تاریخ : 1397,جمعه 28 دي18:30
کد خبر : 62817 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با جانباز، علی اکبر حاجی مزدارانی (بخش دوم)

دیدارمان به قیامت افتاد!


دیدارمان به قیامت افتاد!

در بخش نخست گفت و گو با جانباز مزدارانی، از زمان کودکی تا نوجوانی با او همراه شدیم تا داستان جبهه رفتن هایش. پس از آن به بیان ماجرای سومین باری که پای در جبهه گذاشت ادامه داد و بیشتر در خاطرات آن روزهایش ما را سهیم کرد. جریان شهادت برادرش، عملیات بدر و ...

فاش نیوز- در بخش نخست گفت و گو با جانباز علی اکبر حاج مزدارانی، از زمان کودکی تا نوجوانی با او همراه شدیم تا داستان جبهه رفتن هایش. به سومین بار حضور در جبهه اش که رسیدیم، صدای اذان ظهر گفت و گوی ما را نیمه تمام کرد و نماز را در کنار این قهرمان مخلص اقامه کردیم. پس از اقامه نماز و صرف ناهار، با همان انرژی صبح به تعریف سومین باری که پای در جبهه گذاشت ادامه داد و بیشتر در خاطرات آن روزهایش ما را سهیم کرد. جریان شهادت برادرش، عملیات بدر و ...

گفت و گو با جانباز مزدارانی را بدین صورت ادامه دادیم:

فاش نیوز: بار قبل تا دفعه سومی تعریف کردید که به جبهه اعزام شدید. برای ما تعریف می کنید؟

- بار سومم بود. با تیربار هم که حسابی آشنا شده بودم و اصلاً اسلحه را به قول معروف با چشم بسته باز و بسته می کردم. پشت خط هم که می آمدم همواره در پایگاه ها بودم و آموزش و مانور خیلی شرکت می کردم. مانور خیلی زیاد بود در کوه های گرمسار و با برادرم با هم می رفتیم. یکی دو تا فیلم هم هست که آنجا فیلمبرداری کرده بودند که متأسفانه قسمت هایی از فیلم را جمع بندی کردیم و نقطه آخری که می خواستیم برویم برای مونتاژ فیلممان سوخت یعنی من الان از برادرم هیچ فیلمی ندارم ولی آن فیلم ها اگر می ماند هم زمان که با هم بودیم و یا مراسم تشییع جنازه اش، همه از دست رفت.

اعزام شدیم منتهی برادرم چون دانشجوی تربیت معلم بود از تهران اعزام شد و در لشگر حضرت رسول بود. من چون از گرمسار اعزام شدم در لشگر علی ابن ابی طالب قم بودم. پادگان ما انرژی اتمی بود جاده اهواز- آبادان، در آن مقطع در سپنتای اهواز مستقر شده بودیم. در دوکوهه یک مقطعی بودیم که بعد تفکیک شد و ما رفتیم جاده ی اهواز- آبادان. در انرژی اتمی یک مقری بود که به اصطلاح مرکز نگهداری انرژی اتمی بود که آن زمان آمریکایی ها بودند. کانتینرها و کانکس های خیلی مجهزی داشت که داخلش اتاق هایی داشت، دستشویی داشت، سرویس داشت، همه چیز تمام. پارکت هایی داشت که ما الان خیلی کم می بینیم چنین پارکت هایی را. خیلی امکانات داشت و رویش هم آهنی بود، به هیچ وجه چیزی نمی شد یعنی ترکش اصلاً روی این کانکس ها اثر نمی کرد. در آن مقطع عراق پادگان ها را شدید بمباران می کرد و من چون دوست داشتم یک سری چیزها را منعکس کنم یک دوربین یاشیکا داشتم که همیشه همراهم بود و از بچه ها خیلی عکس برمی داشتم.

برای سومین بار که رفتم در صبحگاه های مختلف یا رزمایش هایی که بود و یا مواردی از این دست ما را برای عملیات بدر آموزش های آبی و خاکی خیلی سختی دادند. در آموزش آبی ما را آوردند در سد دز وسط زمستان ما را می ریختند در سد دز و خب سرد بود واقعاً. شما تصور کنید در این فضا بروید در آب یخ، آب سد دز خیلی سردتر از این آب های دیگر بود، چون 65 کیلومتر طول سد دز بود و این همه حجم آب در آن مقطع در زمستان خب خیلی سرد بود. آن موقع حمامی نبود و گاهاً نیاز می شد شب و نصفه شب تا نماز صبح بچه ها بروند سریع دوشی بگیرند و یا غسلی بکنند. این اتفاقاتی که ناخودآگاه می افتاد، بچه ها در آب سرد می رفتند، بچه های امروز را بکشی همچین کاری نمی کنند.

فاش نیوز: تصورش را هم نمی کنند.

-  اصلاً. خیلی سخت بود. آن مقطع را ما رد کردیم و ما را در موقعیت مهدی قرار دادند. چون برادرم هم در جبهه بود همزمان، من در موقعیت مهدی که آمدم باز هم آموزش های خیلی سختی بود. در صبحگاه هایمان بچه ها در کوله پشتی هایمان شن می ریختند یا سنگ های ریز می ریختند که سنگین باشد. با تجهیزات کلاه، اسلحه و چیزهایی که بود و آن امکاناتی را که داشتیم می بستیم با پتو و می رفتیم صبحگاه که اگر عملیات شد کم نیاوریم. یعنی ما روزانه حدوداً 10 کیلومتر باید راهپیمایی همزمان با دویدن و سرود خواندن داشتیم و به قول معروف سرودهای انقلابی را یا نکاتی از قرآن را می خواندند و ما باید به همین شکل می رفتیم.

