تاریخ : 1397,سه شنبه 13 شهريور16:11
کد خبر : 61011 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با جانباز دوپا قطع، «رسول بایرامی» (بخش نخست)

تکاوری که جدا شدن روح از بدنش را دید!


تکاوری که جدا شدن روح از بدنش را دید!

ابتدا گلایه هایی از دوره و زمانه و مسئولین و شرایط داشت اما وقتی آغاز به سخن کرد، آنقدر زیبا و دلنشین و صمیمانه وارد فضای خاطراتش شد که خود نیز در دریای بیکران یادها و خاطره هایش غرق شد و شاید شیرینی یاد کردن از روزهای سخت اما خاص و بی بدیل جبهه، کام خودش را هم شیرین کرده بود!

شهید گمنام

شهید گمنام- با روی خوش و گشاده به جمع ما پیوست و می دانست که برای گفت و گو دعوت شده است. ابتدا گلایه هایی از دوره و زمانه و مسئولین و شرایط داشت اما وقتی آغاز به سخن کرد، آنقدر زیبا و دلنشین و صمیمانه وارد فضای خاطراتش شد که خود نیز در دریای بیکران یادها و خاطره هایش غرق شد و شاید شیرینی یاد کردن از روزهای سخت اما خاص و بی بدیل جبهه، کام خودش را هم شیرین کرده بود!

و اینک بخش نخست گفت و گویمان با جانباز دو پاقطع، رسول بایرامی تقدیم شما می شود.

 

فاش نیوز: سلام. شما کجا و کی متولد شدید؟

آقای بایرامی: من در 16 دی 1347 به دنیا آمدم. محل تولدم هشترود است که حدود 20 دقیقه با تبریز فاصله دارد. پدرم کشاورز بود. حدود 4 سال بعد از تولدم به تبریز مهاجرت کردیم. در خیابانی به نام شاه زندگی می­­ کردیم که بعد از انقلاب، نامش خیابان طالقانی شد. پدرم کارگر بود و من در سن 7-8 سالگی، بعد از مدرسه به قالیبافی می­ رفتم.

 

فاش نیوز: چند فرزند هستید؟

- ما 3 خواهر و 3 برادر بودیم، بعد که به تبریز آمدیم، 1 برادر و 2 خواهر اضافه شد و 9 بچه شدیم. من در پسرها اول و در بین فرزندان دومی هستم.

 

فاش نیوز: مادر به چه کاری مشغول بودند؟

- مادرم خانه دار بود و علاوه بر آن فرش هم می­ بافت. اصولاً در تبریز و اطرافش زنان علاوه بر خانه داری قالی هم می بافند و زن­ ها به اقتصاد خانواده کمک می کنند.

 من روزها قالیبافی می­ کردم و شب­ ها به مدرسه می­ رفتم. من و بچه­ ها در محلی جمع می­ شدیم و ما را در ماشین می­ گذاشتند و به محله­ مان می ­بردند. من آن زمان تقریباً 9 سالم بود. یادم هست که روزی همه­ ی ما را جمع کردند و به اتاقی بردند، گفتند که صدایتان در نیاید؛ بعدها فهمیدیم که از بیمه آمده بودند چون کار کردن بچه ممنوع بود.

فاش نیوز: چه طور بچه ای بودید؟

- بچه­ ی خانواده دوستی بودم و خیلی شلوغ و شیطان بودم. روزی نبود که انگشت پا و دستم در نرود! از دیوار می­ پریدم! در هنگام بازی دوستانم دو تا بودند و من تنهایی با آن­ ها بازی می­ کردم؛ یعنی از لحاظ قدرت بدنی برتر از یک نفر بودم ولی مزاحم هیچ کس نمی شدم.

 

فاش نیوز: سال 57 شما ده سال­تان بود، چه شد؟

- پدرم کارگر بود و از ظلم و جور صحبت می­ کرد و می­ گفت: قرار است سیدی بیاید و ظلم و ستم تمام شود. یادم هست روزی دانشجوها نزدیک انقلاب در محله­ ی ما شعار می­ دادند. بعد از انقلاب هم ارتش در محله­ ی ما غذا پخش می­ کرد. در تظاهرات شرکت می­ کردیم. این­ ها را به خاطر دارم.

 

فاش نیوز: در زمان جنگ چند سال داشتید؟

- تقریباً دوازده سال داشتم.

 

فاش نیوز: از تبریز به جنگ رفتید؟

- نه؛ از تبریز نرفتم. در تبریز من در بسیج بودم و در گروه واحد احتیاط بودم که مربوط به کمیته­ ها می شد. من چون قدّم کوتاه بود، به من اسلحه نمی دادند و چراغ قوه می دادند. من از چراغ قوه برای شناسایی استفاده می­ کردم. بعداً پدرم در تبریز بازنشسته شدند و ما به تهران آمدیم و مستأجر شدیم. تقریباً سال 61 بود که من به تکواندو رفتم. روزها کار می­ کردم و شب ها به باشگاه دخانیات در خیابان قزوین می­ رفتم. عضو تیم تکواندو بودم. در سال 64 تصمیم داشتم به جبهه بروم که پدرم گفتند: بچه­ ها کوچک هستند، صبر کن و بعداً برو. این شد که من سال 65 به جبهه اعزام شدم.

 

فاش نیوز: چون پدر افکار اعتقادی داشتند، برای­شان طبیعی بود که شما جبهه می­ روید؟

- بله؛ این واقعیتی است که پدر و مادر فرزندانشان را خیلی دوست دارند، به خاطر همین موضوع از ته دل راضی نبودند.

من چون مدال داشتم، می توانستم دوران خدمتم را در همان تکواندو بمانم. من 17 سال و 8 ماهم بود که به خدمت رفتم. من را به گردان تکاور بردند و آموزش های ویژه ­ای را گذراندم. من به گردان تکاور 28 سنندج که اطراف مریوان بود، منتقل شدم. آن زمان منافقین، ضد انقلاب­ ها، کومله و دموکرات­ ها در آن منطقه حضور داشتند. ما جزء نیروهایی بودیم که فعالیت­مان در شب بود. به هر نیرویی که کمین می­ زدند، ما کمک می­ کردیم.

 ما در شب­ ها حدود 3 ساعت با ماشین گشت، شناسایی را انجام می­ دادیم. احتمال این­که ماشین روی مین برود، وجود داشت؛ چون آن مناطق دست کومله و دموکرات بود. به خاطر همین مسائل و زبده بودن­مان تشویقی می­ گرفتیم. من بدون داشتن دیپلم، گروهبان سوم شدم. بچه­ ها هم ورزشکار بودند و هم جسارت زیادی داشتند؛ یعنی سرشان برای درگیری درد می­ کرد. ما به روستاهایی می­ رفتیم که نه آب و برق داشت و نه حتی جاده ­ای وجود داشت. از آن بدتر این بود که منافقین به آن­ ها می گفتند: یک دختر به ما بدهید و دخترها را به ازای مقداری پول می ­بردند! این ها مسائلی بود که ما را بسیار ناراحت می­ کرد.

 

فاش نیوز: اگر خاطره­ و یا سختی­ از دوران جنگ دارید، آن را بیان کنید و از آن نگذرید.

- به ما می­ گفتند که سنگر درست کنید و شصت گونیِ 20 کیلویی می­ دادند. ما باید زمین را به اندازه ی یک اتاقک می­ کندیم و چوب را می ­آوردیم و می ­بریدیم تا سرش بالا بیاید.

اصولاً تکاورها تک می زنند! نه این که دزد باشند، اما از جاهای دیگر تک می ­زنند. کمی پایین­ تراز ما سپاه مستقر بود. آن­ها خیلی وضع­شان خوب بود. مثلاً اگر به ما 60 گونی داده بودند، ما 460 گونی استفاده کرده بودیم و 400 گونی را از سپاه برداشته بودیم. از لحاظ غذا خیلی در مضیقه بودیم، حتی نان خالی هم خیلی به ما کم می رسید.

فاش نیوز: شما گفتید که من خدمت رفتم؛ مگر خدمت، ارتش حساب نمی شود؟

- نه؛ دو جبهه بود. زمانی که برای ثبت نام رفته بودم، گفتند: شما که خدمت نرفتید؟ گفتم: نه. آقایی آن­ جا بود که لباس تکاور داشت، ایشان گفت: اگر تکاور شوید، برای­تان خدمت هم محسوب می شود.

 

فاش نیوز: دیگر به چه چیزی تک می­ زدید؟

- پتو و نفت برمی ­داشتیم و خودشان هم متوجه نمی­ شدند. اما اگر شب حتی سیم مخابراتی­شان را کومله می ­برید، خودشان نمی­ توانستند درست کنند، به بچه ها زنگ می ­زدند و ما با ماشین می­ رفتیم. بچه های ما خیلی شجاع و نترس بودند.

 

فاش نیوز: خاطره ترسناک و صحنه ای بد ندارید؟

- خوب هر لحظه اش ترس و وحشت بود. ارتش عراق توپ دوربرد می­ زد و شما به چشم می­ دیدی که سنگر کناری­ با دوستانت روی هوا رفت!

