تاریخ : 1397,یکشنبه 13 آبان13:30
کد خبر : 61875 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با پدر شهید «عبدالحمید قاضی میرسعید»

گوهری نامکشوف از یاران و همراهان آیت الله طالقانی


گوهری نامکشوف از یاران و همراهان آیت الله طالقانی

سید میرزا را از زمان بستری شدنش در بیمارستان خاتم می شناختیم. و از همان زمان، حال و هوای غریبش، آرامشش، ایمان تبلوریافته در اعمال و رفتارش، توکل و زیبایی های وجودش بر ما آشکار شده بود.

فاش نیوز - با «سید میرزا» در زمان بستری شدنش در بیمارستان خاتم الانبیاء توفیق آشنایی یافتیم و از همان زمان، حال و هوای غریبش، آرامشش، ایمان تبلوریافته در اعمال و رفتارش، توکل و زیبایی های وجودش بر ما آشکار شده بود.

از همان زمان هم قرار گذاشتیم که یک روز برای گفت و گو به ملاقات سید میرزا، این پدر شهید نورانی برویم.

سید میرزا قاضی میرسعید، پدر سردار و پزشک شهید، عبدالحمید قاضی میرسعید، پیرمردی خوشرو با چهره ای آرام و نورانی است که بالاخره در یکی از روزهای اواخر شهریور، میهمان خانه ییلاقی اش در روستای زادگاهش «سید آباد طالقان» شدیم.

او در این روستای طالقان، خانه کوچک و با صفایی دارد که در آنجا به دیدارش رفتیم. باغچه ای کوچک اما پر از نور معنویت و صفای عشق الهی!...خانه ای شامل دو اتاق کوچک و یک باغچه پر از گل و سبزی و ریحان!

و مادرشهید که پیرزن سالخورده تقریبا از کار افتاده ای است که گرچه شهید عبدالحمید را به دنیا نیاورده اما او را به خوبی پرورش داده و دامن او، قله پروازش شده است!... وقتی وارد خانه شدیم، مادر شهید عبدالحمید، با چشمانی غریب، درحالیکه بسیار کم توان و کم شنوا بود، نگاهمان می کرد و گوشه تراس خانه نشسته بود.

اما سید میرزا با وجود کهولت سن و عصا به دست، آهسته آهسته چندین پله خانه را پایین می آید و با ادب خاص خود تا لحظه آخر به استقبالمان می ایستد.

سه جانباز ویلچری، به همراه عکاس و فیلمبردار وارد حیاط کوچک خانه شدیم و پای درس ادب و اخلاق و عرفان این پیر وارسته در تراس خانه کوچکش نشستیم.

هوا، هوای نسبتا" گرم اواخر شهریور بود و نسیم ملایمی دائما می وزید و با حرف ها، حرکات و چهره دلنشین سید میرزا، حال خوب و احساس دلنشینی به ما دست می داد!....

گفت و گوی ما با بلند شدن صدای اذان ظهر قطع شد و همه در تراس خانه به نماز جماعت ایستادند. درست بعد از نماز ظهر با زحمت اهالی خانه، سفره ناهار ساده اما پر و پیمان و پر از نعمتی چیده شد که سبزی هایش حاصل دست خود اهالی بود و رنگ و لعاب اصیل غذاهای خانگی را داشت.

پس از نمک گیر شدن پای سفره سید میرزا، کمی دیگر با او به گفت و گو نشستیم و بعد برای اینکه خیلی مزاحم استراحت این دو پدر و مادر شهید سالمند نباشیم، آنجا را ترک کردیم.

رفتیم اما صفای سید میرزا و خانه اش، حال غریب و دوست داشتنی مادر شهید و فضای بسیار معنوی و دلچسب آنجا را به یاد سپردیم.

گفت و گوی ما با سید میرزا بدین صورت شروع شد:

 

فاش نیوز: بفرمایید حاج سید میرزا، ما در خدمت شما هستیم.

