تاریخ : 1397,دوشنبه 13 اسفند19:09
کد خبر : 64334 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با همسر شهید ناصر کاملی

او "ناصر" توست!


او

حلقه انتخاب شد و یادگاری شد که حالا ۳۸ سال است بر انگشتانم نشانه وفاداری به ناصر است. از پله ها که پایین می آمدیم، پاشنه کفشم کنده شد و سر خورد و پایین رفت

فاش نیوز - گفت و گو با همسر عاشق شهید ناصر کاملی که تقدیم مخاطبان گرانقدر می گردد.

 

*** چه شد که بانو به ازدواج با ناصر رضایت داد؟

- بسم الله را که گفت، قلبش لرزید و ندایی از درونش گفت که او ناصر توست و دیگر گوش هایش نشنید...

آنقدر به خواستگارهای قبلی که با اعتقاداتش هماهنگ نبودند، نه گفته بود که دیگر جو خانه مناسب برای پذیرش خواستگاری جدید آن هم با عقایدی متفاوت نبود.

قرار بر این شده بود تا بانو[1] به منزل پسر دایی ناصر[2] که حکم استادش را هم داشت برود اما حجب و حیا اجازه اش نمی داد که این کار را انجام دهد، ساعت از قرارشان می گذشت، همه منتظر اما از بانو خبری نشد. دایی به دنبال بانو آمد و او را برد. صحبت هایی رد و بدل شد و آنگاه گفتند حال نوبت دختر و پسر است که حرف هایشان را با هم بزنند.

بانو یکه خورد و با نگاهی زیرزیرکی ناصر را که گوشه ای نشسته بود، کاوید. بسم الله ناصر کار خودش را کرد، دلش لرزید و ندایی درونی به او گفت که او ناصر توست... ناصر می گفت: من یک پاسدارم که هیچ چیز از خود ندارم و اسلحه ام نیز مال دولت است اما فاطمه دیگر نمی شنید، نیازی به شنیدن هم نداشت حس کرده بود که سال ها او را می شناسد پس نیازی به معرفی باقی نمی ماند. ...[3]

چه شد که بانو به ازدواج با ناصر رضایت داد؟

*** اولین واکنش همسر شهید بعد از دیدن دوباره اش چه بود؟

یک ماه از نامزدیمان می گذشت که ناصر دنبالم آمد تا مرا به خانه پدری اش ببرد. از رفتنش به جبهه که گفت انگار دنیا را روی سرم خراب کردند، اشک امانم را بریده بود، با التماس از او می خواستم لااقل بماند تا بعد از ازدواجمان برود. بگذارد تا نامش در شناسنامه ام وارد شود.

گفتم و گفتم که ناصر اگر بروی و شهید شوی چه؟ آن وقت مرا مجبور می کنند تا با دیگری ازدواج کنم. من می خواهم عشق اول و آخرم تو باشی نه دیگری...

وقت برگشت به خانه بود، از ناصر خواستم تا پیاده برگردیم، می خواستم لحظه های بیشتری را در کنارش باشم اما قبول نکرد. انگار خدا با دل من بود، ماشین خراب شد و مجبور شدیم تا بقیه راه را پیاده تا خانه برگردیم.

نه تماسی، نه نامه ای، بی خبری بود و بی خبری، یک ماه به اندازه ماه ها بر من گذشت، طاقتم به سر آمده بود با سپاه تماس گرفتم اما خبری از او نداشتند. عملیات شده بود و من با ناامیدی راهی خانه شدم. در را که زدم، خواهرم با خوشحالی به استقبال آمد و گفت: حدس بزن چه کسی می تواند اینجا باشد؟!

با دیدن ناصر بی هیچ ملاحظه ای و خجالتی بغلش کردم و بوسیدمش، آخر او همه زندگیم بود که حالا بعد از مدت ها آمده بود.

