تاریخ : 1397,شنبه 25 اسفند19:35
کد خبر : 64621 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با جانباز نخاعی علی اکبر حاجی مزدارانی (بخش پنجم)

شگفتی های قدم زدن در مسیر خدا


شگفتی های قدم زدن در مسیر خدا

جانباز مزدارانی در این قسمت به بیان اتفاق از دست رفتن مادرش، ازدواج پدر و ازدواج خود و تلخی ها و شیرینی هایش پرداخته است و به شکلی شیوا تحلیل های زیبایی از مسیر پیامبران و مسیر خدایی خود و شهدا را بیان کرده است.

فاش نیوز - در بخش چهارم زندگی جانباز فعال و قهرمان و بابصیرت، علی اکبر حاجی مزدارانی از مجروحیت شدید وی خواندیم و شرایط سخت بیمارستان و بستری شدن، دردهای شدید ناشی از جراحت انفجار خمپاره و ترکش ها و زخم های عمیق و ... جانباز مزدارانی در این قسمت از گفت و گو به بیان اتفاق از دست رفتن مادرش، ازدواج پدر و ازدواج خود و تلخی ها و شیرینی هایش پرداخته است و به شکلی شیوا تحلیل های زیبایی از مسیر پیامبران و مسیر خدایی خود و شهدا را بیان کرده است.

ادامه این گفت و گوی مفصل و زیبا را می خوانید.

 

فاش نیوز: بعد از آن داستان تجمع مثانه که جراحی کردند چه اتفاقی افتاد؟

- ترکشی که کف پایم خورده بود، کف پای من را مثل یک چاله کرده بود. وقتی نگاه می کردی انگار که یک خراش بود ولی حقیقتش این بود که کف پای من کاملاً باز بود. دکتری که می آمد و ویزیت می کرد، تیغ بیستوری را برمی داشت و اول گوشت های اضافه را یعنی آن هایی که مرده بود و از رده خارج شده بود را می ریخت. هرجا که به عصب می رسید من پایم را یک تکانی می دادم چون حس داشتم و دکتر متوجه می شد که این نقطه تازه است و می رفت آن طرف تر و کارش را ادامه می داد، وقتی دکتر رفت من دیدم پای من یک چاله شده و بعد شروع کردند به پماد زدن. 

در آن وضعیت؛ شرایط، خیلی شرایط سختی بود. در اتاق ایزوله بودم با شرایطی که هر کسی که می آمد ملاقات، چند لحظه بیشتر نمی توانست آن شرایط را تحمل کند. بینیشان را نمی گرفتند ولی چین و چروکی که روی صورتشان می افتاد، من متوجه می شدم. همه می آمدند فکر می کردند که من زنده از آن اتاق بیرون نمی آیم، دو نفر از همشهری های من آمده بودند، اینها من را که دیدند بغض کردند و می خواستند گریه کنند. صدایشان کردم و گفتم پسرعمو، گفت: بله. گفتم: شنیدی می گویند که طرف از جنگ برگشته آمده؟ گفت: آره. گفتم: خب اون مائیم دیگر. پس چرا گریه می کنی؟ خلاصه خنداندمشان. بعد گفتند عجب روحیه ای داری. گفتم بابا من از مرگ نمی ترسم، مرگ برای من حل شده بود. توفیقی بود که باید اتفاق می افتاد و نیفتاد، الان هم باید بقیه اش را تحمل کنیم.

 این تحمل درد در طول 24 ساعت خیلی سخت بود، با دو آمپول مخدری که به من می زدند، چندساعتی بیشتر نمی خوابیدم. درد داشتم یعنی از زمانی که پانسمان می شدم تا زمانی که ظهر شود، تا می خواست دردش یک مقدار ملایم شود که بتوانم یک ساعت بخوابم، پشت هم تند تند پمادهای مختلف و آمپول های جورواجور می زدند. تا زمانی که سرُم داشتم که از طریق سرُم می زدند ولی وقتی سرُم نداشتم به خودم می زدند و اصلاً بیدارم هم نمی کردند، پرستار می آمد به همین شکل که من خواب بودم می زد یا مثلاً الکل درجه را نمی شستند و همین طور می گذاشتند در دهان من. یک پرستاری به من گفت این آمپولها را اگر بزنی در دراز مدت معتاد می شوی. من هم از اعتیاد تنفر خیلی شدید داشتم. گفتم: قطعش کن. گفت: درد را چکار می کنی؟ گفتم: درد را کور می شوم ولی تحملش می کنم. گفت: چون تو هنوز جوان هستی من به تو گفتم که فردا روی دوشم نماند. این آمپول ها را برای هر کسی نمی زنند، پوکه اش هم باید تحویل داده شود ولی این را بدان. گفتم: از همین الان قطعش کن. گفت: ما نمی توانیم باید به دکترت درخواست دهی، دکتر بنویسد و دستور دهد و قطع شود.