در آن شرایط ما آن­ جا مستقر بودیم، به شناسایی می­ رفتیم و با کومله و مخالف درگیر می­ شدیم. دور پایگاه ما هشت سنگر با هشت نگهبان وجود داشت. داخل پایگاه 120 نفر بودیم که 100 نفر ثابت و 20 نفر متغییر که در رفت و آمد و مرخصی بودند. ما در هر 45 روز 13 روز مرخصی داشتیم. مثلاً کومله­ ها می­ آمدند و سنگ می ­انداختند اما جرأت تیراندازی نداشتند و از نیروها می ­ترسیدند.

اطراف ما روستاهای زیادی وجود داشت و مردم روستا اطلاعاتی را به ما می ­دادند. بعضی از جوانان می آمدند و شیر و ماست می­ فروختند و به ما می گفتند: مواظب باشید. یادم می آید یک روز آمدند و به ما گفتند: این دختری که می ­آید با کومله است، مراقب باشید! ما به سراغش رفتیم و فرار کرده بود. روزها با ما بودند اما شب­ ها بر علیه ما بودند. در منطقه پنجوین زمانی که نیروها می­ خواستند از آن­جا رد شوند، ما تا صبح شناسایی انجام می ­دادیم. به این صورت که ماشین ها را این طرف پل با 4 نفر نگه می­ داشتیم، 2 نفر دیگر زیر پل می­ رفتند و چراغ قوه می ­انداختند تا ببینند مین یا تی‌ان‌تی نباشد تا برای نیروها اتفاقی نیفتد. هر لحظه امکان داشت که خودمان روی مین برویم یا با آرپی‌جی ما را بزنند.

یک روز به توپ خانه حمله کردند. ما به آن جا رفتیم اطراف آن یک روستا بود. منافقین و ضدانقلاب آن ­جا مخفی شده بودند و ما یک ساعتی در روستا بودیم. آن­ها به عراق گرا داده بودند و عراق وسط روستا را با توپ می زد. فرمانده­‌مان دستور عقب نشینی داد.

فاش نیوز: از دوستانتان دوست صمیمی یا شهیدی اگر یادتان می آید، بگویید.

- یکی از فرمانده­­ هایمان «سروان دشتی» بودند و فکر می­ کنم از بچه های کرمان بودند. 15 روز از ازدواج­شان می­ گذشت. لشگر سراب در میمک عملیات کرده بودند که شکست خورده بود. ما به میمک رفتیم تا به آن­ ها کمک کنیم. در آن­جا به جناب سروان دشتی خمپاره خورد و دو پایش قطع شد؛ چون عراق گرای منطقه را داشت، آن قدر آن جا خمپاره خورد که هیچی از این فرمانده باقی نماند. ما آن منطقه را ابتدا گرفتیم اما چون پشتیبانی نشدیم، برگشتیم. در این عملیات 12 شهید دادیم که از این 12 نفر، 9 نفر به خاطر بی آبی شهید شدند. وقتی برگشتیم، همسر سروان دشتی می گفت: «مگر نمی­ گویید شهید شده است، یک چیزی به من بدهید! سری، دست قطع شده ای، چیزی، تا من قبول کنم شوهرم شهید شده است!» اما واقعیت این بود که هیچ چیز از او باقی نمانده بود.

 در آن­جا درخت سقز وجود داشت که یک متر بلندی داشت. وقتی دست می ­زدی، دستت می­ چسبید و سایه هم نداشت. هوا بالای 50 درجه گرم بود. ما در این شرایط در چادرهای دو نفره زندگی می کردیم. عملیات هم موفقیت آمیز نبود و روحیه بچه­ ها خیلی خراب بود.

 یک روز فرمانده ما همه بچه ها را جمع کرد و ما را 4 ساعت دواند تا روحیه مان بهتر شود و بعد ما را آن­قدر سینه خیز برد تا دست هایمان زخم شد ولی بعداً فهمیدیم که چقدر برای روحیه مان خوب بود. بعد از یک ماه دوباره به کردستان برگشتیم. اگر مسئولی به این منطقه می آمد، تماس می گرفتند و می گفتند: تکاور بفرستید تا ماشین مسئولین را اسکورت کند. مثلاً جناب سرهنگ قزلباش اگر اشتباه نکنم به مریوان آمده بود. ایشان معاون فرمانده لشگر بود. من آن موقع با این بچه­ ها همراه نبودم. همان موقع کومله یا دموکرات به این ها کمین زده بود. کمین خیلی بد است؛ مثلاً بین پیچ دو طرف تپه هستی، نیروها پایین ­اند اما آن ها بالای تپه اند و هیچ کاری نمی توانی بکنی. فرمانده گفته بود که بچه های تکاور برگردند. ما خودمان ادامه راه را می­ رویم. دو تا ماشین یکی دوشکا و یکی تویوتا بودند و در وسط هم ماشینی بود که باید اسکورت می شد، در تویوتا 10 تا از بچه ها نشسته بودند، وقتی دوشکا به عقب بر می گردد، بقیه به کمین می­ خورند. چون بچه ها از نیروهای زبده بودند، همه پخش شده بودند. یکی از دوستان تیر خورده بود و دموکرات ها به او تیر خلاص زده بودند. درخت بزرگ اطراف مریوان خیلی کم است. یکی دیگر از بچه ها از بلندترین درخت آن منطقه بالا رفته بود. تعریف می ­کرد:

«هوا داشت تاریک می شد. عده ای زیر این درخت جمع شدند. ظاهراً این ها قبل از عملیات قرار گذاشته بودند که زیر همین درخت جمع شوند. این دوست ما می­ گفت: دیدم چند تا خانم و آقا 10-12 نفر زیر همین درخت جمع شدند و تقریباً یک ساعتی هم صحبت کردند. هوا هم خنک شده بود اما این دوست­مان صدایش در نمی آمد. بعد با ما تماس گرفتند و ما رفتیم این دوست­مان را پایین آوردیم. ما چند ساعت روی دوست­مان پتو انداخته بودیم و او را مشت و مال می­ دادیم و دچار تب و لرز شده بود. بچه ها واقعاً نیروهای خوبی بودند. ما فقط یک شهید داشتیم که آن هم مظلومانه شهید شد. گردان تکاور کلاه کج دارد و لباس های قشنگی دارد اما کارشان خیلی سخت است. مثلاً یکی از بچه ها در شب تیراندازی کرد، خود تیراندازی کردن اشکال نداشت اما این که چه چیزی را زده ای، مهم بود. فرمانده­ ها می­ گفتند: تو یک چیز به ما نشان بده که آن را با تیر زده باشی! حتی اگر سگ و گربه را هم زدی، باید نشان بدهی. از آن طرف منافقین سنگ می­ انداختند و می­ رفتند. گاهی هم بچه­ ها تیراندازی می­ کردند. فرمانده می ­آمد و به همه نیروها می­ گفت: باید تا صبح در پایگاه کشیک دهید. همه ناراحت بودند که شما که چیزی ندیدید و فقط ما را علّاف کرده­ اید. این دوست سه روز تنبیه شد و بعد ایشان را به جای دیگری منتقل کردند. خیلی­ ها می­ آمدند اما طاقت نمی ­آوردند. مثلاً یک بار می­ خواستیم عملیات برویم. یک نفر با اسلحه توی پای خودش زد! من انتقاد نمی­ کنم، جراتش همین بود.

 

فاش نیوز: پس چرا آمده بود که تکاور شود؟

- چون دنبال اسم تکاور بود اما جراتش را نداشت. مثلاً اگر بخواهید مدرکی بگیرید، نیاز به تلاش و پشتکار هم دارد. درست است که خود مدرک گرفتن شیرین و لذت بخش است اما پشتکار هم می طلبد.

 ما روزها ساعت 5ونیم بیدار می ­شدیم و 1ونیم ساعت ورزش می­ کردیم و می ­دویدیم. من مسئول ورزش گروهان بودم بعد از آن صبحانه می­ خوردیم. بعد با تجهیزات کامل که حدود 20-25 کیلو وزن داشت(شامل کلاه و خشاب و ...) تا ظهر در حالت دو ستون در کوه­ ها پیاده‌روی می­ کردیم. بعد برمی گشتیم و استراحت می­ کردیم و دوباره شب می­ رفتیم.

 

فاش نیوز: در آن ­جا فقط بحث منافقین ترس و کمین بود؟ محدودیت آب و غذا نداشتید؟

- ارتش خیلی ضعیف بود. کمک­ های مردمی هم خیلی کم به آن ها می ­رسید. نمی دانم چرا! مثلاً نان صبحانه را عصر می­ دادند. ما نان را عصر می خوردیم و بعد برای صبحانه ی روز بعد، کناره­ ها و سوخته­ های آن را می­ خوردیم. من چند گیاه را می­ شناختم، می­ رفتم و آن­ ها را می­چیدم و می خوردیم. غذا کم بود.

فاش نیوز: غذای ساده به شما می ­دادند و از صبحانه خبری نبود؟

- نه غذای گرم می ­دادند. صبحانه هم می­ دادند اما کم بود. نفری یک نان می­ دادند. فاصله تا شهر هم زیاد بود. بچه ها جوان بودند و فعالیت داشتند، ورزش هم می­ کردند. اجازه خرید به خاطر مسائل امنیتی را هم نداشتیم.

