تاریخ : 1397,جمعه 12 مرداد16:18
کد خبر : 60151 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

روزهای فراموش نشدنی مادران شهدا!


روزهای فراموش نشدنی مادران شهدا!

من همواره مواظب رفتار و کردار فرزندانم بوده و هستم و با این که عبدالله شهید شده و بقیه فرزندانم هم ازدواج کرده اند اما بازهم حواسم به آنها هست. من در زمان بارداری بسیار مواظب لقمه هایم بودم و به جرات می توانم بگویم لقمه شبهه ناکی نخوردم...

فاش نیوز - نشانی خانواده شهید "سعدی" را جانباز عسکری که همواره عهدی ناگسستنی با شهدا دارد و پنجشنبه های هر هفته سر مزار آنان حاضر است، در اختیارمان گذاشت که بر انجام گفت و گو با پدر و مادر این شهید تأکید داشت. همین باعث شد در اولین فرصت به دیدارشان برویم.

حوالی امامزاده حسن مسیر شلوغ و پرترافیکی است و به همین دلیل در خنکای صبح که خورشید عالمتاب هنوز اشعه های پرفروغش را روی شهر نتابانده و سکوت صبحگاهی جای خود را به شلوغی و هیاهو نسپرده، راه خانه شهید "عبدالله سعدی" را در پیش گرفتیم. خودروی حامل ما با عبور از بزرگراه ها و خیابان های عریض و طویل، کم کم به مسیرهایی با کوچه هایی تنگ و باریک رسید.

نگاه دقیقی به نشانی که داشتیم انداختیم. کوچه شهید حمید افراخته پلاک 11. اما هنوز تردید داشتیم که نشانی را درست آمده ایم یا نه؛ که مدد شهید را در قالب  تمثالی از خود شهید(شهید عبدالله سعدی)، کنار درب منزلشان دیدیم که برای یادآوری سالروز شهادتش در بیست و سومین روز از خرداد ماه نصب شده بود.

به آرامی اما با اطمینان خاطر بیشتری، زنگ در را زدیم. پدر و مادر شهید که سال هاست سحرخیزان ذکر و نیایش پروردگارند، خیلی زود در را به رویمان گشودند و چه بی ریا بساط صبحانه ساده شان را تعارفمان کردند.

 مادر با کوهی از مشکلات جسمانی ناشی از کهولت سن، و البته داغ جوان، که هر دو بزرگوار را بسیار پیر کرده، دست به گریبان است، به طوری که به سختی قادر به راه رفتن است و پدر شهید با آن کهولت سن به رتق و فتق امورات منزل می پردازد. نوشیدن یک لیوان چای از دست پدر شهید به نیت تبرک، بی شک گواراترین نوشیدنی صبحگاهی است.

هر دو بزرگوار اصالتاً تفرشی بودند. صحبت هایمان خیلی زود رنگ صمیمیت گرفت و حرف هایمان به فرزند شهیدشان می رسد.

عبدالله سومین فرزند از 7فرزندی است که خداوند به این دو بزرگوار عطا فرموده است.  او را در 20 سالگی داماد می کنند که زمان شهادت، نوزادی چهارماهه از او به یادگار می ماند؛ که اکنون جوانی 30 ساله و به گفته مادربزرگ، بسیار شبیه پدر است.

ابتدا از فاطمه اسفندیاری(مادرشهید) از شیوه تربیتی اش در تربیت فرزند صالحی که این گونه لایق شهادت شده، جویا می شویم که می گوید: من همواره مواظب رفتار و کردار فرزندانم بوده و هستم و با این که عبدالله شهید شده و بقیه فرزندانم هم ازدواج کرده اند اما بازهم حواسم به آنها هست. من در زمان بارداری بسیار مواظب لقمه هایم بودم و به جرات می توانم بگویم لقمه شبهه ناکی نخوردم.

درباره خصوصیات رفتاری فرزند شهیدش عبدالله می گوید: فرزندم بسیار مومن، خداشناس و انقلابی بود و  دائم در مسجد حضور داشت. از بدو انقلاب پای انقلاب و امام ایستاده بود و از  نوجوانی در بسیج فعال بود.

وی با اشاره به خاطره ای از فعالیت های دوران انقلاب فرزندش می گوید: اوج انقلاب و تسخیر پادگان جی،  یک شب ساعت 10-11 شب بود که زنگ در خانه مان را زدند و خبر دادند که عبدالله پایش تیر خورده است. ما هم با گریه و زاری به خیابان رفتیم و دیدیم عبدالله درحالی که اسلحه بر دوش دارد، در تاریکی به سمت ما می آید. با دیدن ما پرسید: کجا می روید؟ بی اختیار پرسیدم: کجای پایت تیرخورده؟ گفت: می بینید که سالم هستم. ما رفتیم پادگان جی را گرفتیم؛ شما برگردید خانه، من هم بروم اسلحه را تحویل مسجد بدهم و برگردم.

