۳۳ سال از مفقودی پیکر شهید «حسین زند» گذشته بود که پیکر شهید از سوی کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح تفحص و هویتش شناسایی شد. جمعی از مسئولین با حضور در منزل شهید خبر بازگشت پیکر را به خانواده اطلاع دادند. خبر بازگشت پیکر در حالی به خانواده اطلاع داده شد که مادر و پدر شهید در دوران چشمانتظاری به فرزند شهیدشان پیوستند. دو خواهر شهید زینبوار به استقبال پیکر برادر رفتند و مراسم وداع، تشییع و خاکسپاری را با شکوه برگزار کردند.
اشرف زند خواهر شهید «حسین زند» که پنج سال از برادرش بزرگتر بود، درخصوص شهید روایت کرد: حسین بسیار مهربان بود. هر بار که در جمع خانواده حاضر میشد، احادث ائمه را میگفت. خواهران و برادران را تشویق میکرد که در جمع غیبت نکنیم.
وی افزود: برادرم درس طلبگی را در مشهد مقدس میخواند. او از سنین کم در جلسات مذهبی نوحهخوانی میکرد. بعدها هم به مناسبتهای مختلف در مسجد و هیاتها سخنرانی میکرد.
خواهر شهید زند با بیان این که برادرم از سال ۶۰ به جبهه اعزام شد، گفت: هر بار که خبر شهادت رزمندهای را میشنیدم، ناراحت میشدم و میگفتم: «ای وای فلانی هم شهید شد». حسین از این لحن گفتنم ناراحت میشد و میگفت: «شهادت که ناراحتی ندارد. شهادت تنها میانبری است که انسان را به بهشت میرساند».
وی بیان کرد: برادرم سه مرحله به جبهه اعزام شد. زمانی که از دومین اعزامش برگشت، به خانه ما آمد. به من گفت: «خواب امام خمینی (ره) را دیدم. در خواب خودم را پشت سر ایشان میدیدم. امام از پلهها بالا میرفت. در همان حال به عقب برگشت و در حالی که لبخند بر لب داشت، دستش را روی سر من کشید.» آن لحظه قلبم تندتر میزد. پیش خودم گفتم که حسین هم برای شهادت انتخاب شد.
خواهر شهید حسین زند با اشاره به آخرین دیدار با برادرش، اظهار کرد: حسین قبل از آخرین اعزامش برای تمام اعضای خانواده از مشهد، سوغاتی آورد. برای خداحافظی به تک تک خانه خواهران و برادران رفت. روزی که به خانه ما آمد، مثل همیشه خداحافظی نکرد. هر قدمی که برمیداشت به عقب برمیگشت و ما را نگاه میکرد.
وی ادامه داد: برادرم در عملیات ایذایی والفجر ۸ شرکت کرد و پیکرش مفقود شد. هیچ کدام یک از ما شهادتش را باور نمیکردیم. وقتی فامیل و همسایهها به خانه ما میآمدند و گریه میکردند، مادرم با ناراحتی میگفت که حسین برمیگردد. پدرم طاقت دوری از حسین را نیاورد و دو سال پس از شهادت او فوت کرد، اما مادرم همیشه منتظر بود. او از دخترم میخواست تا برایش فال حافظ بگیرد تا ببینند حسین زنده است یا نه. چندین مرتبه شعر «یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور» آمد. مادرم دلش را به این شعر خوش کرده بود که حسین برمیگردد. هر بار که از مادرم میخواستم تا بیتابی نکند، میگفت: «اگر شما یک وسیله کوچک از خانهتان را گم کنید، هر کجا را که نگاه میکنید به دنبال آن وسیله میگردید حالا من بچهام را به جنگ فرستادهام و نیامده است. چطور آرام باشم». مادرم هم سال ۹۰ در دوران چشم انتظاری درگذشت.