همین رفتار من، پدر را شاکی کرده بود و به مادر انتقاد که این دختر احترام ما را رعایت نکرد.[4]

 

*** چرا ناصر با گرفتن عروسی در مسجد مخالف بود؟

- سه پارچه ارزان قیمت برای پیراهن عروس، چادر عروس و چادر مشکی و حلقه ای معمولی و انگشتری عقیق برای ناصر همه آن چیزی بود که خرید عروسی ناصر و فاطمه را شکل داده بود و آغازگر زندگی ای بود که حالا بعد از 38 سال حلقه در دست بانو خودنمایی می کند.

درایت ناصر او را وادار می کرد تا افق آینده را ببیند نه پیش پایش را حالا این می خواست از گرفتن عروسی در مسجد باشد یا اصلاً نگرفتن عروسی، می گفت: مسجد حرمت ویژه ای دارد و ممکن است نوع برخورد برخی ها این حرمت را خدشه دار کند. می گفت: عروسی می گیریم اما ساده، دلم نمی خواهد در آینده با دیدن عروسی دیگران، حسرت نگرفتن جشن بر دلت بماند. می گفت دلم می خواهد همه آنچه را که یک دختر در عروسی اش آرزو دارد برایت انجام دهم.

سه پارچه ارزان قیمت برای لباس عروسی و چادر و حلقه ای معمولی و انگشتری عقیق برای ناصر همه آن چیزی بود که خرید عروسی ناصر و فاطمه[5] را تشکیل می داد و مراسمی بسیار ساده که در منزل دایی بانو برگزار شد.

شاگردان فاطمه بانو که در نهضت به آنها درس می آموخت، هر کدام برایش نقشه ای می کشیدند، آنکه آرایشگری بلد بود می خواست بانو را بیاراید، آن دیگری... می خواستند جبران محبت های فاطمه را برایش بکنند و چه زمانی بهتر از روز عروس شدنش.

 

چرا ناصر با گرفتن عروسی در مسجد مخالف بود؟

*** حکایت انتخاب حلقه، شکستن پاشنه کفش، ناراحتی ناصر و... چه بود؟

- برای خرید حلقه رفتیم که پاشنه کفشم شکست و ناصر بی آنکه به روی خود بیاورد مرا تا نزدیکی خانه با همان پاشنه شکسته و لنگان لنگان برد...

قرار و مدارها گذاشته شد و من و ناصر برای خرید حلقه به پاساژی در تقاطع خیابان جمهوری ـ ولی عصر (عج) رفتیم. مدل های حلقه را به شکل خمیری گذاشته بودند تا نگاه کنی و انتخاب؛ اما من که این را نمی دانستم یکی را برداشتم و دستم کردم، خرد شد، یکی دیگر و آن هم خرد شد، ناصر نگاهی کرد و گفت: اینها مدل است نباید دستت کنی و من سرم را پایین انداختم، نمی دانستم چه بگویم.

حلقه انتخاب شد و یادگاری شد که حالا 38 سال است بر انگشتانم نشانه وفاداری به ناصر است. از پله ها که پایین می آمدیم، پاشنه کفشم کنده شد و سر خورد و پایین رفت، باز هم خجالت کشیدم و سکوت کردم ناصر با اینکه ناراحت شده بود، چیزی نگفت و پاشنه را برداشت و راه افتادیم.

در دل با خود می گفتم: اینجا جمهوری است و مرکز کفش، حتماً الان کفشی برایم تهیه می کند اما نه تنها این کار را نکرد که مرا تا نزدیکی های خانه زیر نم نم باران و در تاریک روشنای هوا پیاده برد. از شدت ناراحتی کلامی سخن نمی گفتم. به کفاشی که صاحب آن پیرمردی بود، رسیدیم، کفش را داد و قدری صبر کردیم تا درست شد و سپس راه افتادیم تا مرا به در خانه رساند و رفت.