 

فاش نیوز: کیفیت غذا چطور بود؟ به غیر از غذا، میوه هم به شما می­ دادند؟

- کیفیت غذا خوب بود. گاهی به ما کنسرو می ­دادند و بعضی مواقع میوه هم می­ دادند.

 آن جا با وجود کوه­ های خشنی که داشت، گشت شناسایی ایران به راحتی آن طرف می­ رفت و گشت شناسایی عراق هم به راحتی به ایران می آمدند. بعضی از کردها می ­آمدند این طرف و وسایل می خریدند و آن طرف می ­فروختند. ما از کردها چیزی نمی­ گرفتیم، اما یک بار با منافقین درگیر شدیم و بر طبق اطلاعاتی که داده بودند، 400 کیلو گردو گرفتیم و آن را بین بچه ها تقسیم کردیم و  3-4 تا اورکت اسرائیلی هم بود که آن هم تقسیم شد.

حدود 300-350 نیرو بود که همه را سالم محاصره کردیم و همه به عقب منتقل شدند. این ها تازه وارد خاک ایران شده بودند که اسیر شدند. اگر از این اتفاقات می­ افتاد، چیزی گیر ما هم می ­آمد.

بچه ها خاص بودند. پشت تویوتا که برای گشت و شناسایی می­ رفتیم، 30 نفر در 3 ماشین بودیم. حدود 3-4 ساعت در جاده­ ی خاکی می ­رفتیم و دست انداز زیاد بود. احتمال خطرات بسیاری وجود داشت. اما همه بچه ها دوست داشتند با تویوتا بروند تا اینکه 2 و نیم ساعت در پایگاه نگهبانی دهند؛ در صورتی که نسبت به نگهبانی زمانش هم بیش­تر بود و خطر بیشتری هم داشت. بچه ­ها خیلی جسور بودند. یکی از همرزمان سرباز بود و عراقی­ ها برای سر ایشان جایزه تعیین کرده بود. نشسته بود با عراقی­ ها غذا خورده بود! این سرباز بچه جوادیه بود. ما آموزش ­های مختلفی می­ دیدیم تا اگر گیر افتادیم، خود را نجات دهیم. من گواهینامه نداشتم اما آموزش همه ماشین­ ها را دیده بودم. حتی ماشین­ هایی که تانک را جا به جا می کند، به من گواهی نامه درجه سه دادند. بچه­ های بسیار زبده و قوی و نترس از استان ­های مختلف که همه در این گروهان جمع شده بودند.

ما دو نوع خمپاره شصت داریم؛ یکی لوله است یکی را به خاطر سنگینی در زمین می گذارند. یکی از بچه ها خمپاره شصت را روی شانه اش می انداخت و در پیاده روی که تا ظهر داشتیم و از کوه ها بالا و پایین می ­رفتیم، این خمپاره در تمام مدت روی شان ه­ایش بود.

 یکی از بچه ها که چاق هم نبود و درشت هیکل بود، نیاز غذایی ­اش زیاد بود. غذای شش نفر را می­ خورد. می­ دیدیم صبحانه نیست، بچه­ ها می پرسیدند: چه کسی خورده است؟ می­ گفتند: خطیبی. خطیبی جواب می­ داد: گرسنه بودم، خوردم! ما این موضوع را مطرح می­ کردیم که این آقا مشکل دارد. آن­ها هم غذای بیش تری می­ دادند، البته در حدی نبود که سیر شود.

فاش نیوز: چند نفر متأهل و چند نفر مجرد بودید؟

- متأهل خیلی کم بود و بیشتر مجرد بودیم.

 

فاش نیوز: چقدر حرف­ های خودمانی و خانوادگی بین هم می­ زدید؟ حرف از ازدواج و خانواده و مسائل عاطفی چقدر مطرح بود؟

- حرف از ازدواج خیلی کم بود، اما وقتی از پدر و مادر می­ گفتیم، گریه مان می­ گرفت. کسی به خودش فکر نمی­ کرد.

شخصی به نام شتربان بود که به شش زبان مسلط بود. نه در گشت شرکت می­ کرد و نه کار دیگری انجام می­ داد. فقط با خودش کتاب می ­آورد و مطالعه می­ کرد. تقریباً کار خاصی انجام نمی ­داد. ما هم علتش را نمی­ دانستیم. در ارتش چیزی به نام چرا وجود ندارد.

ما هشت نفره به گشت شناسایی می ­رفتیم. مسیری را با ماشین و بقیه راه که طولانی بود را پیاده می­ رفتیم. همراه ما 1-2 تا از بچه­ های مین یاب بودند. اکثراً فرمانده گروهان یا معاون او همراه­مان بود. بعد دو نفر یک جا می ­ایستادیم و حق تیراندازی نداشتیم. این ­ها گاهی جلوتر از ما می­ رفتند. حق درگیری نداشتیم چون زمان شناسایی احتمال حضور عراقی­ ها در منطقه زیاد بود، اجازه تیراندازی نداشتیم. عراقی­ ها به دلیل امکانات بیش­تری که داشتند، با کوچک ترین شکست منور می­ زدند و شروع به تیراندازی می­ کردند.

در یکی از شناسایی­ ها من روی تپه خوابیده بودم که احساس کردم، دیده می ­شوم. پایین پایم جوی آبی بود. پاییز هم بود و من خودم را در آب انداختم تا من را نبینند و یخ زدم. گشت شناسایی خیلی وحشتناک است. درگیری بهتر از گشت بود. در گشت شما وارد خاک عراق می­ شوید. باید خیلی مراقب باشید. اگر شما که عقب ­تر از بقیه هستید درگیر شوید، برای کسانی که جلوتر از شما هستند، چه اتفاقی ممکن است بیفتد! حتی اگر تیر هم بخورید، حق ندارید صدایتان در بیاید تا آن­ها که جلوترند، آسیبی نبینند.

 ما 3تا کله قندی داریم؛ یکی سومار، یکی جنوب که زیاد بلند نبود، یکی هم اطراف مریوان بود. ما شب­ ها در همین مناطق کله قندی و پنجوین با آن وضعیت گشت می­ رفتیم.

 

فاش نیوز: چقدر خوب که همه چیز یادتان است و این لطف خداست.

- وقتی گذشت باشد و یک نان را بین 10 نفر تقسیم کنند، این موضوع هیچ وقت یادت نمی ­رود. وقتی می­ گفتند که این جا مین است و دو نفر داوطلب می­ خواهیم، ده نفر بلند می­ شدند. ما با این همه شجاعت، وقتی به مریوان می­ رفتیم تا با خانواده هایمان صحبت کنیم، گریه می ­کردیم چون نیت دفاع از وطن و خاک بود.

یک­ بار شخصی به من انتقاد داشت و بسیار از من ناراحت و دلگیر بود. به او گفتم: می­ توانم 3 دقیقه وقت شما را بگیرم؟ گفت: باشد. گفتم: شما فکر کن در خانه­ ات استراحت می­ کنی، یکی ساعت 12 شب می­ آید و با مشت به در کوچه می­ کوبد، آن وقت شما چه کار می­ کنی؟ گفت: می ­روم جلویش را می­ گیرم. گفتم: حال ساعت 2 صبح کلنگ بر می­ ­دارد تا دیوار خانه­ ات را خراب کند، حال چه کار می­ کنی؟ گفت: یک چوب برمی ­دارم و سراغش می ­روم. گفتم: خدا رفتگانت را بیامرزد. ما رفتیم تا شما این بلا سرتان نیاید. کسی درتان را محکم نزند و کلنگ به دیوارتان نزند؛ ما به خاطر مسائل اقتصادی نرفتیم تا اگر دو پای­مان قطع شد، به ما بگویند این قدر به شما می ­دهیم! اصلاً به این مسائل فکر نمی کردیم.

در قرارگاه بسیار به نظافت و مرتب بودن اهمیت می ­دادند. ما برای این که باران به سنگرمان نفوذ نکند، گِل را با کاه مخلوط می­ کردیم و جلوی در می کشیدیم. بعد داخل سنگر ملحفه می­ کشیدیم تا سنگرمان قشنگ ­تر باشد. اگر فرمانده به سنگری می ­آمد، می­ دید ظرفی در اتاق است، آن را به بیرون پرت می­ کرد و می­گفت: بچه­ ها نظافت را رعایت کنید. اگر این­ جا مریض شوید، واویلاست! حیوانات مانند موش و مار و عقرب در این منطقه خیلی بود. یکی از بچه­ ها را عقرب زد که با سر نیزه پایش را زدیم و یکی از بچه ­ها خونش را مکید. بچه ­ها خودمختار بودند. در سختی که باشی، کارهایی را انجام می­ دهی. صبح­ ها با زیرپیراهنی ورزش می­ کردیم. اگر نظافت را رعایت نمی­ کردیم، فرمانده می ­گفت: چرا به نظافت اهمیت نمی­ دهید. در صورتی که خود ورزش و پیاده روی باعث می­ شد تا عرق کنیم.

فاش نیوز: من اولین بار است در مصاحبه ­ای که می ­کنم، درباره رعایت نظافت، این همه تأکید می­ کنند و فرمانده این­ قدر برای این مسئله اهمیت قائل است.