فاش نیوز: خبر تیرخوردن پسرتان را چه کسی به شما داده بود؟

- نمی دانم اما من فکر می کنم کسی بود که می دانست ما روی جوانمان حساس هستیم و خواسته بود که ما را ناراحت کند.

زمان جنگ هم از طرف بسیج به جبهه اعزام  می شد و ماموریتش خنثی کردن بمب های شیمیایی بود. دو - سه بار هم از ناحیه سر و یک بار مچ پایش با ترکش مجروح شده بود.

مادر درباره مراسم ازدواج و ارادت فرزند شهیدش به شهدا می گوید: شب عروسیشان عبدالله به همراه همسرش شبانه به بهشت زهرا و زیارت گلزار شهدا رفتند. ما هم حیاط خانه مان را فرش کردیم و با مختصر پذیرایی که با میوه و شیرینی داشتیم، از حدود 15 نفر از دوستان بسیج، و چند تن از جانبازان و دوستان مسجدی عبدالله پذیرایی کردیم و ولیمه مختصری دادیم.

 ولی الله سعدی پدر شهید از پیر مردان باصفایی است که در سال 1333 لیسانس علوم سیاسی خود را از دانشگاه تهران اخذ کرده و بسیار مسلط به اشعار بزرگانی همچون "سعدی شیرازی" است.  وی خاطرات بسیاری از زمان رضاخان و مصدق در حافظه دارد که در میان صحبت های مادر شهید برایم بازگو می کند.

 وی درباره تربیت فرزندش می گوید: هر فرزندی در یک خانواده ای رشد می کند، اما بدانید هر بذری که بکارید، در آخر همان را درو خواهید کرد؛ و درباره فرزند شهیدش یک جمله می گوید: «هیچگاه روی حرف من و یا مادرش حرف نمی زد».

ولی الله نیز خاطره ای از شهید عبدالله می گوید: پس از شهادت پسرم یکی از دوستان شهیدش به خانه ما آمد و گفت: خوش به سعادت عبدالله. واقعاً لیاقت شهادت را داشت. گفتم: چطور؟ گفت: مبلغی را به من داده بود. زمانی که خواستم آن را برگردانم، بسیار ناراحت شد و گفت: تو رفیق منی. پس با خود من هیچ فرقی نداری و آن را از من قبول نکرد.

 زمانی که از "محمد سعدی" نوزاد چهار ماهه زمان شهادت عبدالله که حدس می زنیم اکنون باید جوان رشیدی باشد، سراغ می گیریم، می گوید: او اکنون 30 بهار از زندگی اش گذشته و به تازگی ازدواج کرده است. در ادامه می افزاید: زمانی که برای ازدواج اقدام کرد، پدر عروس 313 سکه بهار آزادی به عنوان مهر تعیین می کند؛ اما روزی که قرار می شود آن را در دفترخانه ثبت کنند، پدر عروس خانم می گوید: چون فرزند شهید است، یک سکه کافی است!

 

فاش نیوز: مادر! آخرین دیدار عبدالله را به خاطر دارید؟

- چگونه می توانم فراموش کنم. آن روز، روز عزای من بود. صبح لباس و پوتینی که قرار بود بپوشد را پنهان کرده بود که دور از چشم من بپوشد و به جبهه برود. من هم گشتم و آن ها را پیدا کردم و در زیرزمین خانه، میان زغال ها پنهان کردم. او دائم می رفت و می گشت اما آن ها را پیدا نمی کرد و چون می دانست کار من است، می گفت: مادر من نمی دانم به این کار شما بخندم یا گریه کنم! پس از مدتی گشتن بالاخره آن ها را پیدا کرد. چکمه ها را آورد و با خنده گفت: "بالاخره پیدایشان کردم". لباس ها و پوتین ها را پوشید. ماشین اعزام هم جلوی درب مسجد آماده ایستاده بود. از درب خانه تا مسجد دائم می رفت و از پشت دیوار برمی گشت به من نگاه می کرد. می خواست ببیند که من به دنبالش هستم یا نه. او می رفت و من هم به دنبالش. دم ماشین گفتم: عبدالله نرو. گفت: مادر! خبر نداری که دشمن در شهرهای مرزیِ ما با مردم چه می کند؛ اگر می دانستی، خودت راضی می شدی که مرا بفرستی. عبدالله من  آن روز رفت و برای همیشه رفت!