 آماده شده بودیم برای عملیات؛ یک احساسی داشتم که نمی خواهم بگویم الهام ولی یه جوری انگار فهمیدم که برو برادرت را ببین، برادرت شهید می شود. چون برادرم خیلی خیلی بچه ی محجوب و مؤدبی بود در فامیل، خیلی خدا دوست بود. یک تکه از ایشان بگویم که منزل عموی ما و منزل ما کنار هم بود و وسطش یک مسجد قدیمی داشت در ایستگاه راه آهن زرین دشت. عمویم می گفت یک شب نصفه شب من داشتم می رفتم مأموریت، یک اتفاقی افتاده بود که من باید می رفتم. دیدم یک نور کمی از مسجد می آید انگار که کسی در مسجد است. ایشان هم حساس می شوند که الان نصفه شب چه کسی ممکن است به مسجد رفته باشد و می روند سرکی می کشند و آرام در مسجد را باز می کنند و می بینند که ابراهیم یک دستش بالا است و یک دستش تسبیح و دارد نماز شب می خواند و الهی العفو می گوید. می گفت من آمدم بیرون و دو دستی زدم بر سر خودم و گفتم بعد از 65 سال تو هیچ چیزی نفهمیدی، این بچه را نگاه کن با این سن و با این که گناهی نکرده دارد الهی العفو می گوید. برادرم در این وادی بود و قرآن خیلی می خواند. چون بچه ی خالصی بود، اینجا گفتم ابراهیم شهید می شود.

فاصله ی ما با این ها 10-15 کیلومتر بیشتر نبود، ما را در یک موقعیتی آورده بودند که فاصله مان کم بود. رفتم پیش فرمانده گردانمان و گفتم که اگر اجازه بدهید من می خواهم بروم و برادرم را ببینم. گفت حالا الان نیاز هست که بروی برادرت را ببینی! گفتم برادرم این دفعه شهید می شود. بگذارید من بروم و ببینمش. گفت بابا شما عملیات را توجیه شدید، منطقه را می دانید کجاست، ما نباید اصلاً اجازه بدهیم که شما از اینجا بیرون بروید و ... گفتم اگر برادرم شهید شود من شما را نمی بخشم چون این دیدار می افتد به قیامت. فرمانده مان سردار مهدوی نژاد بود، ایشان تحت تأثیر قرار گرفتند و من با مسئولیت خودم رفتم. به من گفتند ممکن است تا تو برگردی، ما از اینجا حرکت کنیم و موقعیت بعدی را به من گفتند که کجا هستیم و گفتند خودت را به ما برسون که عملیات می خواهد شروع شود.

 خلاصه من رفتم پادگان دوکوهه در قسمت پرسنلی اش، اسم برادرم را دادم و گفتند که دیروز حرکت کردند و رفتند. حالم خیلی گرفته بود، تا از در پادگان به بیرون بیایم خیلی گریه کردم. مثل عصر روز جمعه که یک حالتی به آدم دست می دهد، یک احساس غریبی و غم و یک حال خاص داشتم. خیلی گریه کردم، از پادگان آمدم بیرون و گفتم ما دیگر همدیگر را نمی بینیم. من هم آمدم و رفتم در عملیات، می دانستم که این عملیات خیلی سنگین است و فقط 15 تا تیپ و لشگر سپاه در این عملیات بودند و مناطق را تقسیم بندی کرده بودند و از همان مناطقی که ما دومین بار در جزیره ی مجنون بودیم، از آنجا باید عمل می کردیم و می رفتیم تا می رسیدیم. 15 کیلومتر در آب باید عمل می کردیم، خط ها را می شکستیم، سنگر کمین ها را از بین می بردیم بعد تازه می رسیدیم به خشکی. از خشکی، تازه کار ما شروع می شد در صورتی که ما وقتی 15 کیلومتر از آب عبور کرده بودیم دیگر نه ماشین داشتیم، نه  امکاناتی داشتیم نه هیچ چیزی. خومان بودیم و خودمان، اسلحه و چهار تا فشنگی که داشتیم یا هر چیزی که می توانستیم به جهت یدی با خودمان ببریم. این اتفاقات افتاد و بعد عکس های هوایی آوردند و ما را توجیه کردند. چند آبراه داشتیم در جزیره ی شمالی مجنون. جایی که می خواستیم از آنجا عبور کنیم، به نام آبراه جمل 1 و 2، آبراه نینوا و یکی دوتا آبراه دیگر که ما به صورت مانوری آمده بودیم و این جاها را دیده بودیم. نی ها را بریده بودند و من چون تیربارچی بودم باید می آمدم جلوی قایق مستقر می شدم. در هر قایقی بسته به گنجایشش، نفر بود منتهی قایق ما از این قایق های بزرگ بود که نوکش تیز نبود و نوکش تقریباً حالت مستطیلی بود. قایقمان بسیار بزرگ بود و من تیربار را مستقر کردم، کمک تیربار اولم را گذاشتم سمت راستم و گفتم که تو نوار تیربار را بده که گیر نکند و اگر درگیری پیش آمد من بتوانم بزنم. منتهی در عکس هوایی به من گفتند که شما اصلاً در آبراه در سنگر و کمین نیستید، بنابراین به ما گفتند که شما بعد از این که خط شکن ها خط را شکستند، بزنید به خط و عمقی عمل کنید. آن موقع گردان محمد رسول الله لشگر 17 خط شکن بود. 15 کیلومتر در خاک باید می رسیدیم به شرق رودخانه ی دجله، پشت دجله هم جاده ی بصره ی العماره-بغداد بود. شب آخر که ما را آوردند در منطقه نهایی و در آخرین نقطه که به صورت استتار بودیم 24 ساعت تا عملیات شروع شود، اهدایی های مردم را آورده بودند و دانش آموزان هر یک به شکلی می گفتند برادر رزمنده خسته نباشید، خدا قوتتان بدهد. شما بجنگید ما عقب را نگه می داریم یا از این جور برنامه ها. بهترین خوراکی ها را شب های عملیات به ما می دادند یعنی آن موقع هم شام خوب داشتیم و هم پسته بود و بادام بود و ...

          

فاش نیوز: جهت تقویت روحیه!