فردای آن روز که دنبالم آمد، هنوز ناراحت بودم و از آنجایی که قرار بود نگذارم حرفی پیش خودم بماند و ناراحتی هایم را بیان کنم، از دلخوری دیشب سخن گفتم، ناصر با شرم و حیایی که مختص خودش بود، سرش را زیر انداخت و گفت: کتم را عوض کرده بودم و هیچ پولی دیگر همراه نداشتم و از خجالت نمی توانستم هیچ حرفی بزنم...[6]

آیا ناصر در اولین روز زندگی مشترکشان، حلقه ازدواج همسرش را به فقرا بخشید؟

*** آیا ناصر در اولین روز زندگی مشترکشان، حلقه ازدواج همسرش را به فقرا بخشید؟

- زیرچشمی نگاهی به حلقه ام انداخت تا آن را هم بگیرد و میان وسایلی بگذارد که برای فقرا جمع کرده بود که گفتم: نه این را نمی دهم.

مهمانی عروسی تمام شد و از خانه دایی[7] به خانه خودمان آمدیم. ناصر رو به من کرد و گفت: اکرم جان یک نگاهی به این وسایلی که برای زندگیمان تهیه کردی بکن، ببین چقدر اضافی است، اگر قرار بود فامیل هم ببینند که دیدند پس بیا آنچه را که لازم نداریم بگذاریم برای آنهایی که خیلی بیشتر از ما به آن نیاز دارند. گفتم من تو را داشته باشم، اصلاً به اینها نیازی ندارم. با جواب مثبت من، ناصر رفت چادر شبی آورد و شروع کرد به جمع آوری، کت و شلوار، بخشی از هدایایی را که فامیل آورده بودند، چند رختخواب، انگشتری که برادرم به عنوان هدیه گرفته بود، انگشتری که خودشان برایم گرفته بودند و... آن وقت دیدم زیرچشمی دارد حلقه ام را نگاه می کند.

دستم را پشتم بردم و گفتم: نه هر چه بخواهی بردار ولی این را نمی دهم، گفت: دیدی به مال دنیا دل بسته ای و نمی توانی دل بکنی. مگر قرار ما این نبود که به مال دنیا دل نبندیم؟! گفتم: بله من به این وابسته ام و او هم که قصد آزار من را نداشت، راضی شد و دیگر هیچ نگفت.

صبح با چادر شب به دوش، پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت و خیلی سریع خود را به مسجد رساند تا دیگران پیش خود فکر نکنند که این داماد امروز با چادر شب در کوچه چه کار می کند.

 

*** چه عاملی ناصر را بیمارستان نشین کرد؟

- ترکش از سمت چپ صورتش وارد شده و در سمت راست جا خوش کرده بود. با اینکه کوچک بود اما یک ماهی ناصر را بیمارستان نشین کرده بود.

در همه عملیات هایی که شرکت می کرد، زخمی از آن عملیات بر تنش می نشست و این موضوع را با اکرم مطرح نمی کرد و در همان بیمارستان های صحرایی مداوا می شد و برمی گشت به جهاد اما دو تا عملیات بود که مجروحیت سنگین داشت و به تهران منتقل شد.

عملیات والفجر چهار[8] بود، ترکش از یک سمت صورت وارد شده و در سمت دیگر صورت جا خوش کرده بود. خبر که به اکرم رسید، سریع خود را به بیمارستان رساند و سراغ ناصر را گرفت اما وقتی وارد اتاق شد نمی توانست او را پیدا کند تا اینکه صدایی آشنا او را به نام خواند. برگشت، ناصر بود اما نه ناصری که اکرم می شناخت. با اینکه ترکشی کوچک بود اما صورت ناصر را کاملاً‌ به هم ریخته بود، چشم ها کاسه خون و همه صورت ورم کرده و دهانش قفل شده بود. با دیدن این صحنه، حال اکرم دگرگون شد و گفت: یعنی تو ناصر منی؟!