 

فاش نیوز: از شهادتش چگونه مطلع شدید؟

- یکی دو روزی بود که دلشوره عجیبی داشتم. گویی در دلم رخت می شستند. از دلم گذشته بود که عبدالله این بار شهید می شود.  همسایه مان که پدر شهید هم بود را که دیدم، بی اختیار و با نگرانی گفتم: "حاج آقا دیدی عبدالله نیامد". او که از ماجرای شهادت فرزندم خبر داشت، گفت: "عبدالله به راهی که انتخاب کرده بود رفت". او این جمله را گفت اما من متوجه نشدم. بی اختیار به سمت مسجد راه افتادم. یکی از دوستانش را دیدم، گفتم: از عبدالله خبری نیست؟ گفت: ان‌‌شاءالله  تا فردا خبری می شود. از دلشوره در خانه نمی توانستم بمانم.  به خانه دخترم رفتم بلکه کمی آرام بگیرم. با هم به امامزاده رفتیم. آنجا گریه کردم تا آرام بگیرم. سوار ماشین شدیم که به خانه برگردیم، دیدم حاج آقا(همسرم) مرا در خیابان می چرخاند. گفتم: من دلشوره دارم، زودتر برگردیم خانه. زمانی که سرکوچه‌مان رسیدیم، دیدم پارچه سیاه روی در و دیوار خانه‌مان کشیده اند و اهالی مسجد و بسیجی ها و اهالی محل همه آمده بودند. از آن ها پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: چیزی نیست ناراحت نباشید، عبدالله پایش تیرخورده. اما همسرم گفت: گریه کن، عبدالله شهید شده است. بیست و سوم خرداد 67 در منطقه اروندرود مجروح شده بود که در شلمچه هم به شهادت رسید.

فاش نیوز: آیا خواب او را هم می بینید؟

- خیلی کم به خوابم می آید. با آن که هر بار سر مزارش می روم و با  او  درد دل می کنم که به خوابم بیاید اما به ندرت خوابش را می بینم. یک شب خیلی گریه و بی تابی کردم و  دائم می گفتم: آرزوی کربلا به دل فرزندم ماند. همان شب خواب دیدم با دو اسب سفید آمده. روی یکی از آنها آقایی نشسته بود که دو دست نداشت و روی دیگری هم خود عبدالله نشسته بود. به من گفت: مادر! گریه نکن و صبور باش.  من همیشه در کنار این "آقا" هستم. گفتم: شما همیشه در کنار این آقا هستی؛ من با نبود شما چه کنم؟ چگونه محمد(فرزند شهید) را بزرگ کنیم؟ عبدالله گفت:  غصه محمد را نخور. او هم خدایی دارد.

 زمانی که از  دلتنگی فرزند می پرسم، می گوید: هلاکش هستم! این جمله را  از عمق جان چنان با سوز و گداز می گوید که ناخودآگاه داغ 30 سال فراغ را بر دلش تازه می بینی و این را از  قطرات اشکی که بر گونه هایش سرازیر می شود حس می کنم.

و اما ذکر یک نکته قابل تامل برای مسئولان. در میان گفت و گویمان هر دو بزرگوار از اینکه چیزی برای پذیرایی بیشتر ندارند، عذرخواهی می کنند و با شرمندگی می گویند: چند روز پیش اگرمی آمدید، میوه ای داشتیم و امروز شرمنده شما نمی شدیم و  با گلایه این پیام را می رسانند: «امروز از خانواده معظم شهدا تنها یک شعار به جا مانده است. دولت باید به وضعیت خانواده شهدا که در سن و سال پیری هستند، رسیدگی بیشتری داشته باشد. با حقوق یک میلیون تومانی بنیاد که آن هم بیشتر برای خرید دارو و درمان صرف می شود، جایی برای خرید میوه و مایحتاج دیگر نمی ماند.»

و آخرین توصیه مادر شهید به مادران آینده جامعه این است که مواظب باشید لقمه حرام نخورید.

گفت‌ و گویمان با خانواده این شهید والامقام در حالی به پایان می رسد که یکی از همسایگان به دیدارشان آمده است. اما امیدواریم مسئولان پیام این خانواده شهید را به نیابت از تمام خانواده های معظم شهدا بشنوند و اگر خواهان سعادت دنیا و آخرت هستند، تا دیر نشده به آن عمل کنند.

گفت و گو: صنوبر محمدی


کد خبرنگار : 17