تاریخ : 1397,سه شنبه 07 اسفند18:02
کد خبر : 64139 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

با «زهرا نیاززاده» که مادرانگی جالب و متفاوتی دارد؛

سی سال مادری برای شهدا


سی سال مادری برای شهدا

مراسم تشییع شهیدی نبوده که با بساط اسپند خودش را نرسانده باشد؛ برای همین به «زهرا خانم اسپندی» معروف است: «برای شهدا مادری می‌کنم.» ۲۷ سال، پرستار همسر بیمارش بوده. هیات نونهالان را در خانه‌ به‌پا کرده و ستاد تبلیغات محله را.

فاش‌نیوز؛ در شناسنامه «زهرا نیاززاده» یا همان «زهرا خانم اسپندی» نام 2 پسر هست اما در قلبش نام پسران بسیاری که برایشان مادری می‌کند: «یک روز هم بدون پسرانم؛ شهدا زنده نمی‌مانم. اگر قبولم داشته‌باشند، برایشان مادری می‌کنم. برای گمنام‌هایشان بیشتر.» همسرش؛ آقا نادر به تازگی فوت شده است. مردی که 27 سال تمام براثر تصادف شدید، بسترنشین شد: «اوایل با عصا حرکت می‌کرد و قدرت تکلم داشت بعدها اما به طور کامل توانایی حرکت و تکلمش را هم از دست داد. فقط چشم‌ها و لب‌هایش کمی توانایی حرکت داشت.» زهرا خانم رسم خوشایند اسفند دود کردن در مراسم تشییع شهدا را از زمانی که آقا نادر سرحال بود شروع کرد. بیماری همسرش او را از حضور اجتماعی و انقلابی دلسرد نکرد و حالا پس از آقا نادر هم این کار را انجام می‌دهد: «نادر هم سهیم است در این کار کوچک و همیشگی من. به شفاعت شهدا برای خودم و او دلبسته‌ام.»

چشمانش با من حرف می‌زد

حکایت چشم‌های سخنگو را ما در شعرها، قصه‌ها و افسانه‌ها شنیده‌ایم و زهرا خانم سایه به سایه و لحظه به لحظه با آن زندگی کرده است: «چشمان نادر با من حرف می‌زد. از دست و پا افتاده بود اما برای من از تک و تا نیفتاده بود. مرد خانه‌ام بود حتی اگر در بستر بیماری. وقتی کاری می‌خواستم انجام بدهم، حتماً با او مشورت می‌کردم. اگر موافق بود چشمانش را می‌بست و اگر دلش رضا نبود، چشمانش را بازتر از حالت معمول می‌کرد و این یعنی نه!» لیلی و مجنون‌ها هنوز هم هستند، کافی است وقتی نشانی خانه نیاززاده را می‌پرسی، دقیق شوی به واژه‌ها. اهالی خانه‌اش را این‌طور می‌شناسند: «می‌خواهید بروید خانه زهراخانمِ عمونادر؟» حالا نزدیک 5 ماه است که عمونادر به رحمت خدارفته است. زهرا خانم دلش که بگیرد می‌رود همان کنج معروف خانه؛ جایی که بستر همسر بیمارش پهن بود. با مردی که حالا سایه‌اش نیست اما یادش زنده است، درد و دل می‌کند: «این گوشه خانه بالای سر نادر، پرچم سبز رنگ زده‌بودم و روی آن یک پوستر درباره حضرت زهرا (س) نصب بود. با توسل به مادر سادات از شوهرم پرستاری می‌کردم. گاهی نفسش می‌رفت. صورتش کبود می‌شد و من جان از تنم بیرون می‌رفت. از شهدا مدد می‌گرفتم.» گوش روزگار گاه عجیب به دهان ما و ای کاش‌هایمان دوخته می‌شود؛ این را می‌توان از حرف‌هایی که نیاززاده به زبان می‌آورد، احساس کرد: «آن وقت‌ها که هنوز نادرجان سالم بود و روزهای اوج جنگ، وقتی پیکر شهدا را می‌آوردند، غبطه‌ها بود که می‌خوردیم. همسرم دوست داشت شهید یا جانباز شود. من هم دوست داشتم سهمی در دفاع مقدس داشته‌باشیم اما پسرهایمان خیلی کوچک بودند. این شد که با الک و بعدها منقل اسفند با نیت قلبی که من هم مادر و خواهر شهیدی هستم به استقبال پیکر شهدا می‌رفتم. آرزوی ما جور دیگری تعبیر شد. آن تصادف برای نادر اتفاق افتاد و زندگی ما تغییر کرد.»