- اولین پادشاه صفوی که باعث استقلال ایران شد، یک بچه ی دبستانی بود. در واقع این ها از خانواده ی شاه صفوی بودند و پدر ایشان یک قطب دراویش صفوی بود. وقتی پدرش از دنیا رفت، این بچه با این که سن کمی داشت و بچه بود، قطب دروایش صفوی می شود. عوامل امپراطوری عثمانی که در آذربایجان و کردستان بودند، متوجه شدند که فرزند شاه اسماعیل در لاهیجان در مدرسه ی شیخ زاهد لیالستانی در شرق لاهیجان است و تصمیم دارد به لنگرود برود که در قسمت جنوبی بقعه دارد. این شیخ در آن جا  به اصطلاح معلم مکتب بود. البته مکتب نه به این صورتِ حالا بلکه مکتبی بود بسیار ریشه دار و عمیق که به همه چیز کار داشت. دو طایفه بودند در آذربایجان که "آق قویونلوها" و "قره قویونلوها" بودند و حکومت ملوک الطوایفی داشتند، تمام ایران در آن زمان ملوک الطوایفی بود. این گردن کلفت ها مالیاتی که از مردم می گرفتند یک قسمتش را برای دولت عثمانی می فرستادند، از طرف عثمانی یک تعدادشان آن جا بودند و حکومت می کردند. تعدادی از افرادشان را می فرستند به مکتب شیخ زاهد لیالستانی در لاهیجان که اسماعیل را به ما تحویل دهید، عرض کردم که اسماعیل هم بچه بود. قبل از این که این ها برسند، شیخ زاهد مطلّع می شود، یا به او خبر می دهند یا به هر حال خودش شیخ بوده و صاحب منصب، الهامی به او می شود و مطلّع می شود و دستور می دهد که قبل از رسیدن آن ها اسماعیل را در یک زنبیل حصیری بگذارند و به یک درخت آویزان کنند و به اسماعیل هم می گوید: تا ما نرسیدیم تو اصلاً ابراز وجود نکن.

  این افراد می رسند نزد شیخ و سلام می کنند و می گویند: ما از طرف "آق قویونلوها" یا "قره قویونلوها" آمدیم، اسماعیل را به ما تحویل بده. شیخ تجاهل می کند و می گوید: بچه ها اسماعیل کدام یک از شما هستید؟ هر یک از بچه ها اسمشان را می گویند. شیخ می گوید پس اسماعیل کدام یک از شما است؟ بچه ها می گویند: اسماعیل نداریم. افرادی که به دنبال اسماعیل بودند، می گویند: نه اسماعیل اینجا بوده، ما خبر داریم. کجاست؟ به ما تحویلش بده شیخ؛ و این بار خیلی بیشتر تاکید می کنند. شیخ قرآن جلویش بوده و می گوید: شما مسلمان هستید، قسم می خورد که به این کلام الله مجید قسم که پای اسماعیل الان روی خاک گیلان نیست که من بدانم کجاست و به شما تحویلش دهم. این افراد در مقابل قرآن عاجز می شوند و بر می گردند.

فاش نیوز: در واقع سرسلسله ی صفویه را نجات می دهد.

- حکومت آن زمان "خان احمد گیلانی" بود که یکی از "سادات کیا" بود. نمی دانم هفتمین یا هشتمین نفر یا شاید نهمین، دهمین نفر از سلسله ای که در همدان و گیلان حکومت می کردند که در تبریز هم حکومت کرده بودند. این ها یعنی صفویان نجات یافته ی دست پسرعمویشان سادات کیا هستند.

 

فاش نیوز: خیلی خوشحال شدیم که حاج خانم را هم زیارت کردیم، مادر معزّز شهید و مادر یک جانباز. ان شاءالله که خداوند به شما سلامتی بدهد.  

- خدا آنچه را که دهد، حکیم است. کار حکیم با دیگران فرق دارد. ما پیش حکیم  می رویم و می گوییم: این جا درد می کند. گوشی می گذارد، می گوید: برو عکس بگیر و بعد می گوید: قلبت مشکل دارد. خب چکار کنم! باید قلبت را عمل کنیم. چجوری عمل می کنید؟ باید سینه ات را بشکافیم. استخوان ها را باز کنیم، مشکل را رفع کنیم و دوباره این ها را سر جایشان بگذاریم، بدوزیم و ... تمام.

