، روز میلاد امام حسین(صلوات الله علیه) به دنیا آمد، روز عاشورای امام حسین(صلوات الله علیه) هم شهید شد. حسین عاشق‌ترین آدم فامیل ما بود. از موقعی که هنوز حتی به سن تکلیف نرسیده بود تا همان شبی که فردایش رفت جبهه، هیچ وقت نماز شبش ترک نشد.

منبع: فارس