تاریخ : 1397,دوشنبه 12 آذر15:21
کد خبر : 62444 - سرویس خبری : اخبار

چشمان جانبازی که در آلمان شفا گرفت



طباطبایی تعریف کرد: فردای دعای کمیل، در بیمارستانی در آلمان بستری بودم فردی که از ناحیه دو دست و دو چشم جانباز بود از جایش بلند شد و فریاد زد چشم هایم می‌بیند، کاش زودتر در خانه ائمه می‌رفتم.

سفر به آلمان یک جانباز به بهانه زیارت مشهد

به گزارش دفاع پرس، سیدابوالقاسم طباطبایی متولد سال ۱۳۴۳ در دامغان است وی از کارکنان وزارت آموزش و پرورش و جانباز شیمیایی ۵۰ درصد دفاع مقدس است که در پی حضورش در جبهه توسط بمب‌های شیمیایی صدام جانباز شد. در ادامه بخشی از خاطرات وی از حضورش در جبهه و چگونگی مجروحیتش را می‌خوانیم.

خاطره دیدن خمپاره برای اولین بار

سال 61 به جبهه رفتم. بسیجی بودم. 2 هفته آموزش دیدیم. ابتدا ما را به سپنتا بردند. در سازماندهی، تدارکاتچی شدم. چادرمان نزدیک شوش دانیال بود. 12 نفر در یک چادر استراحت می کردیم. عملیات رمضان انجام شده بود و هر روز برای جمع آوری غنائم به محل عملیات می رفتیم. هر چه را که احتمال می دادیم به کار رزمندگان بیاید و یا می توانیم در جنگ از آن استفاده کنیم جمع می کردیم مثل: اسلحه، مهمات، آهن الات، مواد غذایی و ماشین آلات.

هر چند کسانی قبل از ما، در همان لحظه ی اول به بدنه ی خودروهای سالم کلیشه ی واحدشان را زده بودند. صبح زود روز دوم در چادر بودیم. یک دفعه صدایی را شنیدم و قدری خاک به چادر ما پاشیده شد. از چادر بیرون آمدم. چیزی تا نیمه در زمین فرورفته بود. بیلی را برداشتم تا آن را از زمین بیرون بکشم. یک نفر که در فاصله کمی از من قرار داشت، با عصبانیت فریاد کشید: «عمو چکار می کنی؟ برو عقب! الآن بیچاره می شیم!» بیل را انداختم و عقب رفتم. تا آن زمان نمی دانستم خمپاره یعنی چه؟

خوابیدن کنار سرباز عراقی

زمستان سال 62 همراه بچه های طرح لبیک به جزیره ی مجنون رفتم. در سازماندهی تکاور شدم. یک شب، چند نفر را برای باز کردن قسمتی از دژ خواستند تا آب به طرف دیگر جزیره برود و دشمن نتواند از آن جا به ما حمله کند، من هم داوطلب شدم.

تا نزدیکی های اذان صبح کلنگ می زدم. خاک جاده کوبیده شده و خیلی سنگ زدن کار راحتی نبود ولی من تصمیم داشتم کار را تمام کنم. نزدیک اذان صبح راه باز شد و آب به طرف دیگر جریان پیدا کرد. به عقب برگشتم تا بروم پیش بچه ها. در نزدیکی محل استقرار گردان وضو گرفته نماز صبح را خواندم. یک نفر در نزدیکی من خوابیده و پتویی رویش کشیده بود. دو - سه بار صدایش زدم تا بلند شود و نماز بخواند. بلند نشد. از زور خستگی کنارش دراز کشیدم و کمی از پتو را به روی خودم انداختم. با گرمای خورشید از جایم بلند شدم.

ساعت 10 صبح بود. تعجب کردم آن برادر هنوز از جایش تکان نخورده بود. تا که پتو را از رویش کشیدم، از تعجب ماتم برد. یک افسر بعثی بود که به پیشانی اش تیر خورده بود.

شیمیایی با تاول های بزرگ روی صورت

فقط یادم می آید نماز عصر روز دوم را در جزیره ی مجنون خواندم. دیدم از جایم بلند شدم تا به کمک یک نفر دیگر سوار بالگرد شوم. بالگرد پروازکرد و هاورکرافتی که در آنجا پهلو گرفته بود هم رفت. برادر حسن ربیع زاده که فک ‌‌اش داغان شده بود به من رسید و گفت: «سید! تو هم اینجایی؟» به او جواب دادم: «آری ولی اینجا کجاست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماهای دشمن آمدند و منطقه را بمباران در همان حالت گیجی تعجب کردم که چرا بمب هایشان منفجر نمی شود؟ صدای بلندگوی دستی بلند شد: «برادران دشمن از بمب شیمیایی استفاده کرده!» چفیه هایتان را خیس کنید و جلوی صورتتان بگیرید و فرار کنید.