ترکش طوری جاگیری کرده بود که ناصر باید با دو چوب بستنی دهانش را باز می کرد تا بتواند غذایی بخورد. با اینکه جثه ریزی داشت ولی کاری کرد که ناصر یک ماهی را در بیمارستان بگذراند. وضعیتش بهتر که شد دوباره راهی شد و رفت.[9]

اولین واکنش همسر شهید بعد از دیدن دوباره اش چه بود؟

*** شرط همسر ناصر برای رضایت به شهادت او چه بود؟

- به یک شرط به شهادتت رضایت می دهم، که وقتی به آن بالا بالاها رسیدی، دست مرا هم بگیری.

چند روزی از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت که مرا صدا کرد و گفت: اکرم جان تا زمانی که تو راضی نشوی، من شهید نمی شوم و می خواهم تو حتماً‌ به شهادت من رضایت داشته باشی. گفتم: چطور ممکن است من به نبودن کسی که برای من همه کس است راضی بشوم. خودت می دانی که آنقدر دوستت دارم که جدا شدن از تو برایم بسیار سنگین است اما وقتی کسی کسی را دوست دارد نمی خواهد او را اذیت کند پس من هم می خواهم تو راحت باشی و در همان مسیری بروی که دوست داری که شهادت است اما به یک شرط به آن رضایت می دهم که وقتی به آن بالا بالاها رسیدی، دست مرا هم بگیری.

ناصر سرش را با محجوبیت پایین انداخت و گفت: اکرم جان بالاها کدام است. تو اینجا داری زحمت می کشی، بار بر روی دوش تو سنگینی می کند. من که یک تیر می خورم و تمام می شود و می رود، تو رفتی آن بالاها دست مرا بگیر.

 

*** چه شد که همسر ناصر از شهادتش مطمئن شد؟

نگاهم ناصر را تا ته کوچه بدرقه کرد، به سمیه گفتم: برای آخرین بار بابا را نگاه کن.

 

ناصر که آماده رفتن شد، سمیه[10] با دستانش در را نگه داشته بود و با زبانی که هنوز نمی توانست کلمات را به خوبی ادا کند، گفت: بابا ناصر شهید نشی ها.

همیشه موقع رفتن همان داخل اتاق از او خداحافظی می کردم، اما این بار می دانستم که دیگر برگشتی در کار نیست،‌ آخر خودم به شهادتش رضایت داده بودم، به ناصر گفتم می خواهم تا جلوی در بیایم و بدرقه ات کنم.

سمیه را بغل کرده و دنبال ناصر رفتم.

ناصر دور و دورتر می شد و من با همه وجودم می دانستم که این آخرین دیدار است، به سمیه گفتم: بابا را برای آخرین بار نگاه کن.

به داخل اتاق آمدم و دو رکعت نماز شکر خواندم و با خود گفتم: ناصر دیگر رفت، به قول خودش تا به حال من نخواسته ام او شهید بشود.[11]

 

علاقه بی حد بانو و جورابی که سایز پای ناصر نشد

هر بار که ناصر به جبهه می رفت تا برمی گشت دوست داشتم کاری برایش انجام دهم. می گفت: سرمای سومار سخت است و من به این فکر افتادم تا جورابی پشمی برایش ببافم.

میل و کاموا را دستم گرفتم و شروع به بافتن کردم، در این میان تنها علاقه به ناصر بود که برایم خودنمایی می کرد نه چیز دیگر تا جایی که سایز و اندازه جوراب از دستم در رفته بود.

ناصر که از جبهه برگشت، بافتن من هم به انتها رسیده بود، کاغذ کادو در خانه نداشتیم، آن را میان روزنامه پیچیدم و با کلی ذوق آن را به ناصر دادم و او هم مانند همیشه در مقابل هدیه من بسیار علاقه و سپاس از خود نشان داد و گفت: آفرین آفرین.