 فردا دکتر آمد و گفتم آقای دکتر این آمپول ها چیست که برای من می زنید؟ گفت: برای درمان دردت است و مسکن خیلی قوی هست. گفتم: این ها را قطع کن. گفت: همه التماس می کنند که این آمپول ها را بزنند. گفتم: نه قطعش کن. گفت: دردت را چه کار می کنی؟ گفتم: درد را تحمل می کنم. شما نگران این بخشش نباش. اگر فقط به خاطر این هست، من بالاخره یک روزی باید با این درد کنار بیایم. تحمل می کنم تا یک جایی که تمام شود. گفت: پس یک دفعه قطع نمی کنم، امروز یک عدد، فردا قطع. گفتم: باشه.  من 30/9/1364 مجروح شدم و تا 25/3/1365 که از بیمارستان مرخص شدم پایم هنوز در گچ بود.

فاش نیوز: کدام پایتان؟

- نه همان پایی که استخوانش آسیب دیده بود. بعد از 3 ماه گچ را باز کردند، یک گچ دیگر بستند و گفتند که می خواهیم پایت را عمل کنیم. روزی که می خواستند من را ببرند اتاق عمل، خب قبلاً استخوان های من را با میله فیکس کرده بودند و گفته بودند چندماه باید طول بکشد تا این استخوان ها رشد کنند و به هم برسند تا ما بتوانیم عملش کنیم. وقتی این اتفاق افتاد، روزی که آمدند گچ پای من را باز کنند، مسئول این کار نمی دانست که پای من جداست. شصت پای من را گرفت و بلند کرد، این استخوان ها رفت توی همدیگر و چنان درد شدیدی گرفت که اصلاً به هیچ وجه تا درب اتاق عمل که رفتم این درد ساکت نمی شد. هرچه مسکن زدند هیچ نتیجه ای نداشت تا می خواستند پای من را آماده کنند برای عمل و خلاصه اتفاقاتی به این شکل من در بیمارستان شریعتی داشتم.    

فاش نیوز: تا چه زمانی در بیمارستان بودید؟

- تا 25/3/1365

فاش نیوز: بعد مرخص شدید؟

- 25/ 3 من را با حالت نسبتاً خوب مرخص کردند. چون آن زمان دیگر عملیات والفجر 8 شروع شده  بود و مجروح اینقدر ریخته بود در بیمارستان  که مریض ها  را مرخص می کردند. در این عملیاتی که شروع شده بود، در فاصله ای که من مرخص شوم 8 نفر در بیمارستان شریعتی شهید شدند. یعنی همان بحث رسیدگی وآمپول های اشتباه و سایر مسائل بود که تا زمانی که من آن جا بودم 8 نفر شهید شدند و به رحمت خدا رفتند. من هم اگر زمان عملیات بود، زنده بیرون نمی رفتم؛ آن زمان چون مجروح زیاد نبود، بیشتر به ما می رسیدند.

یک خانم صادقی نامی بودند که مسئول بخش ما بود، خدا حفظش کند، خیلی زحمت می کشید. همینطور دکتر من که دکتر افضلی بود. یک روز یک ترکشی داشتم، به یکی از این دکترها که می آمد گفتم: آقای دکتر این ترکش اینجا چرک کرده و خیلی اذیتم می کند. این ترکش را دربیاورید. گفت: ما باید تشخیص دهیم، هنوز زود است. گفتم: باشه. دکتر که رفت به پرستار گفتم: یک تیغ بیستوری بردار بیار، آورد و من جای ترکش را با پنس نگاه داشتم و تیغ را کشیدم رویش. چرکش را گرفتم و بتادین زدم و پنس و گذاشتم و ترکش را کشیدم بیرون. ترکش داخل ران بود ولی می خواهم بگویم که من ترسی نداشتم.

فردا دکتر آمد و دید که من خودم رانم را پانسمان کردم. گفت اینجا چرا پانسمان شده است؟ گفتم: آقای دکتر این درد می کرد، شما هم که این را درنیاوردید، من مجبور شدم ادای شما را دربیاوردم. با تعجب من را نگاه کرد و گفت: ترکش را درآوردی؟ گفتم: بله، کار اشتباهی کردم؟ گفت: درآوردی دیگر.

فاش نیوز: تکه ی آهن و فلز بود؟

- بله. ترکش چدن بود، ترکش خمپاره 60 بود. خیلی ترکش داشتم. بعد از این که از بیمارستان آمدم، شاید ده ها ترکش من را درآوردند، خیلی ترکش خورده بودم.