این کار حکیم است در حالی که اگر کسی یک سوزن به ما بزند، معترض می شویم که چرا می زنی. اما با حکیم باید چکار کنیم! آقا چقدر هزینه دارد این عمل؟ این قدر میلیون تومان بده و بعد هم در آخر خیلی ممنون آقای دکتر. زیر چاقویش نشستی، پول هم دادی و در آخر هم از ایشان تشکر می کنی. این تفاوت افراد با حکیم است. «خدا حکیم است.»

فاش نیوز: حاج آقا لطفاً شهید دکتر «سید عبدالحمید قاضی میرسعید» را معرفی کنید و یک صحبتی در مورد ایشان بفرمایید.

- خداوند بعد از همه ی آن چه که در قرآن به آن اشاره شده است، همه ی موجودات از ملک و ملکوت گرفته شده تا مخلوقات و تمام پدیده ها، اراده کرد که انسان را خلق کند و به همه ی آن ها گفت که من می خواهم موجودی خلق کنم که در زمین خلیفه ی من باشد. یعنی بتواند رنگ خدایی داشته باشد. بنابراین با آن اعتراضاتی که شما بهتر از من می دانید، مواجه شد. { وَعَلَّمَ آدَم الاَسماء کُلَها فَمَعرَضَهُم عَلَی المَلائِکَه}. ماهیت و واقیعت اسما را به موجودات گفت و گفت ببینید این ها چه هستند. دستور داد به این موجود سجده کنید چون روح خدایی را در درون خود داشت. همه سرپیچی کردند. ناخلف هم پیدا شد، گریزپا هم مشخص شد. بنابراین انسان را نمی شود تعریف کرد، ما نمی توانیم، من که عاجزم بخواهم انسان را تعریف کنم. وقتی انسان ها خودشان ارتباط داشته باشند، چیزهایی می گیرند که خودشان تعجب می کنند. حتی به نظر ملاصدرا، صدرالمتأهلین که اگر غلط نخوانم { اِنَّ اللهَ عِبادا لِیسوء به اَنبیاها} خدا را بندگانی هست که جزء انبیا نیستند. { یَغبِطُهُ الانبیا} انبیا به آن ها غبطه می خورند. شاید باور نکنید ولی قرآن این مشکل را حل کرده است. موسی کلیم الله تنها کسی است که خدا با او سخن گفته، البته در مورد آغاز خلقت اشاراتی هست ولی همین موسی کلیم الله را با داشتن تورات که کتاب بزرگی است و با انجیل فرق دارد (در تورات علوم بسیاری آمده است) خداوند منّت می گذارد بر بنی اسرائیل که من بر پدران شما چیزی را آموختم که قبلاً نمی دانستند. در مورد هیچ کتابی به استثنای قرآن چنین چیزی را خداوند یادآوری نمی کند. 

 به همین موسی خداوند الهام می کند که برو معلّم پیدا کن، آن داستان موسی و خضر که شرحش را بهتر از من می دانید که موسی نمی تواند دوام بیاورد. من فکر می کنم اگر ملاصدرا چنین چیزی را عنوان کرده است، با اعتنای بر این مسئله بوده است. بنابراین وقتی هر کس به خدا تکیه کند، او خودش بخواهد همه چیز ممکن و میسر می شود. همه ی زن ها، میلیون ها زن بچه به دنیا می آورند. مادر مریم می گوید: خدایا این برای تو، خودش را هم او داده بود و می گوید: برای تو؛ می شود مریم عُذرا، فرزندی به دنیا بیاورد عیسی.