- ما با این که منطقه بودیم، اگر کفش­مان واکس نداشت، فرمانده می گفت: اگر دفعه بعد به این صورت بیایی، اضافه خدمت داری! نظافت بی نهایت اهمیت داشت. هفته ای 1-2 بار به حمام می­ رفتیم. تقریباً 80 نفر بودیم، از این 80 نفر، 40 نفر تأمین می ­ایستاند و 40 نفر دیگر دوش می­ گرفتند و لباس های اضافه­ مان را می­ شستیم، برمی­ گشتیم، طناب داشتیم و لباس­ ها را پهن می ­کردیم. بشکه 20 لیتری نفت جای مشخصی داشت و نظم داشت. فرمانده در مورد بهداشت و نظافت بسیار سخت­ گیر بود.

در دوره ی تکاوری، من مسئول ورزش بودم. یک روز حدود نیم متر برف آمده بود. فرمانده به من گفت: آقای بایرامی شما برو با این­ ها ورزش کن. یعنی به این­ ها سخت بگیر تا حواس­شان را جمع کنند. چون برف آمده بود، من کمی آن ها را دواندم. گفتم: به سنگرهای­تان برگردید. چند دقیقه بعد فرمانده من را صدا کرد و گفت: می­ دانم که از دستور سرپیچی نکردی، فقط دلت برای این­ ها سوخته است ولی خواهشاً با این­ ها کار کن. من خیلی ناراحت شدم. گفتم: من به این­ ها رحم کردم، این­ ها رفته اند و گفتند که با ما کار نکرده است! من عاشق ورزش بودم و زمانی که ورزش می­ دادم، خودم نفر اول بودم. چون عاشق ورزش بودم، این­ ها را آن­قدر دواندم که آن نیم ­متر برف آب شد و خودم هم همراه این بچه­ ها سینه خیز و کلاغ پر می­ رفتم. طوری شد که دیگر نمی­ توانستند روی زانوها بایستند. من هم گفتم: بروید حالا استراحت کنید. برای هر نیرویی که می­ آمد، آموزش جداگانه­ ای داشتیم. بعد از ظهرها که از کوهپیمایی می­ آمدیم در اختیار خودمان بودیم و با بچه­ ها فوتبال، والیبال و دوز بازی می­ کردیم. مگر این که اتفاقی می­ افتاد و می­ گفتند 20 تا از بچه­ ها آماده باشند.

تلفن­ خانه­ ای در قرارگاه لشگر وجود داشت و ما به آن­جا رفتیم. پتو و نفت و این ­ها هم بود. با وجود این که همه را می­ گشتند، یکی از بچه­ ها رفته بود پوتین معاون لشگر 28 سنندج را برداشته بود. ما که پشت تویوتا بودیم، پتوها را پهن کردیم و رویش نشستیم و نفت را هم پشت پاهای­مان گذاشتیم آن ها ما را بازرسی کردند اما نتوانستند چیزی پیدا کنند. بعد به پایگاه زنگ زده بودند که شما چه طور با وجود نگهبانان و دژبانان پوتین معاون را  بیرون برده اید؟! اما ناراحت نبودند. به ما می­ گفتند: هر چه می­ خواهید بردارید اما وای به حالتان اگر گیر بیفتید.

 یک روز به ما مرخصی دادند تا برویم مریوان و وسایل مورد نیاز را خریداری کنیم. اصولاً ماشین­ های کرد با تویوتا مسافرکشی می­ کردند. سوار تویوتایی بودیم که به آقایی مشکوک شدیم زیرا لباسش خیلی زیاد بود. معمولاً تکاورها خیلی کنجکاوند. گفتیم بچه ­ی کجایی؟ با یک لهجه ­ای گفت: بچه تهرانم. گفتیم بچه کجای تهرانی؟ و این ها... کمی صحبت کردیم، دیدیم زیر لباسش، لباس نظامی پوشیده است. متوجه شدیم که افسر اطلاعات عراق است و تا این­جا آمده است. بچه ­ها اطرافش نشستند و با شوخی دکمه­ هایش را باز کردند و دستگیرش کردیم. از این مسائل خیلی بود.

اگر درکه را دیده باشید، مریوان هم یک نقطه بلند، مانند درکه است. در یک نقطه بلندی قرارگاه لشگر 28 قراردارد. دور دریاچه هم سیم خاردار کشیده بودند. آن طرف دریاچه هم توپخانه ایران و کاتیوشا مستقر بود. توپخانه عراق که می ­زد و کاتیوشا شروع به کار کردن می­ کرد، توپخانه عراق ساکت می­ شد اما یک روز هر چه کاتیوشا ایران زد، توپخانه عراق شلیک می­ کرد. ما شاهد تکه تکه شدن بچه ­ها در اطرافمان بودیم. معمولاً در این موارد یک نفوذی در منطقه هست که به او دیده بان می ­گویند و به آن­ ها گزارش می­ دهد که این نقطه را بزن. حال ما باید کمین می­ زدیم تا آن ها را پیدا کنیم. در کمین نباید سروصدا کرد. باید 3-4 ساعت بایستی تا اوضاع آرام شود و بعد حرکت کنی. حتی اجازه نفس کشیدن هم نداری!(نفس تند) چون صدا می­ پیچد. وقتی ازاطراف دریاچه عبور کردیم، دیدیم دیده بان در سیم خاردار گیر کرده و مرده است. ما 30 روز شب و روز نداشتیم تا اینکه او را پیدا کردیم. قسمت بی‌سیمش را بچه­ ها عوض کردند و بعد صدای توپخانه عراق قطع شد.

 

فاش نیوز: از روی بیسیم متوجه شدید نفوذی است؟

- نه؛ کاملاً مشخص بود. نیروهایش با او صحبت می ­کردند و خیلی چیزهای دیگر وجود داشت.

 آن طرف دریاچه­ ی کانی مانگا شیلر بود. خیلی دره ­ی بزرگی بود که 30-40 متر آب درون آن بود و اطرافش درخت گردو وجود داشت. ما در مکان­ های مشخصی 5-10 نفر پیاده می­ شدیم و در آخر در نقطه ای به هم می رسیدیم که به آن نعل اسبی می­ گفتند. این کار ساعت 9-10 صبح شروع شد و تا بعدازظهر به صورت قیچی وار به هم می ­رسیدیم و هر چه نیرو در آن منطقه بود را می­ گرفتیم. اکثر نیروهایی که در این منطقه وجود داشت، گزارش تهیه می­ کردند. مثلاً همین آقای خطیبی چند دختر را گرفته بود، آن­ ها گریه ­کردند و آقای خطیبی آن ها را رها کرده بود. بعداً معلوم شد آن­ها بیسیم­چی بودند و مربوط به اطلاعات بودند. ما دو نفر را گرفتیم. این­ ها با کاتر بودند و هیچ اسلحه­ ای نداشتند. با چوب رد می­ شدند و اطلاعات می­ دادند که چقدر نیرو در این منطقه وجود دارد و این اطلاعات را به عراقی ­ها یا منافقین می­ دادند. دو نفر را که می­ گرفتیم به فاصله 5-10 متر پشت به هم می­ نشاندیم و چشم هایشان را می­ بستیم به سمت یکی نشانه می­ رفتیم و می­ گفتیم آن یکی را که کشتیم، حال می­ خواهی اعتراف کنی یا بکشیمت! این بود که آن یکی می­ ترسید و اعتراف می­ کرد.

80 درصد کسانی را که می­ گرفتیم، جزء نیروهای عراق یا منافقین بودند. باید خیلی حواست را جمع می­ کردی تا دل­‌رحم نباشی. دشمن رو به رویت نبود بلکه همه ­جا وجود داشت و مهم تر از آن، دشمن منافق بود.

روزی یکی از بچه­ های ژاندارمری که مقرشان در پنجوین بود و از تهران برگشته بود، در اطراف مریوان به کمین خورده بود. یک خشاب رویش خالی کرده بودند و 20 گلوله به او زدند چون خلوت بود و نیرو کم بود.

اطراف دریاچه تأمین گذاشتند، یعنی یک نفر این جا بود، یک نفر کمی آن طرف تر می­ گذاشتند و روزها که نیروهای­مان بیرون بودند، سرشان را می­ بریدند یا آن­ ها را به عراق می ­فروختند؛ چون آن­جا کوه های خشنی داشت که رفت­ و آمد خیلی راحت بود. کوه­ های کله قندی همیشه ما را خیلی اذیت می­ کرد. شما زمانی که دو ساعت از کله قندی با ماشین دور می­ شدی، آن­ها بالای سرت بودند و می­ زدند، چون دید خوبی داشتند. در زمستان سال66 ما را 20 روز به عجب‌شیر بردند. آن­جا زمستان­ های خیلی وحشتناکی دارد. ما ساعت 7 بعدازظهر با تجهیزات کامل روی برف بیرون می­ رفتیم و ساعت 1-2 بعدازظهر برمی­ گشتیم. صبح بیدار می­ شدیم، کمی نان بربری خشک که گلوی­مان را می­ برید با کمی چای به ما می ­دادند. لباس­ هایمان را در می آوردیم و با زیرپوش و اسلحه باید روی برف می ­دویدیم. آن قدر هوا سرد بود که بعضی­ ها اسلحه به دست­شان می­ چسبید! وقتی اسلحه را می­ کشیدیم، پوست دست­شان کنده می­ شد! باید روی برف غلت می ­زدیم. قرار بود در کله قندی عملیاتی داشته باشیم. لباس­ های سفیدی به ما داده بودند تا در برف دیده نشویم و آن­ها ما را نبینند. ما در این 20 روز خیلی اذیت شدیم. وقتی از سرما به داخل می­ آمدیم، شروع به خارش می­ کردیم چون از سرما به گرما آمده بودیم. آموزش ­ها ­خیلی وحشتناک بود و کسانی به ما آموزش می ­دادند که به فرمانده مان هم  آموزش داده بودند.