- بله خب نیاز هم بود چون وقتی ما می خواستیم برویم نمی دانستیم که بعدش تا 10 روز آینده می توانیم غذا بخوریم یا نخوریم، حتی آخرین شب را به ما غذای گرم هم می دادند، ایران برنامه اش به این شکل بود و هر وقت که شب به ما مرغ می دادند، می گفتند فردا عملیات است یعنی مرغ اینقدر برای خودش ابهت داشت نه مثل الان، واقعاً کم بود.

خلاصه نصف شب قرار بود عملیات شروع شود و ما در مسیر قرار گرفتیم. شدت انفجار وقتی شروع شد اینقدر زیاد بود که یکی از دوستانمان خاطره ای تعریف می کرد و می گفت یک دفعه آنجا جهنمی شد اینقدر که حجم آتش زیاد بود. من نمی خواهم از عبارت جهنم استفاده کنم چون جهنم برای گنهکاران است ولی خیلی خیلی خط، خط آتشش زیاد بود. در نی ها، بشکه های فوگاز گذاشته بودند و وقتی این منفجر می شد تمام این نی ها آتش می گرفت همزمان خمپاره می آمد، دوشکا می زد، از این خمپاره های زمانی بالای سرمان منفجر می شد و در این حالت باید فقط ایستاده باشی چون اگر دراز می کشیدی بیشتر ترکش می خوردی، آرپیجی و گلوله می آمد و منفجر می شد. صدای انفجار و آتش سوزی!

خب برای من که جوان بودم، 17 سال سن داشتم خیلی بود. یک آن من دیدم که سر آبراهمان یک سنگر کمین خیلی مشتی قرار گرفته است که هم دوشکا دارد، هم تیربار دارد همه چیز دارد و ما را می زند. خب من گرفتم سمتش و شلیک می کردم، وقتی یک مقطع رفتم جلوتر دیدم فرمانده ی گردانمان در آب است و با بی سیم از داخل آب ما را هدایت می کند. گفتیم حاجی چه کار کنیم؟ گفت برگردید. در این فاصله که من داشتم می زدم یک دفعه اسلحه ی من گیر کرد. یک رگبار آمد به طوری که ما سه نفر که جلو بودیم از وسط ما رفت. چون داخلش رسام داشت، از کنار گوش ما همینجوری گلوله می رفت و اسلحه ی من هم گیر کرد. من گفتم عبدالله، دیدم که عبدالله رفت. عبدالله شهید شد، تفنگ را رها کردم و رفتم پیش عبدالله و بغلش کردم. دیدم که عبدالله شهید شده و تیر به سرش خورده و از آن طرف بیرون رفته است. بدون این که کلمه ای بتواند بگوید. این اتفاق که افتاد رفتیم پیش فرمانده مان و گفتیم حاجی شهید داریم، در قایق است الان چه کار کنیم؟ گفت اصلاً نمی شود از این سنگر کمین عبور کنید، گفت بروید عقب از آبراه بغلی بروید، بیایید بزنید به خط و دیگر نایستید. این سنگر کمین متحرک بوده و در آن آبراه بوده، آمده سر آبراه شما قرار گرفته است. آنجا دیگر خبری نیست. ما چند کیلومتری با قایق به عقب آمدیم تا جنازه را بتوانیم بگذاریم. جنازه را به عقب آوردیم و در اولین آکاسیوهایی که نیروها در آن مستقر می شدند، گذاشتیم.

خلاصه شهید عبدالله پهلوان را آنجا گذاشتیم و بین گریه و بغض و این جور مسائل بودیم که هوا داشت روشن می شد و نماز قضا می شد. خب من از قبل وضو گرفته بودم، در آن مقطع یکی از نمازهایی که برایم به ماندگار ماند و هیچ وقت از یادم نمی رود، این بود که با پوتین در حال دویدن و با لباس خونی و در واقع بدون آداب خاص نماز، نمازم را خواندم.

یک خاطره ای تعریف کرده بودند که شاید شنیده باشید چون در تلگرام ها هم گذاشته بودند؛ یکی از فرمانده های بزرگ می گفت که در عملیات بودیم (فکر می کنم عملیات کربلای 5) و خیلی هم شلوغ بود و بچه ها لت و پار شده بودند. می گفت من داشتم می آمدم عقب که یک سری هماهنگی ها را انجام بدهم که به من گفتند این جنازه ها و این مجروح را هم با خودت ببر. می گفت یک بسیجی کم سن و سالی را گذاشته بودند کنار من که ترکش خورده بود یا تیر خورده بود و از داخل شکمش خون همینطور می ریخت. آمدیم و دیدم این بسیجی دستش روی شکمش است و صحبت نمی کند. من هم رانندگی می کردم. سوال کردم بچه ی کجایی؟ دیدم حرف نمی زند. چیزی نگفتم تا چند دقیقه ای گذشت و خودش را معرفی کرد و گفت بچه ی کجاست. گفتم آن موقع چرا حرف نمی زدی؟ گفت داشتم نماز می خواندم. گفتم تو با این لباس خونی اصلاً قبله کدام طرف هست؟ می ایستادی الان می رسیدیم. گفت حالا این نماز را اینجا خواندم تا ببینیم خدا چه می خواهد. می گفت دیدم دوباره زمزمه اش شروع شد و نماز عصرش را هم خواند. می گفت رسیدیم به اورژانس و من رفتم که کارهایم را انجام دهم و ایشان را هم بردم و گفتم که هوایش را داشته باشید. نیم ساعت بعد آمدم بهش سر بزنم، خیلی هم سفارشش را کرده بودم. گفتم این بسیجی که من آورده بودم چه شد؟ رفتند خبرش را گرفتند و به من گفتند شهید شد! 

 

فاش نیوز: همچنان حال و هوا خاصی دارید، انگار درست در همان لحظه هستید.

