تاریخ : 1397,یکشنبه 14 مرداد16:00
کد خبر : 60353 - سرویس خبری : اخبار

درد دل های یک فرزند جانباز اعصاب و روان شهید

بگویم که نگویند مملکت را خوردند!


بگویم که نگویند مملکت را خوردند!

بگویم که مردم ببینند که به خانواده های مثل ما هیچ از انقلاب نرسید جز رنجش، اما با جان و دل پذیرفتیمش. بگویم که مردم نگویند ما مملکت را خوردیم!

اینجانب حامد شهبازی متولد 1367 فرزند جانباز شیمیایی و اعصاب وروان 69درصد می باشم. همه شما بزرگواران با درد و رنج خانواده های ما بسیار آشنایی دارید. من در رشته های ورزشی در موسیقی و تحصیل، استعداد بالقوه زیاد داشتم اما همیشه به خاطر شرایط خانه و مشکلات پدرم جامانده ام.

پدری که برایمان افتخار بزرگیست اما هر بزرگی ای مشکلات خودش را هم دارد. مثل بدن من که جایی نخورده از پدرم ندارد! پدرم چند سالیست به خاطر مشکل تنفسی متوفی شدند. ما نمی دانستیم باید برای احراز شهادتشان پرونده تشکیل بدهیم و پیگیر باشیم اما الان دیگر نتیجه ای نمی گیریم.

من پدرم را شش ماه قبل از فوتشان به کمیسیون پزشکی بنیاد بردم، آن هم با اصرارهای فراوان که داخل یک جلسه کمیسیون پزشکی درصد جانبازیشان از 25به 69 درصد رفت چون بعد از جنگ دیگر پیگیر رفتن به کمیسیون نبود و مدام به ما می گفت:«چکارم دارید، من جسمم را با خدا معامله کردم.» در کمسیون پزشکی همه تعجب می کردند که چطور با این حالت زنده ای و اگر عمرش به کمیسیون بعدی قد می داد تا 80درصد هم برایشان لحاظ می کردند.

جای جای بدنش ترکش بود؛ چون برای انتقال مهمات از قاطر استفاده می کردند و یک روز نحس قاطر روی مین رفت و پدرم را به بیمارستان انتقال دادند و بعد به بیمارستان بقیه الله که دکترها گفتند شهید شده و گذاشتند سردخانه، اما موقع تحویل پیکر متوجه بخار داخل کیسه شدند و ایشان جان دوباره یافتند. پدرم حتی دندانی برای جویدن غذا نداشت و هیچ وقت دندان نکاشت.

پدرم تشنجاتی داشت که هر شب من و مادرم باجثه کوچکم به داخل حیات می کشاندیمش تا تاکسی بیاید. پدرم مهربان بود اما وقتی دچار حمله می شد دیگر نه فرزندی می شناخت نه مادری و........ ما تا زمان زندگی باپدرم دغدغه ای جز حال او نداشتیم؛ همه چیزمان، ذهنمان، فکرمان ایشان بودند که کی خوب می شود. نه آینده ای، نه برنامه ریزی ای؛ اصلا چنین چیزهایی بی معنی و مفهوم بود. و الان من دارم نتیجه این بی برنامه گی را در زندگی ام حس می کنم.

رفتم دانشگاه کاردانی حسابداری گرفتم، زن گرفتم، بچه دارم؛ اما ای کاش نمی گرفتم. از اول زندگی ام فقط شرمنده شان هستم. فرزندم مریض بشود جرات دکتر رفتن ندارم؛ چون نه پولی، نه دفترچه ای! چه کسی باید ماهارا درک کند؟ کار که اصلا نیست. به همسرم حق می دهم برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. خیلی جاها رفتم برای کار، اما نشد. الان هم پتروشیمی شهرمان می گویند نیرو می‌خواهد. یک هفته بیشتر وقت ندارم، نمی توانم کاری کنم، راهنمایی ندارم. پارتی من فقط خداست که حواسش بود حداقل زیر حمله های پدرم زنده بمانم و بخواهم زندگی کنم.

به همان خدا قسمتان می دهم شما ای مسئول محترم، شما از همدردهای مایید کمکم کنید. چطور کسی که هیچ ارتباطی با انقلاب و سختی هایش ندارد می آید راس کار و رانت می گیرد اما من که بحق نیاز به کار دارم نادیده گرفته می شوم؟! نگذارید زندگی ام متلاشی شود. منتظر تماستان هستم که نجات بخش باشد. حداقل برای پسرم، من که لذتی از زندگی نبردم و30سالم شد.

پدرم بحق باید حکم شهادتشان صادر می شد. ما نمی دانستیم بنیاد چرا پیگیری لازم را نداشت. خودتان قضاوت کنید؛ در یک جلسه درصد 25 شد 69 و بعد بنیاد 65ثبت می کند. پزشکان می گویند برای کمیسیون بعدی درصد بیشتری برایشان لحاظ می شود چون به معنای واقعی شهید زنده اند. ماها که درد و رنج انقلاب را باجان و دل چشیدیم جایی نداریم، هیچ چیز به من نوعی تعلق نمی گیرد. منی که زندگی ام معامله شد، اگر پدرم سالم بود اوضاع من این نبود.

من تاهزاران بار دیگر پیام می گذارم و سندی است در دستم که اگر زندگی ام پاشید، زنم رفت، بچه ام طوری شد، بیایم مطالبه کنم که کی می خواهید من هم دیده شوم. به پدرم قسم که دیگر افسرده شده ام زیر فشار مشکلات؛ چاره ای برایم پیدا کنید. یک روز حکم یک سال را در زندیگی ام دارد. اگر نشد می خواهم بیایم در خندوانه برنامه شبکه نسیم دردهایم به شکل طنز بگویم که مردم ببینند که به خانواده های مثل ما هیچ از انقلاب نرسید جز رنجش، اما با جان و دل پذیرفتیمش. بگویم که مردم نگویند ما مملکت را خوردیم!


کد خبرنگار : 17