  من واقعاً عاجزم در برابر شهدا و مخصوصاً در مورد پسرم. بنده 8 تا فرزند داشتم البته از دو ازدواجی که همسر را برایم انتخاب کردند. این خانم همسر دوم من هستند.  شهید 17 مرداد سال 1339 به دنیا آمد و ایشان سال 1343 آمدند. شهید خیلی کوچک بود، بچه بود. کارهایی می کرد که هیچ یک از بچه های بزرگ ترنمی کردند. فقط صحبت بود او می دانست، هنور هیچ کس نمی دانست. رفته بود جلوی آینه، بچه چه چیزی حس کرده بود، چه چیزی به او الهام شده بود! ترس در وجود او نبود در همان بچگی. خب بچه ها بازی می کنند. 8 تا بچه من داشتم، 7 تا هم برادر؛ در یک خانه زندگی می کردیم.  15 تا بچه بودند. خب اتفاقی می افتاد، بچه های دیگر فرار می کردند. درست مثل همان واقعه ای که برای امام نهم، امام جواد رخ داد، کوچک بود. مأمون عبور می کند و همه ی بچه ها فرار می کنند، ایشان می ماند. از او می پرسد: چه کسی هستی پسرم؟ می گوید: جواد. می گوید: چرا همه فرار کردند تو فرار نکردی؟ می گوید: چرا فرار کنم؟ من که کاری نکردم. داشتم بازی می کردم. همه ی بچه ها را می کشند و او تک می ماند. از این مسائل در طفولیتش بود. چه در نظم و چه در مسائل دیگر.  ایشان از بی توقع ترین بچه های من بود و در عین حال خیلی خوب زندگی می کرد. یک خانه ی دو طبقه در خیابان بهبودی داشتیم، اتاقی که برای مهمانی بود یک میز بزرگ گذاشته بودیم که شب بچه ها می آمدند دور آن می نشستند و کارشان را شروع می کردند.

 

فاش نیوز: حاج آقا شغل شما چه بود؟

- اگر بخواهم خیلی خوب بگویم، شغل من باربری بود. ظاهراً کارمند دخانیات بودم، کار سازمانی هیچ وقت نداشتم. یا کار شورایی بود یا کار تعاونی بود یا کار اجتماعی بود، سرمان درد می کرد، بیکار نبودیم. در آن زمان هم محیط های کارگری غیر از حالا بود. با وجود اتحاد جمهوری شوروی و کمونیستی بودن و وجود فدرال ها، حرف اول را می زدند و حتی خطری برای مملکت بود، معروف است که به حضرت آیت الله بروجردی گفتند: چرا تو با این شاه و این همه فساد کاری نمی کنی؟ گفت: می ترسم اگر کاری کنم، مملکت کمونیستی شود، مصالح به این صورت است. شرایط خیلی حاد بود ولی ما در محیط کارمان موفق بودیم. شورا دست ما بود و ما در جهت مخالف آن ها اما در عین حال آن ها از نظر صنفی زیر نظر ما بودند، البته گاهی هم اذیت و آزاری داشتند برای ما. 

شورای کارگری داشتیم که من معاونش بودم. نماینده ی کارگران بود در ایران که می رفت برای سوئیس و آن جا برای کارگری سالی یک بار برنامه ای برگزار می شد. تقی آقا شریف نام آورش بود، کار بسیار پرکاری بود اما خداوند عنایت کرده بود که در حد شعورمان خط خودمان را می رفتیم.

  شهید تا دبیرستانش را رفت، دبیرستان هشترودی سابق که معروف بود. سه تا دبیرستان در تهران بود که این ها معروفیت داشتند. هدف، البرز و هشترودی که غیر دولتی هم بودند. با وجود این که تعداد بچه ها زیاد بود ولی برای تحصیلشان مشکلی نداشتم که بخواهد صرفه جویی شود؛ سرمایه گذاری از یک جهت برایشان باید انجام می شد. سال پنجم دبیرستان بود که ایشان کم کم زمینه اجتماعی بودنشان رشد می کرد. انشایی داده بودند، آن زمان هم دبیرستان ها سخت گیر بودند، انشایی نوشته بود و این انشاء باعث درگیری شد به طوری که ایشان با این که خیلی منظم بود و هیچ وقت در تحصیلشان مشکلی وجود نداشت، در خرداد ماه نتوانست موفق شود.

رابطه اش با حاج خانم خیلی خوب بود و به ایشان گفته بود به پدر نگویید. من هم در آن سال در لاهیجان بودم به خاطر مأموریتی که برایم پیش آمده بود.

 

فاش نیوز: یعنی خانواده در تهران بودند و شما  در لاهیجان؟

- خانواده چند ماهی در تهران بودند، بعد که مدارس تعطیل شد، آمدند آن جا و به من ملحق شدند. من در سازمان چای بودم و نماینده ی سازمان چای بودم و آن جا مأموریت داشتم.

