تاریخ : 1397,چهارشنبه 10 مرداد19:57
کد خبر : 60402 - سرویس خبری : زنگ خاطره

جانباز نابینایی که تا پایان جنگ در جبهه ماند


جانباز نابینایی که تا پایان جنگ در جبهه ماند

خود را سرباز امام خمینی (ره) می‌دانست؛ روزی که جنگ شروع شد، خودش در تهران بود و دلش در جبهه. کم سن و سال بود و هر بار به خاطر مشکل سنی‌اش اعزامش به تاخیر می‌افتاد؛ اما با پافشاری خود را به رزمندگان در خط مقدم رساند، عاشقانه در کنار رزمندگان از کشور دفاع کرد و در این مسیر به درجه رفیع جانبازی نائل آمد.

او با وجود این که چشمانش را از دست داده بود، بار دیگر خودش را به جبهه رساند و در رسته بی‌سیم‌چی فعالیت کرد و پس از اتمام جنگ، ازدواج و خداوند به او سه فرزند عطا کرد.

متن بالا برگرفته از زندگی پرفراز و نشیب جانباز «یونس سهرابی» بود که در ادامه نحوه اعزام و مجروح شدنش در جبهه را می‌خوانید:

پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج درآمدم. آن زمان گمان نمی‌کردم که ممکن است چند سال بعد جنگ آغاز شود؛ اما از آنجایی که گذراندن دوران آموزش نظامی را برای دفاع از کشور و انقلاب واجب می‌دانستم، در مسجد محل ثبت نام کردم. در آنجا دوره‌های آموزشی نظامی، عقیدتی و سیاسی را گذراندم. شب‌ها نیز در مسجد نگهبانی می‌دادم. آن زمان با وجود این که سن و سال کمی داشتم، اما از اینکه من نیز در حفظ انقلاب نقش دارم، بسیار خوشحال بودم.

جنگ نابرابر ایران و عراق که شروع شد، آموزش‌های نظامی که گذرانده بودم، بسیار برای من مفید واقع شد. آن زمان پادگان‌ها ۲۴ ساعته به صورت داوطلبانه آموزش نظامی می‌دادند. من نیز دوست داشتم در این دوره‌ها شرکت کنم، اما چون سنم کم بود، نمی‌پذیرفتند. بار‌ها شناسنامه‌ام را دستکاری کردم، ولی هر بار مسوول ثبت نام متوجه شد.

تصمیم گرفتم پدر و مادرم را راضی کنم. به سختی آن‌ها را راضی کردم و برای گذراندن دوره آموزشی در پادگان ثبت نام کردم. اردیبهشت ۶۱ در مقر لانه جاسوسی برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم.

برای نخستین بار با لشکر ۳۰ زرهی در مرحله سوم عملیات بیت المقدس شرکت کردم. این عملیات بسیار سخت بود. بعد از عملیات به خانه برنگشتم؛ زیرا می‌ترسیدم که دیگر پدر و مادرم اجازه ندهند که به جبهه برگردم. عملیات دوم من عملیات رمضان بود. صبح روز دوم عملیات در حال نماز بودم که ناگهان انفجار مهیبی در کنارم رخ داد. احساس کردم چیزی با صورتم برخورد کرد. ثانیه‌ای بعد خون پیشانیم را پوشاند.  

بچه‌های امداد من را به پشت جبهه بردند. از آنجا به حمیدیه و سپس به بیمارستان جندی شاپور اهواز منتقل کردند. پرستار در بیمارستان برای تسکین دردم، یک آمپول مسکن به من زد. دستم را روی کمرم گذاشتم و در راهرو راه می‌افتم که یک پزشک به سمت من آمد و در مورد جراحتم پرسید. گفتم از ناحیه کمر مشکل ندارم، بلکه جای آمپول درد می‌کند. پزشک با تعجب پرسید: «آمپول درد دارد یا گلوله؟» گفتم: آمپول. آن پزشک در حالی که می‌خندید گفت: «نمی‌دانم چرا رزمندگان از آمپول بیشتر از گلوله و ترکش می‌ترسند.»

از بیمارستان مرخص شدم، اما برای اینکه نمی‌خواستم مادرم من را در این وضعیت ببیند، مجدد به منطقه برگشتم.

مجروحیتم مانع حضورم در جبهه نشد

در عملیات والفجر ۳ نیز شرکت کردم. در روز‌های نخست عملیات موفقیت‌های خوبی کسب کردیم. روز چهارم عملیات در حال نماز صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ثانیه‌ای بعد احساس سوختگی شدید در ناحیه سر و صورتم داشتم. گمان کردم که این بار به قافله دوستان شهیدم پیوستم. می‌خواستم اشهدم را بخوانم، ولی قادر به بیان کلمات نبودم. در آن لحظه چهره مادر و پدرم را بعد از شنیدن خبر شهادتم تصور کردم و دلتنگ پدر و مادرم شدم. نمی‌دانم چه زمانی از حال رفتم. ترکش به چشم، جمجمه، گوش راست و صورتم اصابت کرده بود.

در نهایت چشمان خود را در اثر اصابت ترکش، از دست دادم و نابینا شدم؛ نابینایی‌ام نتوانست مانع حضور مجدد من در جبهه شود. از این رو به پایگاه بسیج رفتم و سعی کردم در کار‌های مخابرات مهارت پیدا کنم. در آنجا کد‌های بی‌سیم را حفظ کردم. سرانجام سال ۶۴ به عنوان بی‌سیم‌چی در لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) وارد جبهه شدم و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه ماندم.

انتهای پیام/