- خب به هر حال این اتفاقات را من به چشم دیدم و لمس کردم. ما سه ماه با هم بودیم، سه ماه تمام کنار هم می خوابیدیم، با هم به صبحگاه می رفتیم و در نماز شرکت می کردیم. در آن مقطع اگر شما نصف شب می آمدید در حسینیه ای که در لشگر 17 بود، بسیجی ها همه با اُورکت بودند چون زمستان هم بود و همه کلاه هایشان را روی صورتشان کشیده بودند که کسی او را نشناسد، همه در سجده بودند و نماز شب می خواندند. در آن موقعیت مهدی که ما را آورده بودند، خیلی ها برای خودشان قبر کنده بودند و در قبر نماز شب می خواندند. آن زمان ما این مسائل را دیدیم و وقتی امروز می خواهیم منعکس کنیم باید با همان حس و حال اینها را تعریف کنیم. به هر جهت این توفیق را خدا به من داد که در این مقطع شهدا را از نزدیک ببینم، هرچند که خودم لیاقت نداشتم و از این قافله باز ماندم. دعا کنید که ان شالله روزی به شهدا برسیم و ما را بپذیرند.

 

فاش نیوز: مسئولیت شما سنگین تر است و چیزی کم تر از شهدا ندارید.

-  در مورد مسئولیت قطعاً همینطور است. در مورد ما اغراق می شود ولی واقعیت این است که بالاترین سرمایه ی شهدا جانشان بود که دادند و بُرد کردند. در مقاطعی یک سفره باز می شود و هر کسی که از این سفره بهره برد، او پیروز است.

در قضیه ی کربلا، وهب مسیحی بود. حداقل مسلمان نبود. آمد به ندای امام حسین (ع) لبیک گفت، یک روز مسلمان شد و شهادتین را جاری کرد، رفت و شهید شد. وقتی سر وهب را بریدند و آوردند به مادرش دادند، مادرش سر او را پرت کرد و گفت ما هدیه ای که در راه  خدا دادیم را نمی پذیریم. این ها آینه ی جلوی روی ما هست. ما از شهدای کربلا مخلص تر که نداشتیم و یاران اباعبدالله منحصر به فرد بودند ولی شهدای ما هم با تأسی از شهدای کربلا رفتند و به عشق آزاد شدن کربلا، شهید شدند هرچند که کربلا را ندیدند، ان شالله که سر سفره ی امام حسین همیشه هستند و دست ما را هم بگیرند. به هرحال در این مقطع ما رفتیم و وارد شدیم، شهیدمان را که پیاده کردیم با این وضعیت نمازمان را هم خواندیم و زدیم به خط. وقتی زدیم به خط دیدیم که تیپ حضرت معصومه که گردان هایش تقسیم شده بود، آن گردان خط شکن که به نام محمد رسول الله بود؛ نیم بند خط را شکسته بود و ما هم بقیه اش را ادامه دادیم و دوباره خط را شکستیم. شهدای زیادی در همان ابتدای آب داشتیم که لب خشکی این عزیزان را به کناری آورده بودند. ما با این عزیزان وداع کردیم، جنازه های عراقی هم خیلی زیاد بود. به صورت خط دشتبان و به صورت پله ای پشت سر گذاشتیم یعنی دسته هایمان تقسیم شده بود، یک بخشی سمت راست بودیم. عمل می کردیم و می رفتیم جلو، می خوابیدیم تیراندازی می کردیم و از سمت چپ نیروها می آمدند و عبور می کردند، 100 متر 200 متر می رفتند جلوتر، آنها می خوابیدند و شلیک می کردند و دوباره به همین شکل پله ای عمل کردیم تا به قول معروف عراقی ها عزیمتی و فراری شدند. فرار می کردند، ما هم دنبالشان. آن موقع دیگر خیز برنمی داشت، من تیربار هم داشتم و نوار تیربارم را به صورت 250 تایی درست کرده بودم یعنی 500 تایی می شود یک نوار بعضاً جاهایی که نیاز بود به هم وصل می کردیم در آنجایی که خط می ایستاد ولی آنجایی که می رفتیم نوار تیربار را تکه تکه کرده بودم و تند تند می گذاشتم که در حال دویدن هم بتوانم شلیک کنم.

 ما تا قبل از ظهر رسیدیم به رودخانه ی دجله. کنار رودخانه ی دجله یک روستا بود که ما باید آنجا را تصرف می کردیم و کنارش مستقر می شدیم، آن چیزی که ما را توجیه کرده بودند. به ما گفتند اگر توانستید از دجله عبور کنید، بروید روی جاده ی بغداد. ما وارد روستا شدیم و گفتند زنان روسی بی سیم چی هایشان هستند و خیلی از فاکتورهایی را که داده بودند گفتند مراقب باشید و تمام خانه های روستا را پاکسازی کنید و مستقر شوید. ما اولین نیرویی بودیم که وارد شدیم، وقتی رسیدیم به دجله جاتون خالی من اول رفتم کنار دجله و آب دجله را به یاد لب های تشنه ی امام حسین خوردم. آب خیلی شیرین و گوارایی بود، خیلی تشنه شده بودیم چون آب قمقمه هایمان تمام شده بود. من دیدم در جاده ی بغداد ماشین ها عبور می کنند و هنوز نتوانستند جاده را ببندند و مردم می آمدند و می رفتند. من اول یک رگبار گرفتم و بعد با خودم گفتم اینها که نظامی نیستند، برای چی اینها را بزنم؟ چند ماشین هم ایستادند و متحیر نگاه می کردند که چرا می زنند! خلاصه قطع کردم و به کمکم گفتم که تو اگر می توانی برو از آب عبور کن، من پوشش می دهم بعد آن طرف را آماده کنید که ما بیاییم. آن یکی کمک تیربارم که مانده بود از لحاظ شنا از من واردتر و قوی تربود، من مستقر شدم در خاکریزی که آن طرف بود و رگبار می گرفتم تا ایشان بتواند در پوشش شلیک من خیلی راحت بتواند آب را عبور کند. آب رودخانه ی دجله از زیر خیلی شتاب داشت ولی روی آن آرام بود یعنی از رو متوجه نمی شدیم که این آب اینقدر جریان دارد. یک مقدار جلوتر رفتیم، یک سری موانع خورشیدی زیر پل گذاشته بودند که هر کس می رفت آن زیر خفه می‌شد یعنی باید حتماً عبور می کرد.

