تاریخ : 1397,یکشنبه 27 آبان14:17
کد خبر : 62170 - سرویس خبری : اخبار

تصور برادرم این‌بود که من‌ شهید شدم



هشت سال دفاع مقدس همراه بود با خاطراتی تلخ و‌ شیرینی و با تجربیات بسیار که باید از آن درس گرفت؛ خیلی ها معتقد هستند که روزگاری که در گذشته تجربه کردیم امروز نیز می تواند به ما کمک کند،‌ فقط باید رزمندگان دیروز امروز نیز به میدان بیایند و به جوانترها کمک ‌کنند،  یکی از رزمنده ها ی هشت سال دفاع مقدس در پیرانشهر روزهای سخت جنگ را به چشمان خود دیده و امروز نیز در جنگ اقتصادی به یاری کشورش آمده، ‌سرهنگ «قهرمان احمدی» ‌در ‌گفت و گو با خبرنگار دفاع پرس، از خاطرات خود گفت که در ادامه می خوانید:

ژاندار‌مری حلقه اتصال من به جبهه بود

من از‌سال های 64 تا سال 68 در دفاع مقدس ‌به عنوان نیروی ژاندار‌مری حضور داشته ام، به یاد دارم که چهارم دبیرستان بودم که بین گروه های مختلف در غرب کشوردرگیری زیاد شد و خیلی علاقه داشتم که به جنگ بروم،‌ برادر بزرگترم به عنوان ‌پاسداردرجبهه حضور داشت و چون ایشان دور از خانه بودند خانواده مخالف رفتن من به منطقه شدند و می گفتند که درسم را ادامه بدهم و من نیز همیشه به دنبال بهانه بودم تا به جبهه بروم.

در نهایت یک سال بعد به ژاندارمری رفتم و در قسمت پلیس راه مشغول شدم تا بهانه ای شود برای خدمت به کشور،‌ در آزمون های گردانی رتبه چهارم را کسب کردم  و می توانستم محل خدمت را خودم انتخاب کنم،‌ به صورت داوطلبانه به آذر بایجان غربی رفتم و به پلیس راه‌ ماکو‌ منتقل شدم اما آنجا منطقه نبود و من همیشه برای رفتن به منطقه بیقراری می کردم. در یکی از روزها بخشنامه ای آمد که کسانی که دیپلمه هستند و علاقه دارند طی دوره هایی که در دانشگاه افسری آموزش می بینند  می توانند  فرماندهی برخی از یگان هارا در جبهه و مناطق مرزی برعهده بگیرند و اگر در کار خود موفق بودند به آنها درجه بالاترداده می شود.

من نیز داوطلب شدم و به همین منظور حدود 45 روز آموزش فرماندهی یگان های عملیاتی را گذراندم تا اینکه به گردان مرزی ارومیه،‌ «گردان شهید چمران پایگاه حسنلو» اعزام شدم. این گردان در عملیات والفجر4 دست منافقین بود که مدتی بود دست نیروهای خودی افتاده بود.

بعثی ها و زیر پاگذاشتن قطعنامه

 زمانی که ایران قطعنامه 598 را  قبول کرد دو منطقه همچنان در اختیار کشورمان بود که تحت نظر لشکر 64 ارومیه بود، که به آنها اعلام می شود که ظرف 24 ساعت باید منطقه را خالی و بین مرز های پیرانشهر و نقده حضور پیدا کنند که فرمانده لشکر برای تخلیه منطقه مخالفت شدید داشت اما در نهایت انجا را خالی کردند.

با این حال نیروهای سازمان ملل ‌در آنجا حضور داشتند،‌ و بسیار بر روی نیروهای ایرانی حساس بودند که شلیکی از سوی رزمنده ها صورت نگیرد و ممکن بود برای آتش بس مشکل ایجاد کند این در صورتی بود که همان موقع هواپیماهای عراقی شبانه بمباران می کردند و توپخانه هایشان بی توجه به قطعنامه به سمت نیروهای ما شلیک می کردند.