 

 30 سال اسپند و مهر مادری

انگشت شست و اشاره به چانه و لب می‌گیرد. چشمانش را ریز می‌کند و به فکر فرو می‌رود. زهراخانم قرار است از حکایت منقل، ذغال و اسپند بگوید. از آن روز شیدایی که زندگی او را به تعبیر خودش به شهدا گره زد. چنان در محبت مادرانه‌ای که به شهدا دارد، ذوب شده که می‌گوید: «راستش دقیق یادم نیست چند سال قبل بود؟ نادرهنوز تصادف نکرده بود. آن سال‌ها آتش جنگ و کینه بعثی‌ها نسبت به ایران، حسابی داغ بود. جگر چه مادرهایی را که نسوزاند. روزی نبود که در این خیابان پیکر شهیدی تشییع نشود. یک روز به خودم آمدم و دیدم با منقل پر از ذغال و اسفند نشسته‌ام کف خیابان و به استقبال پیکر شهید رفته‌ام. انگار کسی به من می‌گفت: باز هم بیا و برای ما اسفند دود کن. هربار که می‌خواستم برای اسفند دودکردن به استقبال پیکر یک شهید بروم، کارهای خانه، همسرم و بچه‌ها را زودتر انجام می‌دادم و از آقا نادر اجازه می‌گرفتم و راهی می‌شدم. یکبار میدان امام حسین (ع)، یک بار میدان انقلاب،‌ دفعه بعد میدان منیریه و به خودم می‌آمدم و می‌دیدم هرجا تشییع پیکر شهیدی هست، من و منقل اسفندم هم هستیم. حسابِ تعداد، روز و ماه و سالش از دستم دررفته اما فکر کنم 30 سالی بشود. آن سال‌ها که نادر بسترنشین شده بود وقتی از او اجازه می‌گرفتم بروم تشییع شهدا و برگردم با همان بله گفتن زیبای چشمانش، رضایت می‌داد.»

دلگرمم، خانواده شهدا یادم می‌کنند

بوی سالهای دفاع‌مقدس این سال‌ها با مراسم تشییع شهدای گمنام و تازه تفحص شده در مشام خانم نیاززاده زنده می‌شود: «همین چند وقت قبل که پیکر شهدای تازه تفحص شده از روبه‌روی دانشگاه تهران تا معراج شهدا تشییع می‌شد، با یک گونی کوچک اسفند، ذغال و منقل همیشگی خودم را رساندم. بارها ذغال‌های گداخته و سرخ، چادر و مقنعه‌ام را سوزانده اما فدای یک تار موی شهدا و خانواده‌شان. انقدر این سال‌ها ذغال روشن و اسفند دود کرده‌ام،‌ به دستم می‌آید. همین که ذغال را توی منقل و نفت روی آن می‌ریزم و کمی فوت می‌کنم، بساط اسفند آماده می‌شود. سرخی ذغال‌های گداخته را که می‌بینم، دست به دامن شهدا می‌شوم تا شفاعت همه ما را در روز قیامت بکنند. تمام طول مسیر تشییع، بساط اسفند و منقل داغ شده از آتش ذغال‌ها را با چند تکه پارچه جابه‌جا می‌کنم و قدم به قدم همراه کاروان تشییع کنندگان می‌روم. حالا مسیر می‌خواهد هرقدر طولانی باشد. بارها دستانم کم و کوچک سوخته اما فدای سر دل سوختهٔ مادران و خانواده شهدا.»

خستگی رفع کردن زهرا خانم چندان شبیه رفع خستگی‌هایی نیست که سراغ داریم: «گاهی وقت‌ها می‌بینم، دستی گرم روی شانه‌ام می‌نشیند یا روی صورتم می‌آید. مادران، خواهران و همسران شهدایی هستند که در تشییع شهدایشان اسفند دود کرده‌ام، سال‌ها از آن روزها گذشته اما من را به یاد دارند و این‌طور دلگرمم می‌کنند و خداقوت می‌گویند. شکرخدا هیچ‌وقت دلم به این خوش نیست که فلان اداره‌جاتی من را می‌شناسد یا فلان مسئول. ماجرای خانواده شهدا و دلگرمی‌هایشان اما حسابی توفیر دارد و به آن افتخار می‌کنم.»

