تاریخ : 1397,دوشنبه 16 مهر16:38
کد خبر : 61586 - سرویس خبری : زنگ خاطره

گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق...!


گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق...!

حالا که من جانباز قطع نخاع گردنی هستم، و فقط با یه انگشت تایپ می کنم، دوست دارم کتاب منو خارج از نوبت بخونید و برایش تقریظ هم بنویسید.

جانباز رمضانعلی کاوسی

جانباز رمضانعلی کاوسی- گفتم ببینمش مگرم ...

 برای یک نویسنده، لحظه ای لذت بخش تر از موقعی که کتابش از چاپخانه بیرون می آید و سپس رونمایی می شود، نیست. قرار بود روز پنجشنبه 5 مهر سال 1397 از کتاب من «سهم من از عاشقی» و چند کتاب دیگر در حوزهٔ هنری تهران رونمایی شود. چند روز قبل از رفتن به تهران به من زنگ زدند که: «قرار است یک روز قبل از رونمایی، به اتفاق چند نفر از نویسندگان حوزهٔ دفاع مقدس به دیدار رهبر معظم انقلاب شرفیاب شویم و کتاب هایمان را خدمت ایشان ارائه نماییم.» با شنیدن این خبر، خوشحالی ام مضاعف و به تعبیری، ماجرای رونمایی از کتاب تحت الشعاع قرار گرفت.



 به تهران رفتم. قبل از رفتن به حسینیهٔ امام خمینی به نویسنده ها گفتند: «دیروز کتاب ها رو بردیم دفتر حسینیه؛ اونجا که رسیدید، کتابها رو بهتون می دیم تا تحویل آقا بدید.» وقتی وارد حسینیه شدیم، متأسفانه کتاب من و چند نفر از بچه ها را نیاورده بودند. خیلی ناراحت شدم، اما اتفاقی بود که افتاده بود.



  خلاصه کنم، وقتی ویلچرم کنار صندلی آقا قرار گرفت، آنچه را در ذهنم پرورانده بودم تا به ایشان بگویم، فراموش کردم. وقتی دستم را گرفتند، گفتم: «آقا، خیلی خوشحالم که از نزدیک می بینمتون.» من کاوسی هستم و از شهر شهید همت(شهرضا) خدمت رسیده ام. انگشتانم ضعیف است و تنها با یک انگشت تایپ می کنم. وقتی گفتم تا حالا پنج عنوان کتاب دربارهٔ خاطرات ایثارگران تألیف کرده ام، گفتند: «آفرین، آفرین، اسم کتابهاتو بگو.» اسم کتابها را شمردم و گفتم: «قرار بود کتاب سهم من از عاشقی رو تقدیم شما کنم که متأسفانه کتاب منو نیاورده اند، داخل حسینیه.»



موقع جدا شدن از آقا به ایشان گفتم: «ان شاالله برسم شهرضا، به نیت شما بر مزار شهید همت فاتحه می خونم.» دو بار گفتند: حتماً، حتماً این کار رو بکنید و سلام مرا به شهید همت برسانید.
خاطره گویی رزمنده ها شروع شد، اما من خیلی دقیق به روایتگری راوی ها توجه نمی کردم. با خودم گفتم شاید این اولین و آخرین دیدار من با رهبری باشد. تا توانستم به چهرهٔ نورانی شان نگریستم و انرژی گرفتم.

  در عین حال فکر این موضوع مرا رها نمی کرد که چرا بی توجهی کرده اند و کتاب مرا به حسینیه نیاورده اند؟ از بس ناراحت بودم، به رئیس حوزهٔ هنری که جلوی من نشسته بود از این بابت گله کردم. گفت: «ناراحت نباش، کتابت حتماً به رؤیت آقا می رسه.»



  نمی دانم چه شد که نیم ساعت بعد، یک نفر کتاب را آورد و روی پای من گذاشت. خیلی خوشحال شدم. باز هم خلاصه می کنم، وقتی بعد از اتمام جلسه به سالن غذاخوری رفتیم، جا نبود. مهمان ها کنار سفره نشسته و داشتند شام می خوردند. شام چلومرغ و دسر هم خربزه بود. از دوغ و نوشابه هم خبری نبود. ویلچر مرا همین ابتدای سالن کنار دیوار گذاشتند. وقتی جاگیر شدم، دیدم آقا سه متری من روی صندلی نشسته و دارند غذا می خورند. یک سینی غذا هم روی پای من گذاشتند. سریع نصف غذایم را خوردم و به بغل دستی ام گفتم: «سینی رو بردار و منو ببر نزدیک صندلی آقا.»

 وقتی کنار ایشان رسیدم، کتاب را تقدیمشان کردم و گفتم: «من همون جانباز نخاعی هستم که اول جلسه کتابم نبود. خوشبختانه کتاب رو آوردند.» آقا کتاب را دست چپ گرفتند، ورق زدند. بعد نگاه عمیقی به جلد آن انداختند و گفتند: «به به، سهم من از عاشقی؛ چه اسم زیبایی برای کتابت انتخاب کردی.»

 


-    آقا، فرصت دارید کتاب منو مطالعه کنید؟
-    البته که می خونم.
-    ما شهرضایی ها یه اصطلاحی داریم که وقتی می خواهیم کسی به ما توجه بیشتری بکنه به او می گوییم: نازمان برایتان می چله. دوست دارم کتاب منو زودتر بخونید.
آقا سکوت کردند. دستگیرم شد که ایشان متوجه اصطلاح یا ضرب المثل محلی من نشده اند. گفتم:
-    منظورم اینه حالا که من جانباز قطع نخاع گردنی هستم، و فقط با یه انگشت تایپ می کنم، دوست دارم کتاب منو خارج از نوبت بخونید و برایش تقریظ هم بنویسید.
-    کتاب رو حتماً می خونم، اما تغریظ رو قول نمیدم. تقریظ باید خودش بیاد. باید خودِ کتاب آدم رو وادار کنه تا مطلبی دربارهٔ اون بنویسه.
-    هرجور صلاح می دونید. من همین که خاطراتم رو مطالعه می کنید، برام غنیمت بزرگیه.


کتاب را به محافظ پشت سرشان دادند. وقتی محافظ دیگر آمد، ویلچر مرا به عقب ببرد، زرنگی کردم و دستم را دست آقا گذاشتم و به او گفتم: «آقا در حق همه دعا کنید؛ در حق همسر منم دعا کنید. اون ناراحتی قلبی داره.» دستشان را بالا آوردند و گفتند: «ان شاالله که زودتر بهبودی حاصل بشه.» ویلچرم را به عقب بردند و...

گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم


کد خبرنگار : 20