 

فاش نیوز: چه عملیاتی بود؟

- حضور ذهن ندارم.

فاش نیوز: 20 روز برای عملیات آموزش دیدید یا 20 روز عملیات طول کشید؟

- ما 20 روز آموزش دیدیم تا روی برف عملیات کنیم و با ما کار کردند. حتی ما اسلحه­ مان تیر داشت. با وجود آن که در عجب شیر جنگی نبود و این مسئله باعث شد یک کشته داخل پادگان بدهیم. گروه تکاوران اسلحه شان ژ-3 بود، اسلحه ما کلاشینکف شده بود؛ چون عراقی ­ها مهمات زیاد داشتند تا اگر عملیات شد، از مهماتنمان استفاده کنیم. یکی از بچه­ ها گفت: "ببینید چقدر خوش دست است!" اسلحه را روبه روی چند تا از بچه­ ها گرفته بود و اسلحه از ضامن خارج شد و روی تیر بار قرار گرفت و به یکی از بچه­ ها اصابت کرد! بنده خدا به سرش خورد و مغزش متلاشی شد.

 قبل از عملیات باران آمد، چون برف­ ها آب شده بود، عملیات لغو گردید. گفتند: حتماً باید عملیات انجام شود. عراق می­ خواست عملیاتی در پنجوین کند که از یک طرف برش می­ خورد و ما طعمه بودیم. 4 گردان تکاور بودیم، 3 گردان هم از جاهای مختلف آمدند.(23 نوهد و 30 گرگان و تکاوران ارومیه) 30 گرگان اکثراً عرب بودند. ما یک روز شناسایی رفته بودیم، دیدیم دو نفر دارند به سمت عراق می­ روند. بیسیم زدیم و گفتیم 2 نفر از نیروهای خودمان به سمت عراق می ­روند. این­قدر توپخانه خمپاره زد که یکی ­اش از بین رفت و یکی دیگر هم زخمی شد و برگردانده شد. اگر این­ ها به عراق می­ رفتند و اطلاعات می­ دادند، این 4 گردان قتل عام می­ شدند. این جور مسائل هم بود.

 ما کم کم برای عملیات آماده می­ شدیم. شب قبل از عملیات با ماشین­ هایی که رویش پوشیده بود، به نزدیک آن منطقه منتقل شدیم. گاهی خمپاره می ­زدند و ماشین با نیروهایش از بین می ­رفت و مابقی راه را پیاده حرکت می­ کردیم. برای تکاوران ما، چون با منطقه آشنا بودند، خیلی راحت بود. همه بچه­ ها خیلی خوب بودند. مثلاً بچه­ های ارومیه با سر نیزه در منطقه خودشان، عملیات موفقیت ­آمیزی را انجام داده بودند. عملیات که شروع شد، ما شاخه شاخه شدیم؛ عده ­ای مین را خنثی کرده و زیر خاک پنهان می ­کردند تا شک نکنند. بعد نفر اول شروع به رفتن می­ کرد و نفرات بعدی هم پشت سر او حرکت می­ کردند. این 8 گردان باید در زمان مشخصی به منطقه خاصی می­ رسیدند، مثلاً ساعت 2 شب باید به منطقه مشخصی می رسیدیم. حال اگر بچه­ ها روی مین می ­رفتند، آن­ها متوجه می ­شدند و اگر به بالا نمی­ رسیدند یعنی با شکست مواجه شده اند. در قسمت کله قندی دو تا قسمت را ضدهوایی گذاشته بودند. وقتی از بالا می­ زد، راه بسته می­ شد. خمپاره هم می ­زدند حتی تانک هم بالا داشتند و همه چیز آن­جا وجود داشت.

آن طرف کله قندی شهر سلیمانیه بود، یعنی کوهی وجود نداشت و حالت کوهپایه بود. اصل عملیات این بود که ما این­ ها را مشغول کنیم اما آن قدر لطف خدا شامل حال­مان شد و بچه ­ها آن ­قدر قوی بودند که کم کم بالا رفتیم. عراق دو دیده بانی در آن منطقه داشت که سنگرهایشان از بتن بود، در دید بود. اما توپ هم که می ­خورد اثر نمی­ کرد. دو تا از بچه ها رفتند و به حساب این دیده بان رسیدند. بعد یواش یواش ما از داخل میدان مین که باز شده بود، رفتیم. عراق چون شک کرده بود، منور می ­زد و بالای سرمان، مانند روز روشن بود. خمپاره می­ زدند، تیراندازی می­ کردند. خلاصه شک کرده بودند.

 من در آن موقع فکر می­ کردم با انگشتانم زمین را بکنم و سرم را روی زمین بگذارم. فقط گلوله بود که از اطراف ما رد می­ شد و خیلی وحشتناک بود. لباس خاکی پوشیده بودیم که خیلی مشخص نباشیم. یواش یواش سینه خیز جلو می ­رفتیم. من با عراقی­ که بالای سرم بود، کم­تر از نیم ­متر فاصله داشتم. او قدم می­ زد و عربی هم می ­خواند. در ذهنم گفتم پدرسوخته شهرهای ما را با موشک می­زنی؟! پدرت را در می­ آورم! بعد با خود گفتم: خدایا این هم پدر و مادر دارد، در این فکر بودم که خمپاره روی ستون ما افتاد. حالا طرف دست یا پایش قطع شده است، نمی توان به او گفت صدایت در نیاید. در سمت چپ ما، دوشکا شروع به زدن کرد. من هم به ناچار، حساب آن عراقی را رسیدم و در کانال افتادم. منطقه روشن شده بود؛ سمت راست من بچه های ارومیه بودند، آن­ها پایین بودند و می­ خواستند بالا بیایند. دوشکای عراقی این بچه ها را نشانه گرفته بود و این­ ها مانند برگ های پاییز بالا و پایین می­ پریدند و پایین می ­افتادند. زمانی که ما بالا می ­آمدیم، من نفر دوم پشت فرمانده­ بودم. وقتی در کانال افتادم، فرمانده مرا جلوتر فرستاد.

 من توی کانال بودم. بچه های پست مهندسی پشت سرم بودند و به تک تک بچه­ ها می­ گفتم: توی کانال بیایید. از بس منور زده بودند، دیگر شب نبود و عین روز روشن بود. تقریباً ساعت های 2-3 شب بود، انتهای کانال در سمت چپ سنگر درست کرده بودند. حال باید سنگر­ها را پاکسازی می­ کردیم. من 3-4 تا نارنجک داشتم و 2 سنگر را منفجر کردم. سنگر سوم وقتی نارنجک را باز کردم، کمی سنگر بالاتر بود و دیدم یک چیزی جلویم افتاد. متوجه شدم نارنجک است، زود پایین نشستم. کلاه آهنی داشتم. من پایین بودم و آن بالا بود. انگار کلنگ بزرگی را روی سرم زدند و از تمام بدنم خون پاشید. بچه­ ها می­ گفتند: چه شده؟ می­ گفتم هیچی. تمام حواسم به ضامن نارنجک دستم بود تا این منفجر نشود که اگر منفجر می شد، چندین تا از بچه­ ها مصدوم می­ شدند. نارنجک را داخل سنگر انداختم و به زمین افتادم.

در عملیات هیچ کس به کسی نگاه نمی­ کند. فقط باید به جلو حرکت کنی. بچه­ ها جلو رفتند. چند لحظه بعد به هوش آمدم تا سرم را ببندم. تب و لرز شدیدی داشتم و دوباره افتادم.

 

فاش نیوز: چه چیزی به کلاهتان خورد؟

- نارنجک بود و ترکش­ های آن به کلاه من خورده بود. یکی از ساچمه­ ها از زیر کلاهم عبور کرده و در مغزم مانده است. ضربه­ اش خیلی بدتر بود چون نزدیکم بود و خیلی شدید بود. منگ شدم و خون بود که پایین می ­آمد.

فاش نیوز: یعنی سرتان شکست؟

- سرم سوراخ سوراخ شده بود. گرم شده بودم و شروع به تب و لرز کردم. بعد از نیم ساعتی بلند شدم، کلاه را برداشتم و با باند سرم را بستم. می خواستم جلوتر بروم، اما وقتی بلند می­ شدم، می ­افتادم، دوباره بلند می­ شدم و مجدداً می ­افتادم. بخش پشتیبانی هم برای کمک جلوی منطقه را با خمپاره می­ زد. این منطقه عین جهنم شده بود. ساعت 9 صبح بود که بچه­ ها آن منطقه را گرفتند. سمت راست من که بچه ­های تکاور ارومیه بودند و خیلی هم شهید داده بودند، بالا آمدند.