خلاصه ما 100 متر با این فاصله گرفتیم و این بنده خدا آقا حمزه رفت آن طرف و عبور کرد، دیدم که از داخل آب بلند نمی شود. اشاره کردم که چه شده، گفت همین پشتند. خاکریزی که آن طرف آب و بین جاده بود، عراقی ها آن پشت مستقر بودند ولی جرأت هم نمی کردند که بالا بیایند و ما ببینیم تعدادشان چقدر است. فرمانده های اصلی ما هنوز به ما نرسیده بودند ضمن این که لشگر سمت راست ما که لشگر ولیعصر خوزستان بود، از همان جلوی آب زمین گیر شدند و نتوانستند خط را بشکنند و بیایند. سمت راست ما خالی بود، جلوی ما هم که این ها بودند. آن روز شاید ما 5-6 بار سنگر کندیم مثلاً یک نقطه ای به ما نشان می دادند و می گفتند این جا مستقر شوید. سنگر را می کندیم آماده، می گفتند از این جا بلند شوید و 100 متر بروید آن طرف تر. با دست خالی، با سرنیزه برای سنگر کندن سخت بود که دوباره بتوانی خودت را حفظ کنی. چشمتان روز بد نبیند، آن روز اینقدر سنگر کندیم دست هایمان همه زخم شده بود از بس با سرنیزه زده بودیم در خاک. امکانات هم نبود، با دست باید خاک ها را برمی داشتیم. تا فرمانده ها رسیدند و گفتند آن جا را ول کنید بیایید بچسبید به جاده پشت دجله مستقر شوید که آن ها هرچه خمپاره می زنند، اگر روی جاده هم می خورد شما چیزی نشوید و زیرش باشید. آن هایی هم که عبور می کند از شما عبور کرده است. در آموزش ها به ما گفته بودند که سنگرهای تیربارچی ها به صورت نعل اسبی باید باشد و من به کمک کمکی هایم دوتا سنگر نعل اسبی با فاصله ی 50 متری از همدیگر برای خودم کندم و در آن مستقر شدیم. در هر 10 دقیقه یک ربع که تیراندازی می کردیم جایمان را سریع عوض می کردیم چون خمپاره بود که می آمد روی سرمان یا با آرپیچی ما را می زدند. هم از این جهت که می خواستیم بگوییم که تیربارهایمان زیاد است و هم جابجایی می کردیم که خودمان چیزی نشویم. آنجا که می رفتیم سکوت می کردیم و باز در یک مقطعی شروع می کردیم به تیراندازی و دوباره می آمدیم در همین حالت. علت این که در این دو هفته من چیزی نشدم دوتا سنگری بود که من جابجا می کردم همیشه.

در این عملیاتی که من برای شما تعریف کردم، گردان ما 250 نفر بود که ما 90 نفر شهید دادیم. شما فکر کنید که ما بهترین رفیق هایمان را که با هم خیلی خالصانه رفاقت داشتیم، در آن سن کمی که داشتیم از دست دادیم. رفاقت های الان در این سن و سال خیلی بوی رفاقت نمی دهد، جهت آشنایی و رفع تکلیف و یک مقدار مقطعی و منفعتی است ولی رفاقت های آن زمان واقعی بود چون هیچ کس چیزی از کسی طلبکار نبود و آن خلوص به معنای واقعی دیده می شد. از قدیم گفتند اگر می خواهی با کسی رفیق شوی، سعی کنید با او همسفر شوید و چند وقتی با هم باشید تا چند و چون کار دستتان بیاید. حالا من می خواهم از رفقایی بگویم که آن ها همه چیز خود را با خدا معامله کردند و امروز بین ما نیستند، فردا یقه ی ما را می گیرند یا حداقل ما فردا شرمنده ی آن ها می شویم. درست است که این ها به ظاهر آن چیزی که ما فکر می کنیم نیستند ولی من با طیب خاطر و با تمام وجودم می دانم که این عزیزان حاضر و ناظر بر اعمال ما هستند. شهدا زنده اند چون خدا گفته است « وَمَن أَصدَقُ مِنَ اللَّهِ قیلًا » یعنی هیچ کس از خدا راستگوتر نیست. خدا گفت اینها زنده اند و دارند روزی می خورند. به هر حال الان که من آمدم پشت دوربین باید یک جوری صحبت کنم که حق مطلب ادا شود و چیزی جا نماند، آن  چیزی که واقعاً بودند را بگویم، نه اغراق کنم و نه چیزی کم بگویم.  

به هر حال در این عملیات بدر؛ شروع عملیات تا پایانش که من مجروح شدم، اولین بار 10 روز بود ولی دراین 10 روز یک دنیا اتفاق افتاده است. مثلاً در همین خطی که ما بودیم، کنار دست ما گردان کربلای شاهرود بود. ما گردان موسی بن جعفر سمنان بودیم که جزء لشکر 17 علی ابن ابی طالب بود. حالا یک لحظه از بحث شهدا برویم کنار، شب اول که ما رسیدیم و روستا را گرفتیم به ما گفته  بودند در این روستا نفر هست و می روند قایم می شوند. شما پاکسازی کنید، روسی ها هستند و این حرفها، ما یک تیربارچی داشتیم که مال گردان کربلا بود منتهی با هم، هم مرز بودیم. من این طرف بودم او آن طرف. یک دفعه دیدم شب داره فریاد می زنه ایست...ایست...ایست؛ رگبار را گرفت. حالا جرأت هم نمی کرد که برود ببیند که چه چیزی هست. زد لت و پار کرد و انداخت، بچه ها آمدند گفتند محسن چی شده؟ گفت زدم، داشت می آمد زدم. شب هم بود و یک مقدار هم ترسیده بود. صبح شد و ما دیدیم که یک خر را زده و آب کش کرده آن جا انداخته است، خلاصه آقای ایوبی زد یک خری را آبکش کرد!