غریبه شدم با آن عکس‌ها
همسر نیاززاده یا همان عمونادر معروف محله سلیمانی- تیموری، 27 سال تمام در رختخواب افتاد، بدون توانایی کوچک‌ترین حرکت. آن‌هایی که تجربه بیمارداری دارند، می‌دانند که این یعنی احتمال ابتلا به زخم بستر در چنین شرایطی از رگ گردن به بیمار نزدیک‌تر است. با این حال عمونادر این‌طور نشد: «نگاه نمی‌کردم که زحمت دارد یا ندارد، همسرم قدرت حرکت ندارد و نمی‌تواند کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد. من دست و پای نادر بودم. زندگی قدرت حرکت کردن را از او گرفته بود اما انگار خدا تاب و توان و قدرتش را به من داده بود. روزی دست‌کم 2 پارچ آب به او می‌نوشاندم و نگران بعدش نبودم. با دل و جان هرکاری داشت، انجام می‌دادم. آنقدر که به دست‌ها و پاهای او کرم می‌زدم، موهایش را شانه می‌کردم و روزهای شهادت لباس عزا و ایام شادی اهل بیت (ع) لباس رنگین به تنش می‌پوشاندم و ادکلن می‌زدم، برای خودم این‌کارها را کمتر انجام می‌دادم.»

عکس دوره جوانی عمونادر، روی دیوار خانه هست و سردر کوچه بن‌بست مشرف به خانه زهراخانم هم. زهرا خانم اما دلبسته نادر دیگری است و دلش را پیش آن عکس‌ها جانگذاشته است: «سال‌ها با نادرِ آن عکس‌ها زندگی کردم اما خدا عشق و محبت این نادرِ بسترنشین را طوری به دلم انداخت که 27 سال با آن عکس‌ها غریبه بودم. دوره جوانی نادر را همان‌جا، میان همان قاب‌عکس‌ها جا گذاشتم و نفسم بند شد به نفس همین نادر. زحمتی برایم نبود، رحمت خانه‌ام بود. بار نبود، سنگ‌صبور بود.»

دلتنگی یعنی من بعد از تو

بهانه‌ها همیشه هم بد نیستند؛ گاهی قشنگ و دلنشینند. مثل بهانه زهرا خانم که به هوای سفت کردن روسری‌اش، اشک‌هایش را لابه‌لای چین‌های چادرش جا می‌گذارد و پشت به ما اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «اهل بیت (ع) سفارش کرده‌اند غم مؤمن باید در دلش پنهان باشد و شادی در چهره‌اش پیدا. من بعد از نادر هزار بار مرده‌ام. تو از رفتن نادر می‌پرسی و من از یک پارچه نور و امیدی می‌گویم که دلم را به خودش گره زده بود. دلتنگی یعنی حالِ من بعد از او. شب‌ها که هنوز حس می‌کنم با چشمانش صدایم می‌زند تا نگاهش کنم و جرعه آبی به گلوی خشکش برسانم. نادر این سال‌ها شاید نمی‌توانست از جایش بلند شود، برود بیرون و برایم شاخه گلی بخرد و روز زن را تبریک بگوید اما خودش شاخ شمشاد خانهٔ ما بود. وقتی با او حرف می‌زدم، حس می‌کردم نگاهش بهترین نسخه برای درمان همه غم‌های عالم است. با این حال غمِ من، مال من است و شادی‌ام باید مال همه باشد. دلتنگی‌ها کنج سینه‌ام جاخوش می‌کند و لبخند صورتم را پُر.» سینه زهراخانم پر از عاشقانه‌های آرام ناگفته است که این روزها شاید برای بعضی‌ها افسانه به نظر بیاید: «نادر فقط دلم را نبرد؛ دلم را برید. می‌پرسی از چه؟ می‌گویم از دنیا. خانه من با او بوی بهشت می‌داد. چقدر عطر نفس‌هایش را کم دارم این‌روزها.» زهرا خانم هروقت دلش می‌گیرد یا سری به مادران شهدای محله می‌زند یا مسجد و گاهی هم امامزاده معصوم (ع) و مزار شهدای گمنامش و امروز نوبتی هم باشد، نوبت زیارت است.