فاش نیوز: بعد از این که از بیمارستان آمدید رفتید گرمسار؟

- عرض به حضور شریف شما که بعد از 5 ماه و نیم قرار شد کلستومی ام را عمل کنند. آن ها را عمل کردم چون شکمم باز بود. یک بار عمل کردم این سیستوستومی ام را درآوردند. بار دوم یک خاطره بگویم کمی بخندید، معذرت می خواهم من 5 ماه بود که ادرار نکرده بودم. آن سیستوستومی را درآوردند و دوباره سُند زدند تا روزی که سُند را درآوردند و گفتند که باید ادرار کنی. آب دادند من حسابی خوردم و کمپوت و این داستان ها، گفتند: می روی حمام و دوش آب را باز می کنی، زیر شرشر آب می ایستی تا ببینیم انجام می شود یا خیر. حالا یک سری پرستار بیرون ایستادند، رفیقم هم که پیش من بود ایستاده بود که ببیند این اتفاق میفتد یا نه. خودم هم خیلی استرس داشتم. چند دقیقه ای گذشت، بعد این ها می گفتند: آمد؟ من می گفتم: نه. هرچند دقیقه ای این وضعیت تکرار می شد!

یا برای بحث ریه ام، دکترها آمدند و گفتند تو باید بادکنک باد کنی تا ریه ات باز شود. پرستارهای ما گه گاهی اذیت می کردند، من به دایی ام گفتم برو از این بادکنک هایی که وقتی باد می کنی و رهایش می کنی صدا می دهد برایم بگیر. این ها را باد می کردم و در یک زمان خاصی رهایش می کردم. پرستارها می آمدند و می گفتند آخر این چه کاری است شما می کنید؟ من هم می گفتم به دکتر بگویید، دکتر گفت من باید بادکنک باد کنم! این خاطرات ما بود.

فاش نیوز: خوب است که شیطنت شما کم نمی شده است.

- گفتم که من از دیوار صاف بالا می رفتم. یک ماه آخر اوضاع و احوالم خوب شده بود و می توانستم یک مقدار بنشینم و بهتر شده بودم. ماه رمضان بود و به من گفته  بودند که روزه نگیر. من یک روز می خواستم روزه بگیرم، دکترها آمدند با من دعوا کردند که این جا بیمارستان است و اینجا مقدس بازی نداریم و این حرفها. من شب ها می آمدم کل بیمارانی که می توانستند بنشینند را یک جا جمع می کردم و هر کس هرچیزی که داشت می آورد و با هم می خوردیم. تا نماز صبح سعی می کردیم بیدار باشیم، نماز صبح را می خواندیم و تا ظهر خواب بودیم. این هم خاطرات شیرین من بود که جبران آن خاطرات بدی شود که تعریف کردم.

عرض کردم که زمانی که پدرم رفت، فردای آن روز مادرم را آورد که من را ببیند. به مادرم گفت که علی یک مقدار بیشتر ترکش خورده و توجیه اش کرد که نترسد. مادرم وقتی آمد و من را با آن وضعیت دید، به محض این که ملحفه ی من را زد کنار و دید که روده های من بیرون است، حالش بد شد و خانمی که آن جا را تمیز می کرد، سریع رفت به پرستار بخش گفت و مادرم را بردند بالا و خواباندند و اینگونه شد که خواهرم به دنیا آمد و همه آمدند تبریک گفتند.

وقتی حالم هنوز طوری بود که روی برانکارد من را می بردند و می آوردند بیرون، من اجازه داشتم که تا خانه بیایم و برگردم. یعنی با دکتر هماهنگ کردم و گفتم مادر من شرایطش به این شکل است و اجازه دهید گه گاهی من را با آمبولانس ببرند، من هم خودم یک سری از کارهایم را در خانه انجام می دهم که این بنده های خدا بیمارستان نیایند. این همه فامیل می خواهند جمع شوند بیایند، یک بار که من بروم خانه همه همان جا می آیند و حجم این ها در بیمارستان کم می شود. خلاصه قبول کردند و در این شرایط، یک روز آمدم به گرمسار و خانواده را دیدم.