 تمام بعثی ها و منافقین در آن­جا بودند چون خیلی منطقه حساسی بود. ساعت 9 صبح به بعد عراق شروع به تک زدن کرد. من تب و لرز شدیدی داشتم و منگ بودم. عراق تک می­ زد، ایران هم می­ زد. از طرف دیگر بچه­ ها تیراندا­­زی می­ کردند، اما من هیچ کاری نمی­ کردم. بلند می­ شدم، می­ دیدم عراقی­ ها دارند بالا می ­آیند. عراق کوهی نداشت و ما تا سلیمانیه عراق می ­توانستیم پیش برویم و اصلاً قرار نبود ما آن­جا را بگیریم. با لطف و شجاعت بچه­ ها آن­جا گرفته شد. ساعت 9 بود که آتش کم شد. عراق شروع به خمپاره زدن کرد و درست وسط کانال می ­زد. من می ­دیدم 3-4 تا از بچه­ ها روی هوا هستند. بعضی­ ها با ضربه­ ی خمپاره دست و پای­شان می­ شکست و بعضی­ ها  تکه تکه می­ شدند. مدتی که گذشت، خمپاره ­­ها قطع شد. بچه­ های مجروح را جمع کردند تا یکی یکی پایین بفرستند. من صحنه­ های بدی آن­جا دیدم. مثلاً یکی از آقایان که پشت سنگرها قایم شده بود، بلند شد و جیب عراقی را خالی می­ کرد! ناراحت شدم و به او گفتم: این کار را نکن. گفت: غنیمت است. گفتم این­ ها هم پدر و مادر و زن و بچه دارند، دشمن هستند ولی این درست نیست. بعضی اوقات می­ گویم: عده ­ای که هنگام جنگ پشت سنگر­ها قایم ­شدند و جیب عراقی­ ها را هم زدند،حالا هم به خیلی جاها رسیده ­اند. آن شخص جلوی ما جیب عراقی­ ها را خالی می­ کرد! شاید ما که سرمان این طرف بود، جیب بچه­ های ما را هم خالی می­ کرد.

 ما مجروحین که 10-20 نفر بودیم را در یک محدوده جمع کردند و قرار شد به پایین منتقل شویم. تعدادی از بچه ­ها که وضعیت بهتری داشتند، دستشان را می­ گرفتند و پایین می ­بردند. عده ­ای را هم با برانکارد پایین می­ بردند. ما از کانال بیرون آمدیم. با احتیاط حرکت می­ کردیم، زیرا والمرهای روسی در اطراف­مان بود و اگر پایت روی آن می­ رفت، نیم متر پرت می­ شدی و از کمر قطع می­ کرد. تمام این منطقه از این مین­ ها پر بود. ما یک ستون شدیم و یکی یکی پایین می آمدیم. خمپاره ­ای آمد (زمانی که سوت خمپاره قطع می­­ شود، باید بدانید که در اطراف­تان می ­افتد.) سوت خمپاره که قطع شد، ما روی زمین خوابیدیم، بعضی بچه ­ها هم پخش شدند. منطقه صاف نبود و وقتی خمپاره پایین افتاد، ما را گرفت. من احساس کردم یک کوه آتش را در پاهایم ریختند! به کلاهی که روی سرم بود ضربه بدی خورد. در این حالت اشهدم را گفتم و در یک لحظه پدر و مادر و خواهر و برادرم جلوی چشمم آمدند. از سمت راست من نوری آمد و به من خورد احساس کردم از بدنم جدا شدم، ولی دوباره روی بدنم آمدم و آدم سالم شدم؛ نه درد، نه تب و لرز، نه سردرد، هیچ مشکلی نداشتم. دیدم پاهایم قطع شده است، پوتین سمت چپم از ساق قطع شده بود و گوشت­ هایم تکه تکه شده بود و بوی سوختگی گوشت می­ دادم. سالم بودم و درد نداشتم.

 یکی از بچه­ ها به نام تک زارع آن طرفم افتاده بود و پایش قطع شده بود، دوستش هم ترکش خورده بود و شهید شده بود. تک زارع داد می زد، به او گفتم: من هر دو پایم قطع شده است. گفت: وای من یک پایم قطع شده است. گفتم: خودت را عقب بکش. داخل میدان مین خمپاره  می­ خورد. خمپاره ­ای روی ستون ما خورد و دو تا از بچه ­ها که مسئول برانکارد بودند، شهید شدند. تقریباً 10-15 متری من شهید شده بودند. من شروع به غلت زدن کردم و خود را روی برانکارد با شکم انداختم. بچه­ ها هر طرفی افتاده بودند، یکی دست نداشت، یکی پا نداشت و آه و ناله می کرد.

 

فاش نیوز: چرا خودتان را روی برانکارد انداختید؟

- تا بیایند و من را ببرند.

 

فاش نیوز: شما می­ گویید آن نور به بدن شما خورد و شما حس سالمی داشتید، منظورتان این است با وجود آن­که پاهایتان قطع شده بود، احساس درد نداشتید؟

- بله؛ قبل از آن من از پیکرم جدا شدم! خانواده­ ام هم که جلوی چشمم آمدند. من نیم متر بالا رفتم و دوباره پایین آمدم، درد هم داشتم. یک آتشی که سنگینی آن روی پاهایم بود را حس می­ کردم. آن نور که به من خورد، اصلاً درد را حس نمی کردم. پاهایم قطع شده بود و من می خندیدم.

بعد از 10-15 دقیقه دو تا از بچه­ هایی که بالا بودند، مرا به طرف پایین بردند. فرمانده گفت: بیایید این را بردارید. گفتم بچه­ ها پاهایم از کجا قطع شده است؟ گفتند: پاهایت قطع نشده است. گفتم: خودم می دانم قطع شده است، نیازی نیست شما بگویید. من میله­ های برانکارد را گرفته بودم تا وقتی از وسط میدان مین رد می­ شویم، سرم به پاهای کسی نخورد و هم این ­که آن ­ها را راهنمایی می­ کردم تا روی مین نرویم. چند ساعت طول کشید تا مرا به عقب آوردند. بعضی از جاها خمپاره می­ خورد، چند بار گفتم: مرا ول کنید و بروید. بالآخره من را به عقب آوردند. چون سرازیری بود، من با سرم برانکارد را فشار می­ دادم تا پایین نیفتم، باعث شد گردنم خشک شود. آمبولانس هم وجود نداشت. یک تویوتا وانت بود، جاده هم  آسفالت نبود. راننده با تمام سرعت می ­رفت تا من را برساند. من یواش یواش دردم شروع شده بود به در و دیوار تویوتا می­ زدم که یواش برو. بالآخره من را به بیمارستان صحرایی رساندند.

فاش نیوز: کسی پاهای­تان را بست تا خونریزی نکند؟

- نه؛ همین طور خون می­ رفت.

 

فاش نیوز: ضعیف نشدید؟

- نمی­ دانم؛ خون آن قدر زیاد رفته بود. من قبل از ظهر جانباز شدم اما بعدازظهر به آن­جا رسیدم.

من گردنم خشک شده بود، آن­جا من را روی زمین گذاشتند و از حال رفتم. صورتم پرخون، پاها قطع و در منطقه جنگی هم که بودیم. من را بر می­ دارند و در قسمت شهیدان می­ گذارند. من چشمانم را باز کردم و دیدم آفتاب رفته است. اطرافم را نگاه کردم دیدم همه شهید هستند. البته درد به آن صورت نداشتم. گفتم: من زنده ­ام، بیایید مرا بردارید. یکی از بچه ­ها که جزء کادر ارتش بود، روز قبل از عملیات هنگام حرکت توی خودش بود، یعنی چهره­ اش طوری بود که من گفتم: این شهید می­ شود و دیدم این بغل دست من شهید شده است.

گروه خونی را قبل از عملیات می­ نوشتند و به ما می­ چسباندند. دوستم جمشید اسماعیلی را هم آن­ جا دیدم. گفتم: خوب شد شما عقب ماندید. او گریه کرد. بعد ما را سوار هلی­کوپتر کردند. برانکاردها طبقه طبقه بود و همه ناله می­ کردند. من می ­خندیدم چون هیچ دردی نداشتم. ما را به سنندج آوردند و در بیمارستان از حال رفتم. فردا صبح که قرار بود ما را با هواپیمای نظامی منتقل کنند؛ من را قبل از پرواز به اتاق عمل بردند و با چسب پارچه ای به پایم چسب زدند. چون مجروح زیاد بود، این چسب را به استخوانم زده بودند تا خون بند بیاید. آن­جا خیلی ضعیف شده بودم و صدایم در نمی ­آمد. قبل از عملیات­ های مختلف مشخص می­ کنند مثلاً در پنج شهر، این بیمارستان­ ها آماده باشند تا مجروحین را به آن جا ببرند و قسمت­مان لاهیجان بود.