 

 فاش نیوز: حاج آقا در مورد درسشان می گفتید که وقفه افتاد، لطفاً ادامه دهید.

- بله. در شهریور امتحانش را داد و نمره اش را هم گرفت. بعد کنکور داد و با رتبه خوب و بالایی قبول شد. من در آن سال دو تا دانشجو داشتم، یکی خودش و یکی هم خواهرش فاطمه سادات که الان این جا حضور دارد.

 فاش نیوز: همین دخترخانمتان که دندان پزشک هستند؟

- نه، ایشان دبیر بود و الان بازنشسته هستند و مبتلا به سرطان.

- ایشان(شهید) احتیاط می کرد، خیلی نازک‌بین بود. دانشگاه را تهران نزد و برای اصفهان زد. پزشکی اصفهان قبول شد و به آن جا رفت و مشغول شد. آن جا هم که بود، بیکار نبود چون در آن زمان در دانشگاه ها هم، چپی ها بیشتر سعی می کردند نفوذ کنند و می خواستند به قبضه ی خود دربیاورند و این ها مخالفت می کردند؛ نه مخالفتی که به اصطلاح شاخ به شاخ باشد، خیلی عمیق تر و فرهنگی تر بود. مثلاً یک دفتری بود که در آن خیلی از این دستگاه هایی بود که در آن زمان تقریباً خیلی نادر بود و این ها می خواستند آن اتاق را بگیرند. این ها هم یک زنجیره تشکیل داده بودند برای دانشجویانی که آن جا بودند و توانستند بالاخره جلوی آن ها را بگیرند. درگیری فیزیکی نمی کردند.

به هر حال ایشان مسئول انجمن اسلامی دانشجویان پزشکی اصفهان بود. وقتی مسئله ی جنگ و پاوه پیش آمد و امام فرمودند: «جنگ در اولویت است» ایشان دانشگاه را رها کردند و رفتند به جنوب. یکی از همکلاسی هایشان آمده بود به غرب در پاوه و آن جا شهید شده بود و ایشان برای تشییع جنازه به آن جا می رود. آن جا گویا با شهید همت آشنا می شوند؛ البته من جزئیات برخورد آن ها را نپرسیدم، درست هم نمی دانم. به هر حال با هم آشنا می شوند و خیلی زود با هم به قول معروف مچ می شوند، خیلی به هم انس می گیرند. در این مورد یکی از همراهانشان حاج آقا دکتر حامدیان تعریف می کرد:

راکت آمده بود یک قسمتی از گردن و سر شهید همت را برده بود. حاج همت قبلاً فرمانده ی پاوه بود و ایشان(پسرم) هم آن جا در ابتدا به عنوان مسئول روابط عمومی بود ولی بلافاصله ایشان را جانشین فرماندهی سپاه پاوه کرده بودند که با وجود کمیِ سن ایشان در آن جا ایجاد مسئله کرده بود و سر و صدایی به پا کرده بود و تلاطماتی ایجاد شده بود. وقتی هم که حاج همت می روند برای عملیات محمد رسول الله، ایشان به عنوان فرمانده ی سپاه پاوه انتخاب می شود. اما هیچ وقت این نام را برای خودش نمی دانست و حتی یک امضاء هم از طرف خودش نکرد. وقتی فهمید که حاج همت شهید شدند، به آن جا رفت و موقعی رسید که تابوت را بسته بودند. می گوید: من می خواهم تابوت را ببینم. این از قول دکتر حامدیان است که یک برادرش هم به نام مجید حامدیان جانباز است. دکتر حامدیان در تمام دوران جنگ در پاوه با ایشان همراه بود.

به هر حال اصرار ایشان باعث می شود که تابوت را باز کنند. ایشان صورتش را می گذارد همان قسمتی که رفته، دقایق زیادی می گذرد و این که چه می گوید و چه می گذرد، آن ها را دیگر فقط او می داند و خدا. بعد ایشان در پاوه ماند و مسئول آن جا بود و یکی از فتوحات چشمگیرش در آن جا فتح قله ی نودِشِله بود. ارتفاعاتی دارد که همه صخره های صاف است و همه بوته های بلوط و جنگل بلوط است. یک مسلسل به دست اگر بخواهد به آن جا برود قادر نیست.