جای مادرانی که نیستند، سبز!

کیسه ذغال، اسفند و بطری نفت را برای دود کردن اسفند برای 5 شهید گمنام مدفون در صحن آستان امامزاده معصوم (ع) آماده می‌کند. می‌گوید که اگر هوس زیارت داری، بسم‌الله! بوی خوش اسفندهایی که زهراخانم در مراسم تشییع پیکر شهدا دود می‌کند را باید شنیده باشی تا سئوالی که بعضی‌ها از او می‌پرسند، برایت عجیب نباشد: «خیلی‌ها می‌آیند و گونی اسفند را ورانداز می‌کنند و می‌پرسند چیز دیگری همراه اسفند دود می‌کنم که انقدر بوی خوش و ملایم دارد؟ بارها محتویات کیسه را نشانشان داده‌ام. همان ذغال و اسفندی است که در همهٔ خانه‌ها هست. اما هربارعشقی که به این شهدا که مثل پسرهایم برایم عزیز هستند، دارم را همراه این اسفندها دود می‌کنم. مادر بعضی‌هایشان حالا زنده نیستند. من جایشان را سبز و اسفند دود می‌کنم.»

مادرها زود پیر می شوند در انتظار

زهرا خانم از آخرین شهیدی که در محه‌شان تشییع شده است، می‌گوید: «چند وقت قبل، پیکر شهید کهنی بعد از 31 سال چشم‌براهی خانواده‌اش شناسایی و تفحص شد. خانواده‌اش چه چشم‌انتظاری‌ای که نچشیدند. آدم وقتی که وسیله را گم می‌کند ماه‌ها چشمش دنبالش می‌گردد، حکایت اولاد عزیزتر از جان که دیگر فرق دارد؛ حکایت روز و ماه نیست. سال‌ها و یک عمر است. شما به من بگویید مادری که هنوز بعد از 30 سال وقتی از خانه بیرون می‌رود، گوشه در را باز می‌گذارد مبادا پسرش بیاید و خانه نباشد. مادری که چشمش به در خشک می‌شود و دل و جانش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زند، می‌لرزد را چه چیزی جز سر آمدن انتظار خوشحال می‌کند؟ یا...» بغض، حرف‌های زهرا خانم را می‌خورد. ذهنت باید "یا"ی ناتمام او را کامل کند؛ یا مادری که پسرِ نوجوان پشت‌لب سبز نشده‌اش را به جبهه فرستاده و منتظر است آتش بی‌امان بر سرِ خاکریزها امان بدهند و پسرش را که حالا برای خودش مردی شده به آغوش مادرانه او برگرداند را چه چیزی خوشحال می‌کند جز آمدن عزیزش. مادرها هیچ‌وقت با انتظار پیر نمی‌شوند؛ همان مادران لالایی‌خوان پای گهواره می‌مانند مادرها اما زود پیر می‌شوند در انتظار و بی‌خبری.

این بار مزد بگیر، مادر!

مدتی قبل در مسجد صاحب‌الامر (عج)، مسجدی نزدیک به خانهٔ نیاززاده که تمام این سال‌ها حتی وقتی که عمونادر در بستر بیماری بود، زهراخانم قامت نماز جماعتش را آنجا می‌بست، پیکر شهیدی گمنام، مهمان شبستان مسجد شد. از نخستین باری می‌گوید که از شهدا مزدِ مادری‌هایش را خواسته است. با او در مسیر آستان امامزاده معصوم (ع) هستیم. شهدایی که گاه و بی‌گاه سر مزارشان می‌رود و لالایی مادرانه می‌خواند، صلوات می‌فرستد و به جای مادرانشان، سنگ مزارشان را می‌بوسد. امروز قرار است در آستانه روز مادر، مادرانگی را برای 5 شهید گمنام مدفون در این آستان تمام کند. بساط اسفند را در یک کیسه گذاشته. گل، گلاب و شکلات را هم در کیسه‌ای دیگر. می‌خواهم کیسه‌ها را از دستش بگیرم و کمکش کنم اما قبول نمی‌کند:‌ «سنگین نیست و اگر هم باشد، بار سنگین در راه شهدا را به نیت بر می‌دارم تا خدا گناهان را از نامه اعمالم بردارد. توشهٔ آخرتم را سنگین کند. با این حال هیچ وقت از شهدا مزد نخواسته‌ام به جز آن یکبار.» فلسفه قشنگ حرف‌ها و نیت‌های خالصانه زهرا خانم در ذهنت کش می‌آید اما بیشتر آن جمله؛ به جز آن یکبار: «همین چند وقت قبل و کسالت آقا نادر بیشتر شده بود. شب بعد از نماز مغرب و عشا پیکر شهید مهمان مسجد بود تا حوالی ساعت یک بامداد مراسم داشتند. اهالی برای احترام سنگ‌تمام گذاشتند. خانواده شهدا هم که دیگر نگویم؛ جانانه استقبال کردند. وقتی زیر تابوت شهید رفتم، حسی به من گفت: این همه مادری کردی و مزد نخواستی، این بار بخواه و خواستم.»