من را به بیمارستان 22 بهمن لاهیجان منتقل کردند. من را که می­ بردند، یک خانم پرستار با صورت به زمین خورد! به من گفتند: این خانم وضعیت شما را که دید، زمین خورد! 15 روز یک دستم خون و دست دیگرم سِرُم بود. از حال می ­رفتم و دوباره به هوش می ­آمدم. روز اول، دکتر بالای سرم آمد و گفت: ما این را نمی­ توانیم به اتاق عمل ببریم. آن­قدر از او خون رفته است که نمی­ توانیم آن را بی­هوش کنیم. چهار نفر آمدند، دو نفر از بالا و دو نفر از پایین مرا گرفتند تا چسبی که به استخوان چسیده بود را کندند. بدون بیهوشی این کار را کردند. خیلی تشنه بودم ولی فقط لبم را خیس می ­کردند. 15 روز فقط لبم را خیس کردند. دکتر بعد از این مدت گفت: "تو از آن­ هایی هستی که نمی­ دانم چگونه زنده ای!" بعد از آن یواش یواش حالم بهتر شد. جان گرفتم و به اتاق عمل رفتم. پای چپم از زانو قطع شده بود. دکترم می­ گفت: فقط استخوان است و گوشتی باقی نمانده. پای راستم از ساق پا قطع شده بود و بعداً دکترم پای چپم را از بالای زانو قطع کرد. به نوعی من مشتری اتاق عمل بودم. پدر و مادرم به بیمارستان مراجعه کردند. مادرم فقط نگاه می­ کرد و گریه نمی­ کرد.

 

فاش نیوز: این مسائل مربوط به سال 66 است؟

- نه سال 67 است.

 

فاش نیوز: مجروحیت شما مربوط به سال 67 است؟

- بله 20 روز از عید گذشته بود، در 21 فروردین مجروح شدم.

 

فاش نیوز: شما دقیقاً چند ساله بودید؟

- 19 ساله بودم.

 پدرم رفت، اما مادرم آن­ جا ماند. پدر با وجود کارگر بودن، خانه­ ای را برای مادرم اجاره کرد، مادر هر روز غذا می­ پخت و برایم مقداری می ­آورد. با وجود آن که بیمارستان غذا داشت؛ مادر غذاهایی می ­آورد تا من تقویت شوم. دردها شروع شده بود 7-8 تا بالش را جمع کرده بودم، می­ گفتم این بالش را بده اینجا بگذارم، آن یکی را آن­جا بگذارم. با وجود آن­ که هر شب مورفین می­ زدم، یک ماه گذشت و من گفتم: به من مورفین نزنید! پرستار گفت: مگر می شود؟! گفتم: نمی­خواهم به من مورفین بزنید. پرستار بنده خدا آن شب 20-25 بار رفت و برگشت و گفت: آقای بایرامی مورفین بزنم؟ گفتم: نه. وضعیت من از همه مجروحین، که حدود 25 نفر بودند، بدتر بود. مادرم روزها پیش من بود و شب ­ها می ­رفت. قبلاً برای عوض کردن پانسمان مرا به اتاق عمل می ­بردند و تقریباً یک ساعتی طول می­ کشید تا پانسمان پایم را عوض کنند. سر پایم هم باز بود، چون استخوان در آمده بود و گوشت استخوان باید پر می­ شد، سر آن را می ­بستند. زمان پانسمان 3-4 تا سرم روی باندها می ­ریختند تا گوشت را ول کند. بعد پرده­ ها را می­ کشیدند و آه ناله من بلند می شد. آن­قدر این ریشه­ های (استخوان و گوشت اضافی) پا را گرفته بودند که عادی شده بود! قبلاً برای این کار هم مرا به اتاق عمل می ­بردند اما دکتر گفته بود دیگر نیازی نیست. یک خانم پرستار در آن­جا بود که خیلی زحمت می­ کشید، من گریه می کردم او پانسمان را عوض می­ کرد، حتی سنگ های ریزی که در پایم وجود داشت را با موچین برمی­ داشت.

 یک روز در حال استراحت بودم، حدود 40 روز از بیماری­ هایم گذشته بود، دیدم سر و صدا می ­آید، گفتم: چه شده است؟ گفتند: یک مجروح داریم که پایش قطع شده است و خانواده اش بی تابی می­ کنند. گفتم: ویلچر بیاورید و مرا به اتاق او ببرید. وارد اتاق شدم، دیدم پدر و مادرش به سرشان می زنند. گفتم چه شده است؟ گفتند: پسرمان پایش قطع شده است. گفتم: به خدا من هم یک ماه پیش پا داشتم، حالا پاهایم قطع شده است. اول به من نگاه کردند، بعد به پسرشان نگاه کردند و آرام شدند. از آن­جا من مسئول تبلیغات شدم. هر ­وقت پدر و مادری اظهار ناراحتی می­ کردند، از بنیاد سراغ من را می­ گرفتند و می­ گفتند: رسول آماده شو برویم تا روحیه بدهی.

یک ­روز هم‌اتاقیم گفت: این چه غذایی است؟ پدرمان درآمده است! چون مادرم غذا می­ آورد، غذای بیمارستان را نمی­ خوردم. گفتم: به من هم غذا بدهید. دیدم غذا کباب گوشت است و خیلی سفت بود. به هم اتاقیم گفتم: خیلی غذا بد است. از کنار اتاق­مان دکتری رد شد. گفتم: آقا تشریف بیاورید. گفت: بفرمایید. گفتم: دست­تان درد نکند که به بچه های ما می ­رسید، ولی رسیدگی به بعضی از مسائل خیلی کم است؛ در صورتی که باید به همه نیازهای رسیدگی کنید. گفت: مثلاً چه نیازی؟ گفتم: این گوشت را بخورید. دست زد و گفت: سفت است. گفتم: نه بخور، اگر نخوری توی سرت می ­زنم! دکتر خورد. گفتم: حالا گوشت را پایین بفرست، چه طور بود؟ گفت: خوب نبود. در تمام این مدت چند دکتر کنار این بنده خدا بود، فهمیدم این پزشک، رئیس بیمارستان است. دکتر به پرستار گفت: بگویید آشپز از بالا بیاید. به آشپز گفت: این چه وضعیتی است؟! آشپز گفت: گوشت خوب بگیرید تا خوب شود! من گفتم: آقای دکتر من از لحاظ مالی قوی نیستم، اما پدر و مادر برایم غذا می­ آوردند و غذای این­جا را نمی­ خورم، اما بقیه چه؟ بعد از آن ماجرا، غذای بیمارستان خوب شد.

نزدیک دو ماه در لاهیجان بودم. در حین مرخصی یکی از بچه ­ها به ملاقاتم آمد، گفتم: عملیات چه شد؟ گفت: سه روز آن منطقه دست ما بود، بعد از آن مهمات­مان تمام شد و عقب­ نشینی کردیم. خیلی از بچه ­ها روی مین رفتند و مجروحان در همان منطقه ماندند. آن­ قدر منطقه حساس بود که عراقی ها فکر نمی­ کردند آن­جا را بگیریم. برای همین 7-8 تا از بچه­ ها را زنده به صلیب کشیدند، چون منطقه بالا بود به راحتی دیده می­ شد. بچه ­ها بعد از 2-3 روز شهید شدند. یکی از بچه ها 25 روز در آن­جا مانده بود. این مسئله در روزنامه­ های آن موقع منعکس شد. این فرد دستش مجروح شده بود، کِرم زده بود، قایم شده بود و علف می­ خورد؛ بعد از 25 روز پایین آمد. بچه­ ها چنین روحیه­ ای داشتند.

من برگشتم و تازه مشکلات شروع شد. خواهرم ازدواج کرده بود، من ازدواج نکرده بودم و پدرم هم کارگر بود. آن­ قدر مهمان به عیادتم می آمد که گاهی خودم را به بیهوشی می­ زدم. گاهی مهمانان می­گفتند: بگو چطور جانباز شده ­ای؟!  اصلاً فکر نمی­ کردند که من بیمارم و درد دارم و حوصله ندارم.

فاش نیوز: الآن شما 20 ساله شده­ اید و جانباز برگشتید، بعدش چه کار کردید؟

- آن زمان اطلاع رسانی صفر بود. افراد عادی نمی­ توانستند پانسمان عوض کنند. پدرم گواهینامه نداشت و ماشین نداشتیم. برادرم در مکانیکی کار می کرد و رانندگی بلد بود. یک همسایه به نام حاج حسن آقا داشتیم، برادرم ماشین را از او می­ گرفت و مرا به بیمارستان امام خمینی می ­برد. اطلاع رسانی خیلی کم بود. نمی­ دانستیم به کدام بیمارستان برویم، حتی اینکه بنیاد آمبولانس هم در اختیارمان می گذارد را نمی ­دانستیم.

 

فاش نیوز: نمی­ دانستید از چه امکاناتی بهره ­­مندید؟!

- نه؛ نمی­ دانستم. کسی به ما اطلاع نمی­ داد.

 تقریباً 7-8 ماه به همین صورت پیش رفتم. برای ویلچر گرفتن خیلی اذیت ­شدم، تا اینکه فهمیدم باید به کجا بروم. بغل سفارت انگلیس یا روسیه مجموعه ­ای بود، الآن مجموعه ورزشی مهران شده است، آن موقع در آن­جا دارو و پانسمان می­ دادند. اوایل می­ گفتند: چه می­ خواهی؟ می­ گفتم: پایم زخم است، باند می­ خواهم. بعدها می­ گفتند: باید زخم را ببینیم تا باند و بتادین را بدهیم. نمی­ دانم من دروغگو شده بودم یا این ­ها دروغگو بودند. من در خانه افتاده بودم و کسی به من سر نزد که چه چیزی نیاز داری، خیلی پدر و مادرم را اذیت کردم.