پس فردا صبح عموی من آمد، 10 اردیبهشت بود. با خودم گفتم عمو چرا آمده، تا دیروز پیش من بود. شیفت او نبود باید دایی ام یا دیگران می آمدند. مشکوک شدم و دیدم رفت در اتاق پرستاری و چیزی به خانم پرستار گفت و خانم صادقی هم اشک هایش می ریخت. با خودم گفتم خدایا چه شده! خانم صادقی چشمانش خیس از اشک بود، پاک کرده بود و معلوم بود که قرمز شده، آمد به من گفت آقای مزدارانی آماده باش، عموی شما می خواهد شما را ببرد. گفتم: کجا ببرد؟ گفت: حال مادربزرگت بد شده و خواسته که شما را هم ببرند. من هم اصلاً فکر دیگری نمی کردم چون دیروز خانه بودم و اوضاع و احوال همه خوب بود. آماده شدم و من را با آمبولانس بردند، ما رسیدیم ایستگاه گرمسار، دیدم به جای این که برویم سمت خانه مان که در شهر بود (خانه ی ایستگاهمان سوخته بود) عمویم گفت باید برویم زرین دشت چون همه رفتند آنجا و دِهمان بود. یک دِرِزین آماده کردند چون پدرم رئیس پاسگاه بود، من را با همان برانکارد آوردند با همان سِرُم و اینها، هوا هم بارانی بود. رسیدیم زرین دشت و دیدم عده ی زیادی آمدند در ایستگاه  راه آهن منتهی هیچ کس به من نمی گوید چه خبر است. ما را از کوچه و پس کوچه بردند و رسیدیم خانه ی مادربزگم. با خودم گفتم حتماً مادربزرگم اتفاقی برایش افتاده، وقتی رسیدیم خانه ی مادربزرگم، مادربزرگم را دیدم. آن جا خیلی حالم گرفته شد از این که مادربزرگم را دیده بودم پس چه کسی چیزی اش شده؟ پدرم را هم دیدم، آمد و من را بغل کرد و گفت برو مادرت را ببین و با او خداحافظی کن. من اصلاً مات شدم، تا چند لحظه قبلش اصلاً فکرش را هم نمی کردم که مادرم چیزی شده باشد.

رفتم داخل خانه و دیدم مادرم دراز کشیده است، سکته کرده بود و به رحمت خدا رفته بود. من آن زمان 16 سالم بود و یک بچه ی 2 ساله و یک بچه ی 4 ماه و نیم، با این وضعیت خودش هم 40 سال سن داشت. برنامه ی اخلاق در خانواده را نگاه می کرد، آقای حسینی نامی بود که این برنامه را اجرا می کرد. آنقدر این برنامه جذابیت داشت که خانواده ها نگاه می کردند. آن موقع ها تلویزیون هم یکی دو کانال بیشتر نداشت. اینجا بود که آیه ی "وَلَنَبلُوَنَّکُم بِشَیءٍ مِنَ الخَیرُ وَالجور نَقصِ مِنَ الاَموالِ وَالاَنفُسِ والثَمرات وَ بَشِّرِالصّابِرین" را من در زندگیم لمس کردم. پدرم یک امتحان تمام عیار از بخش های مختلف داد یعنی یکی از بچه هایش شهید شد، یکی که من باشم اینطوری شدم، منزل مسکونی‌مان در سانحه قطار در آتش سوخت و پدرم نشد که یکبار شکوه بکند و زنش با آن وضعیت ولی یک بار نشد که بگوید چرا؟ فقط شکر کرد.

وقتی که امام جمعه ی گرمسار آمده بود خانه ی ما که به پدرم تسلیت بگوید، پدرم کل این جریانات را برایش تشریح کرد و گفت این مسائلی که در زندگی من رخ داده از الطاف خفیه الهی بوده است و من در معرض امتحان قرار گرفتم. شما دعا کنید که ان شالله من سربلند از این امتحان الهی بیرون بیایم. این ها برای من درس بود و این که در زندگی الان خیلی ها می دوند که مثلاً یک قرانشان شود دو زار که این ماشین را داشته باشند و این خانه را داشته باشند، در فلان برج زندگی کنند و این حرف ها ولی من به نیستی و چیستی و هیچ و پوچ این دنیا کاملاً و عملاً واقف شدم که وعده ی خدا حق است و حتی در قرآن آمده است که این دنیا مثل یک بازی کودکانه است و شما در آخر با دست خالی باید بروید.

فاش نیوز: نظر شما درباره اینهمه امتحان چیست؟

- ما همواره در معرض امتحان هستیم و باید از این امتحان درست و سربلند بیرون بیاییم و در آن دنیا شرمنده ی شهداء و اولیای خدا نباشیم. خداوند دنیا را برای ما تشریح کرده است و مصداق های زیادی از پیامبران اولی العظم گرفته تا این طرف، تک تک این پیامبران را برای ما مثال زده و در بخش های مختلف هر کس شک کرده است، به او نشان داده است. مثلا حضرت ابراهیم به خدا گفت: خدایا من اعتقاد دارم ولی می خواهم با چشمان خودم ببینم که چگونه زنده می شویم؟ خدا می فرماید: برو چهارتا پرنده بگیر و تکه تکه کن، همه ی گوشت هایشان را با هم مخلوط کن، هر تکه را روی یک کوه بگذار بعد صدایشان کن.