وقتی شهید مهمان ما شد

«از شهید چه چیزی می‌خواستم بهتر و عزیزتر از خودش؟» این‌ها را زهراخانم می‌گوید: «زیر تابوت رفتم و گفتم: پسرم تمام این سال‌ها به عشق شماها اسفند دود کرده‌ام. به مادرانتان سر زدم و دلگرمی دادم. قابل بدانید و یکبار به خانه من بیایید؟ خانه‌ای ساده است، مسجد و حسینیه نیست اما یک تُک پا بیا و خوشحالم کن. این خواسته را با مسئول برنامه هم مطرح کردم و انگار که حرف‌هایم با شهید را شنیده باشد، نشانی پرسید و گفت: برو خانه‌ات و منتظر بمان که مهمان عزیزی داری. مات و مبهوت بودم. به خودم آمدم و دیدم جلوی در خانه هستم. ماشین حامل پیکر شهید را سر کوچه دیدم، پاهایم سست شد. یک لحظه با خودم فکر کردم نیمه شبی پسرهایم خواب هستند. همسرم هم که بیمار است، اگر بیدار شوند، چه؟! در ورودی واحد ما تا در اصلی ساختمان، یک فضای کوچک هست که آن موقع بنایی داشتیم و سنگ و خاک‌ها را گونی، گونی گذاشته بودیم آنجا، درست مثل یک خاکریز. آن آقا با احترام پیکر شهید را گذاشت همان‌جا و با صدایی خوش، روضه مادر شهدای گمنام؛ حضرت زهرا (س) را خواند. فردا وقتی پسرم که خانه‌اش روبه‌روی خانه ماست، گفت: مامان دیشب ساعت یک و دو صدای چنان روضه‌ای می‌آمد که نپرس. ماجرا را برایش تعریف کردم.» ارادت زهرا خانم به شهدا بارها نشدنی‌ها را شدنی کرده است: «از شهدا تابه‌حال برای خودم چیزی نخواسته‌ام اما برای مردم زیاد دعا کرده‌ام. ناگفته، خودشان حواسشان به من و زندگی‌ام بوده و هست. همان همسرِ ماه، زندگی ساده اما سالم، فرزندان خوب و بی‌نیازی را از برکت خدمت ناچیزم به شهدا دارم.»