چفیه ام را در آب خیس کردم. قدری آن را چلاندم و جلوی بینی و دهانم بستم. هنگام فرار به کمک یک نفر دیگر سر یک برانکارد را گرفتم تا مجروح روی آن را نیز از معرکه بیرون ببریم. ظاهرا بعد از نماز ظهر موج انفجار مرا گرفته بود و برای انتقال مان به پد یک بالگرد آورده بودند. کمی که حرکت کردیم، متوجه شدیم آن برادر مجروح به شهادت رسیده است. او را زمین گذاشتیم و خودمان به این طرف و آن طرف دویدیم.

بعد از این که هوا کاملا تاریک شد، بالگردی آمد و ما را به اهواز برد. در اهواز به حمام رفتیم و لباس هایمان را بردند تا بسوزانند. ساعتی گذشت صورتم پر از آبله های بزرگ شد و چشمهایم دیگر نمی دید. ظاهرا آبی که با آن چفیه ام را خیس کرده بودم به شدت شیمیایی بود.

برایمان شام آوردند. اصلا بشقاب را نمی دیدم. به برادر ربیع زاده گفتم: «بد شد کور شدم! دیگر فکر این را نکرده بودم. او غذا به دهانم گذاشت و قدری هم دلداری ام داد. فردای آن رو مرا با هواپیما به تهران بردند. آن روز نفسم هم بالا نمی آمد. 2 روز در بستری بودم. آن وقت از من پرسیدند: «دوست داری به مشهد بروی؟ جواب دادم: «هر چه صلاح است انجام بدهید.» من لخت بودم و فقط رویم یک ملحفه کشیده بودند. تختم را با همان حالت داخل هواپیما بردند. یکی - دو ساعت که گذشت گفتم چقدر مشهد از تهران دور شده! پرستارم گفت: «ما عازم آلمان هستیم.» همان پرستار گفت: «به جز من چهارده مجروح دیگر در هواپیما هستند.» پانزده شبانه روز تمام روی تخت بیمارستان بودم. 2 شلنگ، یکی به رگ گردن و دیگری به کشاله رانم وصل بود. می گفتند دستگاه خونم را تصفیه می کند. پرستارم خانم جوانی به اسم «ماریتا» بود خوش اخلاق و دلسوز. بیشتر وقت ها پیشم می آمد تا فارسی یاد بگیرد و من هم آلمانی، فکر می کنم استعداد او در یادگیری زبان بیگانه از من بیشتر بود. وقتی هم از جایم بلند می شدم، با ماریتا منچ بازی می کردم. ولی امان از زمانی که فهمید در بازی تقلب می کنم. خیلی ناراحت شد. آقای رهنما مترجم بود. 2 ماهی که در بیمارستان بودم، تعدادی از ایرانی های مقیم آلمان به عیادتم می آمدند؛ و هدیه هایی هم آوردند.

چشم های جانبازی که یک شبه به عنایت اهل بیت (س) شفا گرفت

روزی یک خانم مسن آلمانی به دیدن ما آمد او، شوهر و پسرش را در جنگ جهانی دوم از دست داده بود. یک کیسه ی موز برایمان آورده بود. این خانم محترم به مجروحین ایرانی خیلی محبت کرد.

عید 1363 در بیمارستان بودیم. به هر جانباز هزار مارک عیدی دادند. بعد همراه مترجم و خانم ماریتا عازم فروشگاه نزدیک بیمارستان شدیم. موقع رفتن خانم ماریتا به من پیشنهاد داد ترک موتورش سوار شوم. در اینجا مترجم به کمکم آمد تا به او بفهماند ما با هم نامحرم هستیم. وقتی وارد فروشگاه شدیم، چشمم به یک مخلوط کن یک - دو - سه افتاد. به محض دیدن آن به یاد مادرم افتادم. بارها گفته بود «اگر یک مخلوط کن داشته باشیم، خیلی به درد می خورد.» همه جنس های فروشگاه را از زیر نظر گذراندم. تلویزیون رنگی هزار مارک بود. اگر آن را می خریدم، دیگر نمی توانستم مخلوط کن برای مادرم بخرم. یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید خریدم تا بتوانم مخلوط کن هم بخرم. آن شب به خانه یک ایرانی رفتیم تا فردایش به طرف ایران حرکت کنیم. شب جمعه بود. تعدادی مجروح دیگر هم آمده بودند. در بین آنها برادری بود با 2 دست قطع شده و 2 چشم نابینا. دعای کمیل بود و آن برادر هم کنار من نشسته بود. او اشک می ریخت و ما هم اشک می ریختیم. چند روز مزه ی نابینایی را چشیده بودم و می فهمیدم چه حالی دارد. پزشکان گفته بودند نمی توانند ترکش یک چشمش را بیرون بیاورند. چشم دیگرش هم تخلیه شده بود. صبح وقتی برای نماز بلند شدم گره خونی را روی ملحفه ی آن برادر نابینا دیدم. از خواب بیدارش کردم. تا چشم باز کرد، فریاد کشید: «من می بینم. ای کاش زودتر در خانه ائمه می رفتم.» ترکش زیر چشمش هم روی قطره خون ملحفه افتاده بود.