عزیر پیغمبر می گوید خدایا می دانی که من به تو اعتقاد و ایمان دارم ولی این که می گویی می میرند و زنده می شوند را به چشم خودم ببینم. عزیر با یک الاغش و یک غذایی که داشت، می خوابد و وقتی بیدار می شود از او می پرسند چندساعت خوابیدی؟ می گوید: چند ساعت بیشتر نخوابیدم. می گویند نه تو 100 سال خوابیدی. می گوید من چند ساعت بیشتر نخوابیدم. می گویند: الاغت کو؟ نگاه می کند و می بیند الاغش نیست و استخوان هایش آنجا ریخته است، فرمان می رسد که الاغش زنده شود و زنده می شود. غذایش شیر بود، خداوند 100 سال غذایش را سالم نگه می دارد.

اصحاب کهف را می بینیم که آن ها هم با این وضعیت 300 سال به خواب می روند. وقتی بیدار می شوند هرکس این ها را می بیند می ترسیده و فرار می کرده است. وقتی می روند چیزی برای خودشان تهیه کنند می بینند که پولشان برای 300 سال پیش است و الی ماشاالله. یعنی ما در رابطه با هر پیامبری، حضرت عیسی بدون این که پدر داشته باشد، حضرت مریم با آن اوضاع و احوال وقتی که آرزو می کرد ای کاش من مرده بودم و این روز را نمی دیدم که من الان با چه رویی بروم بین مردم. او را می برند آنجا، مردم می گویند تو که مادرت آدم خوبی بود، پدرت هم خوب بود، تو این بچه را از کجا آوردی؟ با چه کسی بودی؟  و او روزه ی سکوت گرفته بود و اشاره کرد به فرزندش. مردم می گویند ما را مسخره کردی؟ بچه ای که تازه به دنیا آمده مگر صحبت می کند؟ حضرت عیسی به زبان می آید و می گوید:" قالَ اِنّی عَبدُالله آتانیَ الکِتاب و ... " و الی الاخر. در بحث نماز، زکات و مسائل دیگر، می گوید سلام بر روزی که من به دنیا آمدم، زندگی می کنم. حضرت موسی را با آن وضعیت در صندوق می گذارند و می رود در دامن فرعون بزرگ می شود.

فاش نیوز: فکر می کنم شما زمینه زندگی خودتان را به چنین شکل هایی دیدید؟

- این ها واقعیت است. یعنی اگر خدا بخواهد و بفرماید کُن فَیَکون موجود باش، موجود می شود؛ این را باید باور کنیم. من در زندگی خودم این ها را دیدم بارها و بارها، نه تنها در بحث جنگ. من بعد از جنگ شاید 4 بار تصادف کردم، یک بار با ماشین رفتم در دره و 6-7 متر در هوا بودم، چیزی نشدم، هر کس می آمد و آن ماشین را با آن وضعیت می دید با این که من را دیده بودند که حالم خوب هست اما باور نمی کردند. مثلاً در راه برادرم را دیدم و گفتم ماشین من فلان جا است اگر دیدی نترسی، من سالم هستم.

گر نگهدار من آن است که من می دانم                 شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

ما فرشته های محافظ داریم و این را خدا می گوید. وَمَن أَصدَقُ مِنَ اللَّهِ قیلًا " را دیدیم. یعنی چه کسی راستگوتر از خدا هست. شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد را دیدیم. این همه اتفاقی که برای من افتاد، همه فکر می کردند من از بیمارستان شریعتی زنده در نمی آیم. آن هایی که من را دیدند و آمدند پیش من، تصدیق می کنند و گواهی می دهند که این حرف ها هست.

فاش نیوز: یعنی در آن وضعیت شما تازه از بیمارستان مرخص شوید، با آن شرایط و بعد ناگهانی مادرتان را از دست دهید.

- مرخص نشده بودم، هنوز بیمارستان بودم و 1 ماه مانده بود تا مرخص شوم. من را با برانکارد برده بودند آنجا.

 فاش نیوز: یعنی زمانی که شما مرخص شدید مادر نبود و دوتا بچه ی صغیر مانده بود.

- بله. مادر نداشتم، آمدم خانه و مصیبت روی مصیبت. واقعاً سخت بود و نتیجه اش این شد که ما از گرمسار جمع کنیم و برویم ده. زرین دشت. چون چاره ای نبود.