 

فاش نیوز: تا چه زمانی در خانه بودید؟

- تا 21 سالگی.

گوشت­ های پایم بسته شده بود و دیگر نیاز به پانسمان نبود. تصمیم گرفتم پای مصنوعی بگیرم ولی پای چپم یک ترکش داشت و گاهی عفونت می­ کرد. خودم تمیز می­ کردم و می­ بستم. من به هلال احمر در سید خندان برای گرفتن پای مصنوعی مراجعه کردم. راننده آمبولانس موسیقی گوش می کرد، به من گفت: چرا چیزی نمی­ گویی؟! گفتم: چه بگویم؟ گفت: من دارم موسیقی گوش می ­دهم! گفتم: به من چه! گفت: بعضی از دوستان شما به ما توهین می­ کنند. گفتم: تو از کجا می­دانی که من موسیقی گوش نمی­ دهم؟ تازه اگر هم ندهم، حواسم را پرت می ­کنم تا نشنوم، ماشین که مال من نیست. گفت: چرا آلمان نمی­ روی؟ گفتم: مگر می شود آلمان رفت؟ گفت: بله، به بیمارستان مصطفی خمینی برو. گفتم: نمی دانم کجاست؟ گفت: مگر می­ شود؟! گفتم: همین آمبولانس را هم بعد از یک سال متوجه شدم که می­ توانم استفاده کنم. گفت: وقتی هلال احمر رفتی، می­ گویم که چند تا جانباز عقب ماشین است تا سریع ­تر کارمان راه بیفتد، دروغ هم نمی­ گویم، قرار است جانبازان را به بیمارستان مصطفی خمینی ببرم. شما را هم با خودم می ­برم. من به هلال احمر رفتم، آن جا دو تا کنده درخت بود که وقتی نگاه می­ کردی، می­ترسیدی! درخت را می­ تراشیدند و بعد پروتز درست می­ کردند. بعد از آنجا با راننده به بیمارستان مصطفی خمینی رفتم. یکی دست نداشت، یکی پا نداشت. به من گفتند: باید خانم کروبی را ببینی. من وارد اتاق شدم، گفتم: خانم دکتر(خانم اول آقای کروبی دکتر هستند، ایشان رئیس بیمارستان مصطفی خمینی بود.) دکتر گفت: پسرم چه می خواهی؟ گفتم: وضعیت من این است، اگر امکان دارد، من را اعزام کنید. ایشان گفت: باشد و برایم اعزام به آلمان را نوشت.

 

فاش نیوز: همان خانمی که در آسایشگاه امام بود و بچه ­های جانباز ناراضی بودند؟

- آن خانم عینکی بود.

وقتی از بیمارستان بیرون آمدم، دنبال جانباز بودم که داخل بفرستم. با بعضی­ ها صحبت می­ کردم و می­ گفتند: مگر می­ شود؟ می ­گفتم: آره به خدا. الآن برای من نوشتند «اعزام به آلمان.» راننده آمبولانس مرا دید و گفت: چکار می ­کنی؟ گفتم: همه جانبازند، چه فرقی می­ کند؟ این بندگان خدا هم مشکلات دارند. من با این راننده رفیق شدم و از او تشکر کردم. تقریباً 7ماه بعد به خانه همسایه تماس گرفتند، ما آن موقع تلفن نداشتیم و به ایشان گفته بودند که فلان ساعت، فلان روز، فرودگاه مهرآباد باشید. تقریباً 40 نفر بودیم، این دوستان، دست، پا یا چشم نداشتند. بالآخره ساعت دو نیمه شب به فرانکفورت رسیدیم. ظاهراً از صلیب سرخ یا هلال احمر بود که متوجه شدند ما از مجروحان جنگی هستیم و بچه ها را با احترام زیادی پایین بردند. مسئول حراست آن محدوده آمد و گفت: ما با دولت شما مشکل داریم، اما برای شما خیلی احترام قائلیم چون خودمان جنگ را دیده ایم. شما برای خاک وطن به این روز افتاده­ اید، برای همین شما را بازرسی نمی ­کنیم. ما از فرودگاه خارج شدیم بدون این­که ما را بازرسی کنند. ما از آن­جا به خانه ایران آمدیم. بعد از فرانکفورت به کلن آمدیم و مسئولین ما شروع به وقت گرفتن از بیمارستان ­های مختلف کردند.

 

فاش نیوز: این ها مربوط به سال 68 است؟

­- بله.

 مرا برای قالب ­گیری پای مصنوعی بردند. وقتی پایم در قالب رفت، فریادم بلند شد. پزشک آن­جا گفت: چون سنش پایین است، استخوان های سر پایش رشد کرده است و باید دوباره قطع شود. بعد مرا به بیمارستان بردند تا پای راستم را قطع کنند، خوب نشدم و مجدد عمل کردند، بعد هم دو بار پای دیگرم را عمل کردم. برای همین حدود یک سال در آلمان ماندم.

 برای من بعضی از حرکات و رفتارها در آلمان جالب بود. مثلاً اگر زنگ می­ زدیم تا پرستار بیاید، همان لحظه می ­آمد. یک اتاقکی به نام اتاق سیگار بود که پنجره و هواکش داشت، دکتر و پرستار و مریض به آن­جا می­ رفتند تا سیگار بکشند. یا مثلاً ما عید آن­جا بودیم، شیرین پلو به ما دادند و به آشپز دستور داده بودند و درست کرده بود. بعد یک پیراهن عیدی دادند و گفتند: عید شماست.

اگر بخواهم بدون ریا بگویم، من آن یک سال احساس کردم جانباز هستم و به آن افتخار می­ کنم بعد از آن اصلاً افتخار نکردم.

 

فاش نیوز: بعد از آن احساس غریبی کردید؟

- بله؛ واقعاً احساس غریبی و بی توجهی داشتم.

  وقتی در آلمان به فروشگاه یا جایی می ­رفتیم، ما را راهنمایی می­ کردند و می­ گفتند: از این طرف بیایید برای شما راحت تر است و هیچ محدودیتی وجود نداشت. در سیستم­شان برنامه ریزی کرده بودند و در آن جهت حرکت می­ کردند. مثلاً با ویلچر هیچ محدودیتی وجود نداشت. شاید انسان سالم محدود بود ولی ما نبودیم. اگر مترو سوار می ­شدیم، جایی را برای معلول تعبیه کرده بودند و هیچ­ کس آن جا نمی نشست. مثلاً ما برای پروتز با ماشین رفتیم و تابلو وجود نداشت، پلیس تا ما را دید، برگه­ ای روی ماشین نوشت و گفت: بروید کارتان را انجام دهید و برگردید. آموزشی به مردم داده بودند که مردم هم احترام می­  گذاشتند، چون کار کرده بودند. مجروحان جنگ جهانی دوم را قهرمان ملی می­ دانستند. یک روز در خانه ایران نشسته بودم، رئیس مجروحان آلمان به دیدن­مان آمد، کاش عکسش را برای­تان می ­آوردم، یک خلبانی بود که یک پایش از بالای زانو قطع بود. من با 3-4 نفر دیگر بودم که به دیدن ما آمد، خوب ما آن جا سئوال­ هایی را کردیم. من خودم از او پرسیدم: «چگونه مردمِ شما برای مجروحین جنگی احترام و عزت قائلند؟»

  گفت: «هر کس جنگ رفته است، قهرمان ملی ماست» و با مردم هم در آموزش و پرورش کار می­ کنند. فوتبالیست، خواننده، پولدار یا بازیگر هیچ کدام این­ ها قهرمان ملی نیستند. مجروح جنگیشان قهرمان ملی است. شخصی دو پایش قطع بود و سربازی او را هل می­ داد، آن شخص پیراهنی را پوشیده بود که بیست مدال به آن آویزان بود، آن قدر مدال داشت که یک طرف پیراهنش کج شده بود. پرسیدم: موضوع چیست؟ گفتند: این سرباز ساعت7 صبح دنبال این آقا می آید تا 4 بعدازظهر با این شخص است و هر کاری دارد برایش انجام می­ دهد. رئیس مجروحان آلمان می­ گفت: این بچه های شما چقدر روحیه دارند و چقدر عالی هستند. یک روز کامل با ما بود، ناهار را هم با ما خورد. من آن یک سال را با افتخار جانباز بودم. بعضی از بچه ها که بار دوم به آلمان رفتند، آن­جا ماندند و پناهنده اجتماعی شدند. من اگر آن­ جا می ماندم، دو سال یک بار به من یک ماشین صفر می دادند، بالاترین حقوق را داشتم، آموزش و احترام هم که بود؛ مگر آدم چه می­ خواهد؟

 

فاش نیوز: برای چه برگشتید؟

- به خاطر وطن و خاک آمدم زیرا به خاطر وطن به این روز افتادم.

 

پایان بخش نخست

ادامه دارد...


کد خبرنگار : 20