فاش نیوز: از شهدا لطفا" بیشتر بگویید.

- شهید عباسی معاون دسته ی ما بود، آن روز در خط به بچه ها تی تاپ داده بودند. من کلاه کاسکت داشتم، یک لحظه ایشان بی احتیاطی کرد، همینطور که داشت تی تاپ می خورد، سرش از خاکریز آمد بالا. با تفنگ دوربین دار و قناصه زدند به پیشانی اش، نصف تی تاپ در دهانش و  دستش و در این حالت شهید شد و افتاد. یا شهید همتی فرمانده ی دسته ی آن گروهان بود که ایشان هم همان جایی که شهید عباسی شهید شد، به سرش شکلیک کردند و شهید شد. می خواهم این را بگویم که سر می آمد بالا، می رفت. چقدر از نیروهای ما را به این شکل زدند و خب آن ها هم دست ما می رسیدند ما رحم نمی کردیم، می گفتیم این ها تا آخرین گلوله شان را زدند و از آن طرف هم که دستور داشتیم. به هرحال امکاناتمان در این حد نبود که بتوانیم تخلیه شان کنیم، نه ماشین داشتیم، نه امکانات داشتیم، باید 15 کیلومتر راه را می رفتیم و تازه می آوردیمشان آنجا در قایق، بعد در این راه ممکن بود یا شهید شویم یا اتفاقات دیگر رخ می داد. در همین گیر و دار که ما این  پشت مستقر بودیم، دیدم که یک ماشین عراقی از آن پل جلویی عبور کرد و راه را اشتباهی آمد. باید می رفت سمت لشگر ولیعصر که عمل نکرده بود و آن راه را ادامه می داد که اشتباهی آمد به سمت ما. من به رفقا گفتم کسی نزند، این بیاید شاید بتوانیم ماشینشان را غنیمت بگیریم. آمد نزدیک شد، درگیری و بزن بزن شروع شد. من دیدم که این عراقی در را باز کرد که بپرد بیرون، من روی او رگبار گرفتم؛ نفر آن طرفی پرید پایین و راننده اش هم تیر خورد و ماشینش هم همان جا ماند که رادیاتور و لاستیکش سوراخ شده بود که با آرپیچی زدند و آتش گرفت. این باعث تضعیف روحیه شد، در این گیر و دار من دیدم عراقی ها همه از پشت خاکریز آمدند بیرون که من هم رگبار را گرفتم روی آنها. از این اتفاقات افتاد. اینها را زدم. چون فشنگ هایم را یکی در میان رسام گذاشته بودم که ببینم خط گلوله ام به چه شکل است و کجا می رود، متوجه شدم که آن جا زدم. در این وضعیت که ما سمت راستمان خالی بود، حدوداً 1 کیلومتر بالاتر از ما یک پل بود که اول عملیات دستور دادند این پل را منفجر نکنید. ما خیلی راحت روی پل رسیده بودیم و می توانستیم برویم روی آن بایستیم. گفتند می خواهیم از روی آب عبور کنیم و برویم یا تانک عبور بدهیم و این حرف ها. شما این پل را منفجر نکنید. لشگر ولیعصر که نتوانست عمل کند، کار گره خورد و عراق شروع کرد از جنوب از سمت بصره تانک عبور داد. هرچه نگاه می کردیم تانک عراقی ها بود؛ حالا ما یک عدد آرپیچی 12 داشتیم، بقیه آرپیچی 7 بود. فاصله به شکلی بود که نمی توانست این تانک ها را بزند و به قول معروف مؤثر باشد و گلوله هایمان اینقدر نبود. با تیربار هم که نمی شد تانک را از کار بیندازیم. عراقی ها یک صبح تا غروب تانک آوردند.

در این خط که بودیم از این هواپیماهای سم پاشی بود که می آمد و ما را به رگبار می بست؛ خمپاره می زد، دوشکا می زد، کاتیوشا می زد یعنی خط در حالت عادی نبود. ما روی بمباران بودیم و هواپیما می آمد می زد و می رفت ولی این هواپیماهای مگسی هر دقیقه بالای سرمان بودند و عکسبرداری می کردند و ما را به رگبار می بستند.

روز هفتم بود که عراقی ها تانک آوردند از جلوی ما، یک صبح تا غروب شما فکر کنید که اینها تانک آوردند. از روی همان پل آمدند سمت راست ما و چسباندند به آن آبی که ما از آن عمل کردیم و به جلو آمدیم. سمت راست ما را تانک گرفته، جلو ما دجله هست، پشت جاده ی بصره – بغداد و عراقی ها این طرف، ما در این وضعیت نیمه محاصره ایم. رفقای ما همه شهید شدند. ما 9 تیربارچی بودیم که روز هفتم 3 نفرمان مانده بودیم، تیربارچی ها را زود می زدند. حالا لطف خدا بود و آن دو تا سنگری که من کنده بودم و سریع جابجا می کردم، باعث شده بود که ما زنده ماندیم. یک کادری هم از قبل درست کرده بودند که اگر در عملیات فرمانده ی دسته شهید شد، معاون دسته می شود فرمانده دسته. من مسئول تیم 1 بودم، تیربارچی بودم بعد آرپیچی زن ها و تیم دو و سه و این تعدادی که در دسته داشتیم. معاون دسته ی ما که شهید شد، من شده بودم معاون دسته. شهید عباسی معاون دسته ی ما بودند که ایشان همان جا مفقودالاثر شد، فرمانده گروهانمان مفقودالاثر شد، چند نفر اسیر شدند، معاون گردانمان شهید شد، فزمانده گروهانمان (شهید زمانی پور)؛ فرمانده دسته مان (شهید عبدالله بندری) و معاون گروهانمان (شهید عباسعلی اشرف) شهید شدند و به این شکل ما خیلی شهید دادیم.