در کار فرهنگی خیلی دیدشان وسیع بود، یعنی مسئله را از نظر انسانی و روح ایمانی پیگیری می کردند و دور بودند از اندک بینی ها و اختلافات و این چیزها. به طوری که یکی از افرادی که آنجا مدتی در خدمت سپاه بود، کار اشتباهی می کند؛ کدام انسانی هست که اشتباه نکند و ایشان را خلع می کنند. خیلی هم برایشان دشوار بود چون در یک شهر دیگر بودند. فردا صبح ایشان بلند می شود و به آنجا می رود، خب حمید برای آن ها خیلی عزیز بود. آقای حمیدی الان آنجا هستند که در تهران ارتباط دارند، می گفت که فقط در یک روستا حدود 14-15 نفر بچه هایشان اسمشان حمید و محمدابراهیم(نام شهید همت) است. این نشانه ی عمق رابطه ای است که این ها از خود به جا گذاشتند، ارتباطش ارتباط انسانی بوده است. به دور از همه ی اندک بینی ها و کوتاه بینی ها و با همان وسعت اسلامی که داشتند، به طوری که یکی از مسائل و گرفتاری هایی که آنجا دارند در خانواده های کهنه سال این است که زن و مردی که سال هاست با هم زندگی کردند، آقا با یک کلمه می گوید که دیگر تو برای من مثل پدر و مادرم هستی و فلان هستی و .... در قرآن زهّار می گویند: ولی نمی دانم آنجا به چه اسمی است. هنوزم در آنجا رسم است.

 

فاش نیوز: یعنی زن و شوهر همدیگر را این گونه قبول دارند؟

همدیگر نه؛ فقط از جانب شوهر این چنین است. در واقع یک طرفه است و زن معلق می ماند و کاری که ایشان کرد، این بود که به آن جا رفت و همه آنها را جمع کرد و با آن ها صحبت کرد. گفت: ببینید این سنت شما چه بلایی است که برای مادران نسل تو به وجود می آورد. بعد این ها آمدند دور هم نشستند و تبصره ای به این زدند که یک مقداری جلوی این برنامه را بگیرند. کار مشکلی بود.

 

فاش نیوز: یعنی به نوعی طلاق عاطفی می دادند، درست است؟

- بله. ایشان این موضوع را حل کرد به طوری که فکر می کنم حتی حوزه هم جرأت نمی کرد کاری کند. یا مورد دیگری که  بود؛ خانمی بود که شوهرش از گروهک ها بود و آن طرف می جنگید. دختر بچه ای داشت، این بچه بیمار می شود و مادر او را به دکتر می برد. دکتر او را می شناسد و ایشان را نمی پذیرد. من این ها را از قول خواهر شهید همت می گویم، خبر به ایشان می رسد و با شهید همت صحبت می کنند و ماشین می گیرند و خانم و بچه را به دکتر می برند. دکتر بچه را می بیند، داروهایش را می گیرند و خانم را می برند و می گذارند در خانه اش. این باعث می شود که وقتی شوهر زن می فهمد، با عده ای بیش از 40-50 نفر برمی گردد و توبه می کنند.

یا مثلاً کار دیگری که کرده بودند این بود که شب عید بوده، از طرف سپاه یک مقدار سکه 1 ریالی می برند خدمت امام، امام دست می کشند و تبرّک می کنند. بعد این سکه ها را می آورند تقسیم می کنند بین رزمندگان. ایشان می رود بازداشتگاه، به تمام افرادی که در بازداشتگاه مأمور بودند، یک سکه می دهد. یک نفر هم از آن طرف بازداشتی بوده، اسیر بوده است. نگاهی به ایشان می کند و یک سکه هم به او می دهد. این فرد سکه را می گیرد و نگاه می کند. یک مقداری مردد بوده که سکه را بگیرد یا پس بدهد، خلاصه به دلش برات می شود که سکه را بگذارد در جیبش.