ارتفاعات حاج عمران ارتفاعی است کلا مشرف به شهر پیرانشهر  و روستا است،  و درست نقده زیر خط مستقیم منطقه حاج عمران «منطقه متعلق به عراق» و جلوترش منطقه حاج ابراهیم «منطقه متعلق به ایران» در ارتفاعات تبرچین است.

از آنجایی که مسئولین می دانستند که بعثی ها خوی وحشی گری دارند 24 ساعت قبل تر گفته بودند که این مناطق تحت نظر ایران تخلیه شوند و تمام مردم شهر و روستاها تا حدود 50 کیلومتری به صورت پیاده یا با وسیله به سمت ارومیه فرارمی کردند و در واقع شهر کامل تخلیه شده بود،‌ من فرمانده پایگاه آبخوره بودم که نزدیک شهر نقده بود که دستور از فرماندهی آمد که فردا حرکت کنیم و با تجهیزات کامل ساعت 8 صبح آماده باشیم از سوی گردان با یگان تحت فرماندهی خودم به ارتفاعات پیرانشهر برویم.

سربازان مریض و ماموریت سخت

من پیش فرمانده گردان رفتم و به او گفتم که نیروهای من دچار دل درد هستند، علت آن هم بخاطر آب های آلوده شهر بود و سربازان نیز از همین آب استفاده کرده بودند اما فرمانده خیلی اصرار داشت که نیروها را به سمت ارتفاعات تبرچین و کوه حاج ابراهیم در پیرانشهر ببرم،‌ به ناچار شروع کردیم به حرکت کردن که ساعت 2 ظهر در شرایط خیلی سخت و با نیروهایی که مسموم شده بودند به آنجا رسیدیم. در مقصد یک یگان دیگر از نیروهای خودی مستقر بود که وقتی فرمانده یگان ما را دید فورا به سمت من آمد و سلام نظامی داد،‌ و گفت: قربان نیروهایی که در حال حاضر مشاهده می کنید از این ساعت به بعد نیروها تحت فرماندهی شما قرار دارند و من نیز دستور دارم به عقب برگردم.

لحظه ای به خودم آمدم و دیدم که نیروهایی که با من بودند مریض هستند و نیروهایی که تازه اضافه شدند نیز بسیار خسته هستند و غذا به اندازه کافی نیز وجود نداشت، البته کل منطقه هیچ نیروی خودی دیگر وجود نداشت و همین کار را بسیارسخت تر می کرد حالا من مانده بودم با 100 نیروی ‌خسته و به تعداد آنها اسلحه (ژ سه) که اصلا کافی نبود، چون هر‌ چند وقت یکبار مورد هدف خمپاره قرار می گرفتیم. من به عنوان فرمانده یگان‌ احساس کردم که سربازانم توانایی لازم را ندارند و غذا نیز تمام شده است و همه گرسنه ایم اما چاره دیگری نبود و باید صبر می کردیم تا دستور از فرماندهی می آمد.

لو رفتن اردوگاه مساوی با مرگ

شب به ما بیسیم زدند که اردوگاه  لو رفته و باید تغیر مکان می دادیم و در نقطه دیگری قرار بگیریم، فردا صبح حرکت کردیم  واز یک شیب بسیار تند و پر از خار عبور می کردیم. همه خسته و مریض بودیم و توپخانه دشمن در پیرانشهر و نقده مستقر بودند،‌ ابتدا برخی از سربازان مقاومت کردند که به راه ادامه ندهند چون نه آبی داشتیم و نه غذایی و اکثرا مریض بودند. به آنها گفتم اگر بمانیم وضعیت مان از این نیز بدتر خواهد شد. حرکت کردیم و از 4 صبح درراه بسیار سخت و پر از شیب خطرناک عبور کردیم و در نهایت ساعت 4 بعد از ظهر به پایین ارتفاعات و منطقه امن رسیدیم از تیر بار بعثی ها در امان بودیم و خیالمان راحت شد، اما ناگهان  سربازان مثل جنازه روی زمین افتادند؛ هیچکدام حالی نداشتند و دراز کشیدند انگار خوابی یکساله داشتند، من که خیالم راحت شد برای گشت زنی به اطراف رفتم تا بررسی کنم آیا آبی وجود دارد یا نه؟