 فرمانده گردان ما روز دوم یا سوم بود که یک خمپاره می خورد نزدیکشان و ترکش می خورند، این ها را می برند عقب و یک کادر گردانی که در مهران بود، آمد و فرمانده گردان هایش روی گردان ما مستقر شدند. فرمانده گردان (سردار شاهچراغی) ، (شهید کیومرث نوروزی) بود، (شهید ناصر ترحمی) معاون گردانمان بود که قائم مقام بودند و شهید شدند. کادر 2 آمدند روی ما مستقر شدند و فرمانده ی محور ما پابرهنه در یک سنگری که نزدیک سنگر من بود مستقر بود به نام شهید اخلاقی که فرمانده تیپ بودند. ایشان در آن مقطع فرمانده ی گروهان ما را خواست و گفت نیروهایت را بردار بیاور و توجیهشان کن. ما رفتیم داخل سنگر و به فرمانده ی ما گفت سریع هرچه تیربارچی، آرپیچی زن داری بردار بیار. فرمانده ی ما گفت تیربارچی چیزی برایم نمانده، من 3 تا تیربارچی دارم اگر قرار باشد همه را بیاورم که خب در خط هم نیاز داریم. خلاصه قرار شد من با اینها حرکت کنم و با چند تا آرپیچی زن برویم. یک خاکریز 1 کیلومتر جلوتر زدند همان جا که پل بود، یک خاکریز مشکی و به ما گفتند بروید آنجا مستقر شوید، عراق پاتک کرده و به اصطلاح جلویشان را بگیرید که اگر عقب نشینی کردیم بیایید همان سر جای خودمان بایستید. طوری نباشد که آنها بیایند این همه راه را و ما را لت و پار کنند. منتهی چون با لهجه ی زبان سمنانی صحبت می کرد خب من متوجه می شدم چون زبان سمنانی خیلی سخت است به خصوص زبان سرخه مثل این می ماند که چند تا ریگ را بریزی در یک قوطی و تکان بدهی، اینقدر تند حرف می زنند که هیچی متوجه نمی شوی.      

وقتی عملیات شروع می شد چون فرمانده گردان ما بچه‌ی آن جا بود، اینها کشف صحبت می‌کردند، بی سیم چی هایشان را از بچه ی آن جا می گذاشتند. در عراق هم ما منافق نداشتیم از این دست، از بچه های سرخه که بتوانند شنود کنند و بفهمند که چی به چی هست و به همین خاطر اینها با هم کشف صحبت می کردند. خلاصه به ما گفتند فرمانده محور گفته بروید و آنجا مستقر شوید، من تجهیزاتم را برداشتم. آن کمکم که شهید شده بود، یک شهید دیگری را به ما دادند به نام شهید لاسجردی، ایشان شد کمک دوم من و حرکت کردیم و رفتیم برای شکستن پاتک. یک کیلوتر تا جایی که ما می خواستیم به خط برسیم فاصله بود، از بس حجم آتش زیاد بود. من کمتر خیز برمی داشتم و خیلی غُد بودم اما آن روز، اینقدر خوابیده بودم بلند شده بودم که شما فکر کنید یک نوار تیربار تنم، این نوار تیربار همه ی بدنم را زخم کرده بود از بس خوابیده بودم و بلند شده بودم.

 خلاصه خودمان را رساندیم به آن خاکریزی که یک کیلومتر سمت راستمان بود و مستقر شدیم. من همین کنار جاده گفتم خب این طرفی ها که از سرمان رد می شوند و با ما کاری ندارند، روبرو را می زنیم. من سریع یک چاله ای درست کردم و رفتم داخلش، سرم را از خاکریز آوردم بالا چون در آن جلسه من بودم که ایشان گفته بودند پاتک خیلی سنگین است، سرم را آوردم بالا و تانک ها را دیدم. هرچه نگاه می کردم فقط تانک بود. خیلی وحشتناک بود، به کمکم گفتم حمزه ما از اینجا زنده در نمی آییم، فقط بلند شو و نگاه  کن. حمزه هم بلند شد و نگاه کرد و سری تکان داد. آرپیچی زن ها را آوردم مستقر کردم، من با نفرات کنار تانک و تیربارچی ها تانک را می زدم که آرپیچی زن بلند شود و راحت تانک را بزند. درگیری شروع شد، ما هم شروع کردیم. من سعی می کردم تیربارچی ها را خاموش کنم و بعد آرپیچی زن ها می زدند. عراق آمد به 100-150 متری ما رسید و از سمت راست چسبیده بود به خاکریز و داشتند ما را محاصره می کردند. بچه ها یکی یکی شهید می شدند، دست قطع می شد، پا قطع می شد و اصلاً یک وضعیتی بود.

در همین گیر و دار بی سیم از کار افتاده بود و یک وضعیت خیلی وحشتناکی بود که دیدم سمت راست خودم، تانک آمده و چسبیده به خاکریز. این ها که نزدیک شدند به ما یک کلکی زدند و عقب نشینی کردند، ما هم فکر کردیم که ما این ها را زدیم و مقاومت کردیم. اینها رفتند یک 100-150 متر و دیدند که گلوله های ما دارد اثر می کند، فاصله شان را زیادتر کردند که گلوله ها اثر نکند. خب چون فاصله دور بود نمی شد که بزنیم. آنجا رفتند مستقر شدند، ما هرچه گلوله داشتیم تمام شد یعنی آرپیچی زن های ما همه ی گلوله هایشان را که زدند آنها آمدند جلو، می کشتند و می آمدند جلو. من بلند شدم که بزنم دیدم دو تا تانک روی من کلید کردند و اگر بلند شوم هم تیربارچی هایشان من را می زنند و هم گلوله می زنند. دو سه تا گلوله که آمد پشت هم از بالای سر من رفت، یک گلوله آمد که بادش من را گرفت، به کمکم گفتم دیدار به قیامت. این کلید کرده و ما را می زند، ما هم از اینجا نمی توانیم تکان بخوریم، اگر برویم آن طرف که بدتر است و این طرف هم که جاده است و هیچ کاری نمی توانستیم کنیم.