فاش نیوز: چرا؟

- خب، آنجا مادربزرگم بود، عمه ام آمد و گفت من خواهر کوچکت را نگه می دارم، مادربزرگم گفت من برادرت را نگه می دارم. خواهر بعد از من دوم راهنمایی بود، خب یک دختر دوم راهنمایی هم باید می رفت مدرسه، هم غذا درست می کرد، خانه را جارو می زد و به جای مادر باید همه ی کارها را می کرد. دوتا بچه کوچکترها را هم که مادربزرگ و عمه ام نگه می داشتند. پدرم زیربار ازدواج نمی رفت و به من می گفت شما ازدواج کن. گفتم باشه من ازدواج می کنم ولی ازدواج من یک درصدی از مشکلات را می تواند جمع و جور کند و کمک حال باشد، منتهی درست است که مادربزرگ است، درست است که عمه است و دارند زحمت می کشند ولی من نمی خواهم بچه های ما آن جا بمانند به هر حال با خلق و خوی آن خانواده بزرگ می شوند و آن خانواده فردا وارد این خانواده می شود. کلی صحبت کردم با پدرم، پدرم نگران این بود که هیچ کس نمی تواند جای مادرتان را بگیرد و اگر کسی بیاید اینجا و ناسازگاری داشته باشد یا خدای ناکرده مشکلی داشته باشد، این آبرویی که من ذره ذره جمع کردم از بین می رود.

از آنجایی که لطف خدا همیشه شامل حالمان بوده است، وقتی پدرم تصمیم به ازدواج گرفتند آن خانمی که آمدند و به اصطلاح مادر ما شدند یک دختر داشت که هم سن خواهر من بود و اسمش مریم بود، خواهر کوچک من هم که کلاس پنجم ابتدایی بود اسمش مریم بود. شدند دوتا مریم، می گفتیم به چه صورت اینها را صدا کنیم که اشتباه نشود. ما چون نام خانوادگیمون حاجی مزدارانی بود به خواهر خودمان می گفتیم مریم حاجی و آن مریم دیگر چون سید بود، مریم موسوی صدا می کردیم. الان هم این دو عزیز جزو زحمت کش های خانه ی ما هستند هرجا که کار هست.  

فاش نیوز: پس قانع شدند؟ کی ازدواج کردند؟

- بله. یک سال و خرده ای بعد از فوت مادرم، ازدواج کردند آن هم با توصیه و فشار عموها، من و امام جمعه ی گرمسار. خیلی ها آمدند با پدرم صحبت کردند و تاکید کردند. سالیان سال بدون این که کوچکترین مشکلی داشته باشیم با این همه داستان که از نامادری تعریف می شود زندگی کردیم.  

فاش نیوز: بعد از این که ایشان آمدند بچه ها دوباره برگشتند و در خانه ی شما مستقر شدند؟

- بله. دقیقاً بچه ها برگشتند، من هم ازدواج کرده بودم و در خانه ی پدرم می نشستم در زرین دشت. پدرم رفتند میدان راه آهن چون خانه ی سازمانی داشتند، در کنار هم زندگی کردیم تا پدرم بازنشسته شد. بچه ها هم کم کم بزرگ شدند و الحمدالله از آب و گل درآمدند. خداوند یک فرزند دیگر به پدرم داد که اسمش داداش محمد است و ایشان هم لیسانسش را گرفته است اما در حال حاضر شغل آزاد دارد. الان 7-8 سال است که پدرم به رحمت خدا رفتند، ما همان وضعیت را داریم، همان ارتباط هست. عید همه جمع می شویم خانه ی پدری، تابستان که همیشه آنجا هستیم، شب چله با هم بودیم، همه ی آن برنامه ها هست فقط جای پدر و مادرم خالی است.

فاش نیوز: یعنی شما جمع را حفظ کردید؟

- لطف خدا بود. من هم خانه ام همان جاست هنوز، کنار خانه ی بابا یک خانه ساختم که وقتی همه می آیند همدیگر را دوباره می بینیم. نرفتیم که فاصله بگیریم. الان خواهرزاده ها و برادرزاده هایم که می آیند، ایشان مامانی هستند منم عموجونم، خداروشکر اوضاع و احوال خوب است.

فاش نیوز: برگردیم سر ازدواج شما. می خواستید بابا را زن دهید خودتان زودتر زن گرفتید!

- بله. بعد از این که من خوب شدم البته پایم هنوز در گچ بود و در این شرایط، وضعیت زندگی ما شرایط حادی بود. از این طرف هم بانک صادرات زرین دشت نیرو می خواستند، فقط هم جانباز می گرفتند و فرزند شهید. آنجا فرزند شهید که کسی نبود، جانباز هم که من بودم چون کمیسیون رفته بودم و طبیعتاً می توانستم حایز اهمیت باشم. منتهی یک سری پیچیدگی هایی پیش آمد که عموهایم پا در رکاب کردند و با هم رفتیم تا مرکز بانک صادراتمان، آنجا یک مسئول امور استخدامی بود در رأس بانک. یک حاج آقایی بود به نام حاجیان که خدا حفظش کند یا خدا خیرش دهد که ایشان وقتی شرایط من را شنید همان جا بلافاصله گفت: شما از فردا صبح می روید سرکار، ولی به من گفت بیا برو شعبه ی بازار، مثلاً شعبه ی 1 بانک صادرات؛ گفتم نه وضعیت خانه ی ما این است، باید بروم این جا. گفت پس می روی  امام حسین نزد رئیس منطقه ی فلان، حکمت را می زنند و شما می روی و مشغول به کار می شوی.