ناگهان چشمم خورد به تکه های نان لواش خیلی مراقب بودم که آیا قبل از رسیدن ما کسی در این منطقه بوده؟ ‌ نان های لواش خشک به نظر می رسیدند و معلوم بود  هفته ها قبل استفاده شده بودند، خیلی خوشحال بودم که این نان ها را یافتم سریع جمعشان کردم انگار برای بعثی ها بود که عقب نشینی کرده بودند، نیم کیلو نان می توانست حداقل مارا سیر کند، به سربازان که رسیدم گفت بلند شید غذا پیدا کردم آنها ناگهان بلند شدند و خیلی خوشحال نان های خشک را خوردند. بعضی که حال و روز خوبی داشتند را مامور کردم به همراه خودم جان پناه درست کنند،‌ و به نزدیک ترین روستا بروند برای گرفتن غذا بعد از گذشت چند ساعت سربازان برگشتند‌با نان و پنیر،‌ به همه غذا دادیم،‌ در این مدت چشمه ای پیدا کردیم و همه سیراب شدند ساعت دو شب به ما از طرف بعثی ها حمله شد، شلیک توپخانه  دشمن شدید بود، سریعا پناه گرفتیم مشخص بود بازهم مکان ما لو رفته بود و در 50 متری ما بودند  به سربازان گفتم سرهای خود را بین سنگ ها قرار بدهند تا ترکش به سرشان برخورد نکند.

سقوط پیرانشهر

خوشبختانه هدف گیری بعثی ها دقیق نبود و آسیب جدی ندیدیم ،‌ فردای آن روز در ارتفاعات پیرانشهر مستقر شدیم،‌ رادیو اعلام کرده بود پیرانشهر سقوط کرده و بمباران بعثی ها همه ما را به شهادت رسانده ولی ما زنده و شاهد بودیم که هنوز سقوطی صورت نگرفته است. همه شوکه شدیم اما سعی داشتم به عنوان فرمانده یگان به سربازانم روحه تزریق کنم، ‌ پیرانشهر خالی از مردم بود و بر‌این اساس اشتباه مخابره کردند که پیرانشهر سقوط کرده است.

به نشانی میثم وقاسم

 برادرم در نقده بود برای همین فکر می کرد یا شهید شده ام یا اسیر، تا خبر بمباران پیرانشهر را می شنود تلاش می کند تا با من تماس برقرار کند،‌ بار اول که به او می گویم زنده هستم از من نشانی می خواست که من هم درجوابش گفتم زنده هستم به نشانی فرزندانت میثم و قاسم.  که با شنیدن نام بچه هایش بسیار خوشحال شد و گفت هر بار که جنازه شهدا را می آورند من نگاه می کردم که تو هستی یا نه. لشکر 64 ارومیه بسیار تلفات داد و ما اعتراض می کردیم که مگر آتش بس انجام نشده است پس چرا ما را مورد اصابت گلوله قرار می دهند؟ باید گفت در نهایت مظلومیت، بسیاری از رزمندگان در پیرانشهر شهید شدند به این دلیل که بعثی قطعنامه را زیر پا گذاشته بودند.

پس از دوران دفاع مقدس

من در حال حاضر به فرزندان ایثارگر و خانواده شهدا در زمینه های کشاورزی و بازاریابی آموزش می دهم و برای آنها شغل ایجاد می کنم. چون معتقدم جهاد ادامه دارد و نباید فکر کنیم جنگ تمام شده چرا که شکل دشمنی متفاوت از قبل شده است. ‌باید  دراین راه به جوانان خودمان کمک کنیم تا کشورمان سربلند و موفق باشد.

 

 


منبع : دفاع پرس