این داستان را آقای قربانی تعریف می کند؛ احتمال دارد امروز اینجا پیدایش شود چون می خواست برای برنامه ی آیت الله طالقانی به طالقان بیاید. آقای قربانی اهل شمال هستند و در دفتر ایشان خیلی نزدیک با ایشان کار می کرد. تعریف می کنند که نشسته بودیم، دیدیم ولوله ای در شهر افتاد. جمعیت زیادی همراه با یک نفر آمده بودند و آن فرد گفته بود اِلله و بالله من می خواهم حمید را ببینم. جمعیت هم دنبال ایشان راه افتاده بود و آمده بودند.حمید با کسانی که همراهش بودند، بیرون می رود که ببیند جریان چیست؟ تا حمید را می بیند، می افتد روی پای حمید، حمید می گوید: برادر چه شده است؟ این چه کاری است که می کنید؟ فرد سکه 1ریالی را در می آورد و می گوید: این همانی است که تو به من دادی. من رفتم و این سکه من را هدایت کرد و من برگشتم. خلاصه این فرد می آید جزو رزمندگان ما و شهید هم می شود.

  

فاش نیوز: در واقع مخالف را به موافق تبدیل کردن یعنی همین.

- مصداق آیه ی قرآن مجید است. {اِتَع بِالَّتی هیَ اَحسَنُ وَ اَذَالَّذی بَینَ بَینَهُم عَداوَةُ کَانَّهُم وَلیُ حَمید} چه کسی یاور تو شود. این اثر خوبی و اثر محبت است. از این مسائل ایشان زیاد داشت؛ در مسائل جنگی تنها نامه ای که من این جا بودم و ایشان برای من نوشته بود، شب عید 1360 یا 1361 بود. شبی بسیار بارانی و سرد بود. جایی که ایشان آنجا بودند، آنجا فقط کمان کارهای آمریکایی می رفتند، هیچ ماشینی نمی توانست آن سربالایی را برود و فقط کمان کارها می رفتند. ایشان نیرو را برمی دارد و به بلندترین قله ای که آنجا بود (اسمش یادم نمی آید) می رود. این قله  بزرگترین و بلندترین قله بود که در دست بعثی ها بود و تجهیزات و توپخانه ی سنگین داشتند و در پایین قله تمام گروهک ها بودند و سنگربندی کرده بودند و کسی حاضر نمی شد به آن جا برود.

این داستان را خود آقای قربانی باید باشد و تعریف کند، ایشان نیرو را برمی دارد و در شب عید، قصد رفتن به این قله را می کند. از آن طرف هم گروهک هایی که مقرشان شهر لودش بود، می گویند امشب چه کسی از اینجا می آید بالا.  شب عید است، می روند و مشغول خوشگذرانی می شوند. تمام سنگرها را ترک می کنند و می روند در شهر لودش. ایشان می آید و آن قله را با آن ارتفاعات زیاد می رود بالا و با کمترین تلفات این قله را تصرف می کند. یعنی ببینید چقدر صرفه جویی می کند از جهت هزینه هایی که ممکن است پیش بیاید. خب شما خودتان بهتر می دانید که هر زخمی چقدر هزینه دارد برای مملکت و دولت؛ چه مشکلاتی ایجاد می کند و چقدر دست و پاگیر می شود. این درست چیزی است که مولی امیرالمؤمنین در مورد قبیله ی بِلِلمُستَلَق اعمال کرد که جناب ابوبکر رفت، آن سردار معروف "خالدبن ولید" با یک نفر دیگر رفتند، هر سه برگشتند. درست مثل موضوع یمن؛ رسول الله این بار به فرمانده ی مولی امیرالمؤمنین دستور داد که بدان، شب بر خلاف آن مسیر نیرو می برند، بدان که آنجا می خواهد ارتباطی شکل بگیرد. در سوره ی والعادیات آمده است که صبحگاهی این ها را در میان می گیرند و بدون کمترین تلفات قبیله ی بِلِلمُستَلَق که یهودی هم بودند را محاصره می کنند. این نحوه ی برخورد ایشان با افراد بود.

     

فاش نیوز: حاج آقا من این جور که متوجه شدم، شما خودتان هم این جاها بودید، درست است؟

- می رفتم. من خودم پشت جبهه می رفتم، در یکی دو مرحله ی بسیج شرکت کردم ولی خب 50-60 سالم بود و دیگر توان این که بخواهم کاری کنم را نداشتم. مدتی در قرارگاه نجف بودم، مدتی هم در چنانه بودم. می رفتم پشت جبهه و ایستگاه های صلواتی را اداره می کردیم و یا کارهای اداری را انجام می دادیم.