شرایط استخدامی ام انجام شد، گزینش شدم حالا بماند که یکی دو ساعت چقدر سوال جواب دادیم و به قول معروف سین جین شدیم. من گفتم ما که دیگر از آب رد کرده ایم، جانبازیم. هرچه سوال می کردند، سوالات دینی من جواب می دادم این ها حریص می شدند و دوباره سوال می کردند. منتهی بعضی ها با یک تلفن می آمدند سرکار. می خواهم این تبعیض ها را بگویم که بوده، نمی خواهم این ها را منعکس کنید ولی می خواهم بدانید که ما هم با آن مسائلی که بود باز گزینش می شدیم. البته این هم بگویم که من مردد بودم که بروم در بانک، چون در مورد بانک هیچ اطلاعاتی نداشتم و آن زمان هم بحث ربا بود و یک چیزهایی به گوشمان خورده بود. گفتند شما می خواهی کارمند بانک شوی، نظام جمهوری اسلامی هم هست و تو هم که نمی خواهی بروی ربا دهی و بگیری. دولت است و شما آنجا کارگزاری و یک حقوقی می گیری. من رفتم و نهایتاً پذیرفتم که کارمند بانک شوم.   

فاش نیوز: بانک صادرات کجا مشغول شدید؟

- زرین دشت فیروزکوه. شعبه ی 1579 زرین دشت و شدم تحویلدار.

فاش نیوز: چه سالی؟

- 22/9/1365

فاش نیوز: 17 ساله شما رفتید و تحویلدار شدید؟

- من جزو جوان ترین کارمندهای بانک صادرات بودم چون در مورد خدمت هم معاف بودم. آنجا طبیعتاً ارباب رجوع داشتیم، کیس های مختلف می آمدند و می رفتند.

فاش نیوز: خانمتان ارباب رجوع بود؟

- خیر. خانمم از بستگان بودند. بحث ازدواج که پیش آمد، ما به خانه ی سادات رفتیم. خانمم سید است.

فاش نیوز: خودتان در نظر گرفتید یا پدرتان؟ چه کسی معرفی کرد؟

- خواهر من با خانمم همکلاسی بودند. ضمن این که خانمم دخترخاله ی مادرم هم می شد. آشنا بودیم و همدیگر را می شناختیم. در این مسائل و مصیبت هایی هم که برای من پیش آمده بود، این ها بودند.

فاش نیوز: آن زمان شما سرپا شده بودید؟

- بله من سرپا شده بودم و یک مدتی با عصا راه می رفتم. بعد کم کم با فیزیوتراپی و این برنامه ها از روی ویلچر بلند شدم.

فاش نیوز: آشنایی قبلی داشتید یا رفتید خواستگاری و جواب مثبت گرفتید؟

- بله. اول مادربزرگم را به عنوان پیش قراول فرستادیم. پیغام دادند که بیایید. پدرم رفتند با خانواده صحبت کردند و نهایتاً پدرم یک سکه نشان گذاشت و اکی شد.

ما که رفتیم صحبت کنیم فقط یک نکته ای را  مادربزرگم آمد گفت که این دارد درس می خواند. خب سنش هم کم بود اول نظری بود، از من دو سال کوچکتر بود. مادرش می گفت دختر من خیلی بچه است، نه کاری بلد است نه کاری می تواند انجام دهد. مادربزرگم گفت خب لباس را که ماشین لباسشویی می شوید، غذا را هم که پلوپز هست و بعد هم یاد می گیرد. من خودم در آشپزی وارد بودم، از 0 تا 100. چون با توجه به شرایطی که برایم پیش آمده بود، من غذا را یاد گرفته بودم و اصلاً مشکل آشپزی نداشتم.

فقط گفتند دارد درس می خواند، من گفتم اینجا یک نکته ای دارد که از همین اول باید بگویم. من زن کارمند نمی خواهم، درس می خواهد بخواند، صاحب اختیار است خودش می دانند ولی سر کار نمی گذارم برود. من زن خانه دار می خواهم، به جهت این که فردا اگر خدا یک اولاد به ما داد و به سن مدرسه رسید و این داستان ها. دوست دارم وقتی می آیم خانه بوی غذا به مشامم بخورد. می خواهم بالای سر بچه باشد و بچه را خوب تربیت کند. من که نیستم بیرونم، یک مقدار کمتر می خوریم، راحت تر زندگی می کنیم و توقعمان را پایین تر می آوریم.