ستاد تبلیغاتی یک محله

خانه زهراخانم سالهاست خانه امید نیازمندان است. مردم به اعتبار خدمت صادقانه او در راه شهدا و مراسم اهل بیت (ع)، نذورات و امانت‌هایی را به او می‌سپرند تا به دست اهل و نیازمندش برسد. او هم امانت‌دارانه همین کار را انجام می‌دهد. اگر با زهراخانم در کوچه و خیابان محله‌اش راه بروی، شاهد تلاش همسایه‌ها برای سبقت گرفتن از خواهی بود برای سلام گفتن اما کمتر موفق می‌شوند و زهرا خانم پیش‌قدم است. یکی از کسبه محله می‌گوید: «بارها پا درمیانی او چند زوج را سر خانه و زندگی‌شان برگردانده و آتش چه دعوا و درگیری‌هایی که با میانجی‌گری‌اش سرد نشده‌است. آبرو و حرمت زهرا خانم آب سرد روی آتش شد و خون از دماغ کسی نریخت.» ساعت تعطیل شدن مدارس است. نمای بیرونی خانه زهرا خانم و دیوار ساختمان روبه‌رویی و کناری، تابلوی اعلانات و ستاد تبلیغاتی زهرا خانم است. وقتی تورها، چراغ‌ها و ساتن‌های رنگی از در و دیوار خانه آویزان می‌شود یعنی عید مذهبی یا ملی در راه است. وقتی هم سیاهپوش یعنی شهادت ائمه اطهار (ع) است. چند دختر با روپوش‌های یاسی رنگ و مقنعه سفید با عجله خودشان را به خانه زهرا خانم می‌رسانند، یکی به دیگری می‌گوید:‌«آخ جون بنر جدید زده زهرا خانم.» تته پته کنان می‌خوانند: میلاد زهرای ... کلی تپق می‌زنند حتی مرضیه را به اشتباه، مرتضی می‌خوانند. معلوم می‌شود کلاس اولی هستند. خجالتی هستند و حرف نمی‌زنند. پچ‌پچ‌کنان به هم می‌گویند: «کاش زهرا خانم بیشتر از این بنرها بزند تا هی روخوانی کنیم. به نظرت اگر درست بخوانیم دوباره از آن شکلات های خوشمزه به ما می دهد؟»

دوستان کوچک زهراخانم

کار دنیا را ببین که گاهی چه برعکس می‌شود. مادری هست که روز مادر، خودش سراغ فرزندخوانده‌هایش می‌رود. برایشان گل می‌برد و عیدی می‌دهد؛ نیاززاده که یک دل سیر برای شهدای امامزاده دعا خوانده و با زیارت امامزاده علی‌بن حمزه (ع) معروف به امامزاده معصوم (ع) دلی سبک کرده است حالا باید به خانه برگردد. در راه برگشتن به خانه چند پسربچه بازیگوش و پرانرژی دوره‌اش می‌کنند و سلام زهراخانم از دهانشان نمی‌افتد. پیگیر برنامه‌های هیئت نونهال؛ بزرگ‌ترین و مردمی‌ترین هیئت نونهالان جنوبغرب تهران می‌شوند.

هیئتی که زهراخانم درباره آن می‌گوید: «سالهاست این هیئت مخصوص بچه‌ها در خانه ما برپاست. باید باشید و ببینید چه عزاداری و مولودی‌خوانی جانانه‌ای می‌کنند تمام کارهای هیئت را خودشان انجام می‌دهند. فقط مسئولیت پخت غذا با بزرگ‌ترهاست. من هر بار آن‌ها را ببینم یک سئوال مذهبی می‌پرسم و یک شکلات به هرکدامشان هدیه می‌دهم. رفاقت‌های ما همین‌طور شیرین رقم می‌خورد. همین‌قدر ساده و بی‌تکلف.» یکی از بچه‌ها با همان ادبیات کودکانه اما شیرین به زهراخانم می‌گوید: «خدا بعد از عمونادر شما را برای ما حفظ کند.» بعد با او یک عکس یادگاری می‌گیرند.

چه "اسفند"ها دود کرده‌اند...

نیاززاده لبخند دلنشینی می‌زند و می‌گوید: «این بچه‌ها عیادت کنندگان دائمی آقا نادر بودند. با مهربانی می‌آمدند دیدنش برای عیادت نفری، یکی یک برگه نقاشی می‌آوردند. سرحال شدن نادر از این عیادت‌های قشنگشان را از چشم‌هایش می‌فهمیدم، برق می‌زد از شادی.» زهراخانم در انباری خانه را باز می‌کند تا منقل و اسفند را سرجای همیشگی‌اش بگذارد. با ظرف اسفند طوری رفتار می‌کند که انگار کسی با عزیزترین و قیمتی‌ترین سرمایه عمرش؛ با سلام و صلوات. حال خوش، بغض صدا و تری چشمان نیاززاده آشناست. شبیه عکس‌نوشتهٔ مادری که برای استقبال از پیکر شهیدش در آستانه سال نو ظرف کوچک اسفند روی سرش گذاشته است. کلمه‌ها قطار می‌شوند در ذهن؛ چه "اسفند"ها دود کرده‌اند مادران شهدا تا به "فروردین" دیدار برسند.


منبع : فارس پلاس