فاش نیوز: موقعی که شهید حمید آن جا بودند، شما می رفتید؟

- بله می رفتم، بعضی شب ها رفتم. من از سال 1326 در کردستان بوده ام، من در جنگ بارزانی ها بودم، در جنگ دموکرات های کردستان بودم. در جریان برنامه ی قاسم محمد و سیف قاضی و صدر قاضی هم درمهاباد بودم و یک مختصری هم مؤثر بودم که اگر بتوانیم نگذاریم، به این صورت ختم شود که خب نتوانستیم و زورمان نرسید.

یکی دیگر از کارهای ایشان این بود که در جنگ هایی که آن جا اتفاق می افتاد، زخمی ها را با قاطر می آوردند تا برسانند به جایی که با ماشین ببرند. این خیلی خسارت برای مملکت و مدیران جنگ ایجاد می کرد. ایشان نظرش این بود که در خود محل خاکریز باید درمانگاهی باشد که اگر کسی مجروح می شود، همان جا بدون این که خون از او برود، سلامتی اش به خطر بیفتد و نیرو و انرژی اش تحلیل برود، تحت درمان قرار بگیرد. آخرین بار هم خودشان در خود فاو یکی از سنگرهای بعثی ها که به طرف ایران حفاظ داشت را از پشت سر تصرف کرده بودند که این همان ابتدای فتح فاو بود. در همان جا ایشان به اتفاق شهید "دکتر سیدعلی کرباسی" به شهادت رسیدند. در آن جا 5 نفر در آن‌واحد شهید شدند. ایشان بود، دکتر کرباسی بود، مجروحی که آورده بودند برای درمان و کسانی که امدادگر بودند، شهید تاج الدینی و شهید پیکری که این افراد در آن زمان در ایجاد درمانگاه بالاترین نقش و بالاترین نمره را داشتند.    

 

فاش نیوز: یعنی در سال 1364 در عملیات فاو در حال درمان مجروح بودند که به شهادت رسیدند؟

- بله. از قول آقای "دکتر جعفری نصب" عرض می کنم که الان هم متخصص چشم هستند و متخصص بزرگی هستند، اهل یزد هستند و از همکاران و هم دوره های  حمید بودند و همراه ایشان بودند. در آن سنگر و درمانگاه هم ایشان حضور داشتند و تعریف می کردند که بعد از زیارت عاشورا که هر روز می خواندیم، حمید وضو گرفته بود برای نماز ظهر. در سنگر با آن تخت درمان و این ها جا برای یک نفر بود که نماز بخواند. ایشان آماده شده بود تا نمازش را اول وقت بخواند که مجروح را می آورند. وقتی مجروح را می آورند، ایشان به دکتر جعفری نصب می گوید تو بیا این جا بایست نمازت را بخوان، من می خواهم بروم. دکتر جعفری نصب می گوید: من که آماده ام، شما وضو گرفتی، شما بخوان. می گوید: نه شما بیا اینجا، جای من نمازت را بخوان، من می روم. ایشان که می روند، از پشت سر راکت به ایشان می خورد. شهید "پیکری" و شهید "تاج الدین" که دو تن از امدادگران بودند و شهید "سیدعلی کرباسی" که در مقابل ایشان بودند، همه شهید می شوند. این 5 نفر در آنجا به شهادت می رسند.

  

فاش نیوز: حاج آقا امروز خیلی به ما افتخار دادید.

- امروز روز عید من است. دیدار با شما برای من عید است. شما سرمایه های این مملکت هستید. اگر وجود شما نبود، آن هایی که می خواستند کاری انجام دهند تا الان انجام داده بودند. حضور شماها باعث شده که نتوانند کاری کنند.

 

 فاش نیوز: آن ها فقط سر و صدا دارند.

- بله. { فِی الباطِلَه الجولَه و فِی الحَقِ دوله } آن ها جولانشان را می دهند.

 

پایان بخش نخست

ادامه دارد...

عکس از ظهوری


کد خبرنگار : 23