تاریخ : 1397,پنجشنبه 18 بهمن14:30
کد خبر : 63599 - سرویس خبری : اخبار

سوابقمان، وبالمان نشود!


سوابقمان، وبالمان نشود!

ابوترابی مرد بزرگی بود. چندین سال در زمان شاه به خاطر فعالیت‌هایش زندان رفته بود. زندان توأم با شکنجه‌های طاقت‌ فرسا. آمد جبهه. نه برای تبلیغ، با یک کلاشینکف برای جنگیدن!

رحیم قمیشی- آقای ابوترابی مرد بزرگی بود.

چندین سال در زمان شاه به خاطر فعالیت‌هایش زندان رفته بود.

زندان توأم با شکنجه‌های طاقت‌ فرسا.
همین که انقلاب، و بعد هم جنگ شد، آمد جبهه. نه برای تبلیغ، با یک کلاشینکف برای جنگیدن!
و اتفاقا در همان ماه‌های اول جنگ اسیر شد، و ده سال در اردوگاه‌های عراق ماند. 1359 تا 1369، و نقطه اتکای بسیاری از اسرا شد.
جالب آنکه آقای ابوترابی بین عراقی‌ها هم چهره‌ای دوست داشتنی پیدا کرد. افسر اردوگاه ما با افتخار می‌گفت من چندین ماه در اردوگاه ابوترابی بوده‌ام!
مردی خوش‌رو و با ایمان که با وجود کتک‌های وحشیانه‌ای که می‌خورد، هیچوقت آرامش و چهره خندانش را از دست نمی‌داد.
و همیشه به دیگران امید می‌داد.
انسانی بود با روحی بزرگ.
سفارش مهم‌اش به اسرا این بود که ما باید سلامت برگردیم ایران، و نمی‌گذاشت در کشمکش‌های بیهوده با نگهبان‌ها، جان بچه‌ها به خطر بیفتد.
او تجربه ارزشمند زندان در ایران را هم داشت، بر خلاف خیلی‌های دیگر، که نمی‌دانستند تکلیف یک زندانی با تکلیف آدم‌های آزاد، خیلی فرق می‌کند!
و اصلا هر انسانی در هر شرایطی، تکلیفی دارد.



خدا رحمتش کند. چند سالی از آزادی‌اش نگذشته بود که در تصادفی در مسیر مشهد جانش را از دست داد.
یک روز که تنها بودیم‌ می‌گفت: می‌دانی، خیلی از بچه‌ها بعد از برگشت مثل موتورهای چهارسیلندری شدند که موتورشان قفل کرد.
چه مثال عجیبی می‌زد!
اگر موتورسیکت یا دوچرخه سبکی داشته باشی و خراب شود، به راحتی با کمک دست، جابه‌جایش می‌کنی، اما موتورسیکت بزرگ را نمی‌توانی.
می‌شود بار بزرگی روی دوش‌ات.

ماشین ساده داخلی داشت و همیشه با همان بود. حتی در مسافرت‌های طولانی‌اش. با آنکه نماینده مجلس و نفر اول نماینده‌های تهران بود.
خودش را سبکبال نگه داشت. بچه‌هایی که با ایشان بودند می‌گفتند در عراق و در اردوگاه یک دقیقه وقت خالی نداشت. برای لحظه لحظه عمرش برنامه داشت.
حالا آمده بود ایران. می‌دید آن نهال‌ها، آن سروهای جوان، همه در تندبادها مقاوم نیستند. دنیا گاه می‌شکند. گاه راحت می‌کُشد.
می‌گفت ما نمی‌دانستیم در ایران و در آزادی‌مان اینطور می‌شود. موتورهای‌مان "جام" می‌کنند و قفل می‌شوند!

یعنی هر کسی که فکر کند دیگر خطری تهدیدش نمی‌کند، اول خطرهای مهم است برایش.
هر کس فکر کند از دنیا طلبی ایمن شده، به مرحله خطرناکی رسیده!
هر کس فکر کند شاخ شیطان را شکسته، تازه به استخدام شیطان درآمده!
میل به دنیا، میل به مقام، میل به محبوبیت، میل به داشتن مرید، میل به تظاهر به معصوم و خاص بودن، مگر می‌شود از دل برود؟!
و مگر می‌شود بی‌خطا بود؟
یعنی صِرف بودن در شرایطِ سخت، آدم را نمی‌سازد.
صِرف اسارت و صِرف زندان و یا جبهه بودن، به بزرگی منتهی نمی‌شود.
به دوری از؛ خطرات دنیا، خودبزرگ‌بینی و طلبکار بودن از خدا و مردم، منتهی نمی‌شود.
گاه همین سوابق، زمینه‌ی بیماری‌های بزرگ را تشدید می‌کند!
گاه حافظان قرآنی می‌شویم که تنها شیطان را بنده‌ایم!

تا آموزه‌ها را در ظرف زمان نریزیم.
تا آموزه‌ها را در دل و جان نریزیم.
تا به خود زحمت حرکت و سختی کشیدن را ندهیم.
امکان ندارد ذره‌ای به مقصد نزدیک‌تر شویم.

داشتن سوابق انقلاب و جنگ و اسارت، گاه باری می‌شود بر دوش. باری که از قافله بسیاری از جوان‌های امروزی، که عیب‌شان را می‌جوییم، عقب‌مان می‌اندازد. و از شهدا دورمان می‌کند. و از خدا...
سوابق می‌شوند موتورهای سنگین بی‌ارزشی، روی دوشمان.
می‌شوند وبال گردنمان!

اگر موفق شوم از اردوگاه اسارت، و حالات و تجارب آنجا بنویسم، تنها تذکری می‌خواهم باشد به خودم، به همراهانم، به دوستانم؛

انسان ماندن چقدر دشوار است.


کد خبرنگار : 20