بلند شدم رگبار را گرفتم و آنجا بود که خوردم، گلوله یک مقدار وسط خاکریز خورده بود منتهی خاکریزش تازه ایجاد شده بود و نرم بود. گلوله ی تانک منفجر شد و من با تیربارم رفتم بالا و آمدم پایین، تیربارم از کار افتاد و موج انفجار چنان من را گرفته بود که من دور خودم می چرخیدم.

 

فاش نیوز: خوب به خاطر دارید؟

- بله. آمدم که از خاکریز بروم بالا، پیک گردان آمد و از پشت من را گرفت و خواباند روی زمین. از صورتم خون می ریخت چون ترکش خورده بودم ولی پاهایم کار می کرد. 10-20 دقیقه در همین وضعیت بودم، شهدای زیادی هم آنجا افتاده بودند. آنجا من را مزدورانی صدا می کردند؛ این آقای مسعودیان به من گفت مزدرانی می توانی راه بروی؟ بعد از این که حالم یک مقدار جا آمد گفتم آره. گفت سریع برگرد برو عقب. گفتم من الان شما را با این وضعیت بگذارم بروم عقب، گفت برو و آنجا هم بگو که چون بی سیم کار نمی کند، نیروهای کمکی نرسیدند و وضعیتمان به این شکل هست. گفتم من قبول نمی کنم. گفت ببین اسلحه ات از کار افتاده، خودت هم که مجروح شدی، بمانی اینجا اسیر می شوی. گفت ما هستیم، می مانیم تا نیروهای کمکی برسند و یک کاریش می کنیم. من از اسارت خوشم نمی آمد یعنی اصلاً دوست نداشتم اسیر شوم. گفت تو کارایی ات را از دست دادی و اینجا بمانی اسیر می شوی. خلاصه قبول کردم. باز دوباره تا می خواستم به عقب بیایم درگیری بود، خمپاره و کاتیوشا و دوشکا و تیربار و همه چی می آمد.

من رسیدم به سنگر اصلی خودمان که فرمانده مان هم آنجا بود، وضعیت من را که دید گفت همین جا بایست تا موتوری هایی که می آیند که بروند عقب شما را هم ببرند. یکی از این موتوری هایمان که بعداً باید بگویم که ایشان چگونه شهید شد. در همین رفت و آمدها، جایی که من گفتم تانک آمده بود این طرف، ایشان به نام شهید رضا جامی داشتند می آمدند که گلوله ی تانک مستقیم به شکمش می خورد. فقط دو تا پاهایش را آوردند عقب، هیچی از این عزیز نماند، بچه های ما اینچنین جانفشانی کردند. من ایستادم  در سنگرم تا پیک آمد و من را سوار کرد، من بغلش کردم و در آن مسیر من را به عقب برد. اولین جایی که امداد بود سر و صورت من را بستند و باندپیچی کردند. این شخصی که من را پانسمان می کرد، برادر مدیرکل بنیاد شهید فعلی استان سمنان بود و الان هم هستند که گاهاً خاطره ای تعریف می کنیم. من حالم خیلی بد نبود ولی تعداد زیاد بودند که باید می رفتند عقب و ایشان به نوعی پارتی بازی کردند و من را با اولین قایق فرستادند و گفتند برو، اسیر می شوی؛ وضع خراب است.

 

فاش نیوز: این اولین مجروحیت شما بود؟

- بله اولین مجروحیتم بود. من هنوز تجهیزات همه چیز همراهم بود، نارنجک روی کمرم بود، سرنیزه داشتم فقط نوار تیربارم را باز کردم. با همان نارنجک آمدم راه آهن و من را آوردند در یک بیمارستان سرپایی و گفتند که اهواز پر شده و بفرستید اینها را قم. من دیدم با نارنجک دارم می روم در قطار و به نیروی انتظامی که آنجا بود گفتم این نارنجک را از من تحویل می گیرید که من این ها را با خودم نبرم. خلاصه صورت جلسه کردند و ما هم نارنجک ها را تحویل دادیم. از اینجا به بعد را دوستانی که با من بودند برایم تعریف کردند که آن روز، شما که رفتی گردان کربلا به کمک ما آمد و یک مقدار تانک ها را زدیم و لت و پار کردیم. عراق عقب نشینی می کند منتهی تا صبح از گردان کربلا هم چیزی نمانده بود، این بقایای گردان کربلا بود. گفتند که خط را به ارتش تحویل دهید. از بچه های طراح عملیات سردار گیلوری که سردار هم هستند، ایشان می گفتند که اینقدر دست و پا و جنازه ریخته بود در خط که من گفتم ارتش بیاید و خط را با این وضعیت ببیند! ... ما به ارتش می گفتیم هیئت واگذاری زمین یعنی آنها سریع تحویل می دادند برای عقب نشینی. تعریف می کردند که در ابتدای صبح آمدند گفتند ارتش باید تحویل شود و شما عقب نشینی کنید یعنی این تعدادی که مانده بودند. می گفت همزمان که ما عقب نشینی می کردیم عراق پاتک دومش را با یک حجم سنگینی از آتش شروع کرد. می گفت ما که آمدیم عقب، ارتش هم پشت سر ما آمد عقب. هر کسی که ماند اسیر شد، در واقع مابقی نیروهای ما اسیر شدند و شهید شدند. یک دسته و نصفی از بقایای گردان ما سالم به عقب برگشتند که بیشتر این عزیزان هم موج گرفته بودند. گردان حدوداً 90 شهید داد و مابقی هم همه مجروح شدند. عراق هم آمد و همه جا را گرفت یعنی عملیات بدر به قول معروف آنجا کارش تمام شد و ما دوباره آمدیم لب آبی که ما از آنجا عمل کرده بودیم. تا آنجا را عراق آمد و گرفت.

 

 ادامه دارد ...

 

گفت و گو از شهید گمنام


کد خبرنگار : 20