خواست جوراب را پایش کند که هر چه کشید،‌ پایش داخل آن نشد. خجالت زده شدم اما ناصر حسابی از من تشکر و قدردانی کرد مانند همیشه که در مقابل انجام کاری سپاسگزاری زیادی می کرد[12]

 

ناصر چگونه در به دنیا آمدن فرزندشان همسرش را یاری داد؟

ساعاتی دیگر قرار بود که سمانه به دنیا بیاید اما دیگر ناصر نبود تا این شادی را با من شریک باشد و چه سخت می گذشت همه این لحظه ها بی او.

 درد زایمان بر من مستولی شده بود و باید راهی بیمارستان می شدم حالت بسیار بدی داشتم اکنون باید ناصر کنارم می بود که نبود، با خود می گفتم آخر خدای من به چه کسی بگویم و می دانستم که الان این مسأله را باید به برادرهای ناصر بگویم. برادر خودم هم شب پیشم ماند اما همه چیز سخت بود و سخت.

من عاشق ناصر بودم، دلم می خواست حال که فرزندمان به دنیا می آید او کنارم باشد اما نبود. سمانه[13] به دنیا آمد و من هیچ تمایلی به دیدن هیچ کس نداشتم، دوست داشتم اولین نفری که به من تبریک می گوید و بر بالینم می آید ناصر باشد اما باز هم نبود. آنقدر این حالت ها آزارم داد که چند شب بعد ناصر به خوابم آمد هر چند که گمان می کردم خواب نیستم و همه اتفاق ها در بیداری رخ می دهد. در باز شد و ناصر داخل شد ابتدا سمیه را بوسید و بعد من فرزند جدیدمان را به او نشان دادم و گفتم می دانی این کیست که در جوابم گفت بله این سمانه خانم است و می دانم که آینده خوبی دارد.

ناصر لبخندی زد و گفت: نگران هیچ چیز نباش، من همه جا هستم،‌ نگران سمانه هم نباش. دلم که همیشه از حضورش گرم بود، گرمتر شد و او را به خدا قسم دادم که بماند اما گفت: فقط اجازه داده اند که به دیدار بیایم و بروم و بعد با احترام بسیار و عقب عقب از در خارج شد و رفت[14]

 

---------------------

  1. فاطمه (اکرم) جهان باقری، همسر شهید.
  2. شهید ناصر کاملی، جانشین فرمانده گردان حمزه سید الشهدا(س) لشکر 27 محمد رسول الله (ص) که در چهارم اسفند ماه سال 62 در عملیات خیبر (این عملیات در سوم اسفند ماه سال 62 با رمز یا رسول الله (ص) و در شمال بصره و مقابل استان های العماره و بصره و در دو محور هورالهویزه و زید آغاز شد) به شهادت رسید.
  3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.
  1. برگرفته از گفت و گوی بانو فاطمه (اکرم) جهان باقری، همسر شهید (آنها در آن زمان به صورت موقت محرم یکدیگر بودند).
  2. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.
  1. برگرفته از گفت و گوی فاطمه (اکرم) جهان باقری، همسر شهید.
  2. مهمانی کوچکی به عنوان مهمانی عروسی با حضور یک سری از فامیل در خانه دایی عروس خانم ترتیب داده شده بود.
  3.  عملیات والفجر 4 در سه مرحله و با هدف وصل بلندی های سورن، سورکوه و کانی مانگا از روز بیست و هفتم مهر ماه به مدت 33 روز آغاز شد. رمز این عملیات یا الله، یا الله، یا الله بود و به وسیله ارتش و سپاه به مرحله اجرا در آمد.
  1. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.
  2. سمیه کاملی، دختر بزرگ شهید.
  3. برگرفته از گفت و گوی فاطمه (اکرم) جهان باقری، همسر شهید.
  4. برگرفته از گفت و گوی فاطمه (اکرم) جهان باقری، همسر شهید.
  5. دختر کوچک شهید.
  6. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید. (وی نقل می کند که در ابتدا دوست داشته فرزندانشان پسر باشند تا بتوانند جای پدر را بگیرند و اکنون او دخترانی دارد که با رفتار و اعمالشان، نام پدر را زنده نگه داشته اند.)

منبع : جماران