فاش نیوز: عقد و عروسی کی بود؟

- 22 بهمن ماه 1365 عقد کردیم. رفتیم فیروزکوه در محضر، تشییع جنازه ی دو شهید هم بود آن روز، عاقد را از تشییع جنازه آوردیم محضر. می خواهم این را بگویم که توقع چقدر پایین بود، برادر بزرگ من شهید شده بود، اولین بچه ای بودم که می خواستم ازدواج کنم. همسرم هم بچه ی آخر بود وسنش خیلی پایین بود و با این شرایط آمدن محضر. حتی ما شهود عقد هم نداشتیم، به طوری که یک شکاربانی در خیابان بود که پدرم رفت دستش را گرفت گفت بیا شهادت بده و یکی از شهودمان هم پسرعمویم بود. همسرم هم زن برادرش و پدرش با او بودند.

رفتیم امضا کردیم و بعد رفتیم یک رستوران و غذایی خوردیم که گوشتش هم نپخته بود.

فاش نیوز: عروسی کی بود؟ یا با عقد رفتید؟

- نه برای عروسی زمان گذاشتیم. مدتی بعد یعنی 7 آبان سال 1366 عروسی کردیم.

فاش نیوز: شما جزو معدود آقایانی هستید که این تاریخ ها را فراموش نمی کنید یا نه از یادتان می رود؟

- نه. منتهی امروزی ها خیلی در این مسائل هستند ان شالله که آدم زندگی خوش داشته باشد، روزگار خوب داشته باشد. این ها ملاک نیست که شما مثلاً کادویی گرفتی یا نگرفتی. منتهی الان بحث من و تو که پیش می آید، من خودم در خیلی از خانواده ها دیدم که می گویند حقوق من، ماشین من یا خانه را اینقدرش را باید به نام من کنی. این مسائل شکاف ایجاد می کند و آن گسستگی که انسان می بیند در بعضی از زندگی ها.

 

فاش نیوز: تم شما با خانمتان اینگونه نبود!

- خب لزومی نداشت. من می گفتم که من یک حقوق می گیرم مال همه مان است. این هم باز ما صاحبش نیستیم، فردا بچه ها صاحبش می شوند. مگر واقیعت غیر از این است؟ من 0 تا 100 زیبایی و زشتی، بدی و خوبی، بالا و پایین زندگی را، همه را دیدم. من از 14 سالگی با این مسائل روبرو شدم، بهترین رفیق هایم را از دست دادم، بهتر از این ها دیگر نیست. بچه هایی که در عنفوان جوانی جان خود را از دست دادند. برادر بزرگ من در سن 20 سالگی شهید شد، ایشان در سن 18 سالگی نماز شب می خواند. وقتی که بررسی می کنیم کمک هایی که ایشان آن زمان به فقرا می کرد و یا رفقایی که همه شهید شدند. مثلاً من عکس دارم با 7-8 نفر از رفقا که همه شهید شدند و فقط من آن وسط اضافه هستم. این ها هم خواسته داشتند، این ها هم جوان بودند، این ها هم به همان چیزهایی که ما فکر می کردیم، فکر می کردند و آمدند با خدا معامله کردند.

یک زمان تبلیغاتی بود مبنی بر این که این جوان ها را گول می زنند و می برند، وصیت نامه ی تک تک شهداء موجود است و خودشان گفتند برای چه از همه چیز دست کشیدند. برادر من یک نوشته دارد که می گوید: ای به خواب رفته ها، برخیزید و لباس بیداری بپوشید. بحث اسلام را مطرح می کند، بحث امام را مطرح می کند که ای امام حسین اگر آن زمان ما نبودیم امروز لبیک می گوییم به ندای فرزندت. آخرین مصاحبه ای که ما از برادرم داریم، ایشان کلی صحبت می کنند و بخشی از آیه ی سوم سوره ی حدید را انتخاب می کند. "وَ هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم وَاللهُ بِما تَعمَلونَ بَصیر" او با شما است در هر کجا که باشید و به آن چه که می کنید بیناست.          

وقتی ما خدا را حاضر و ناظر بر اعمال خودمان ببینیم یعنی دوربین خدا هر لحظه دارد ما را می گیرد. امام آن زمان گفته بودند: عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید. ما یک همچین اولیاء اللهی داریم، امامی که مثل حضرت موسی هیچ چیزی نداشت، آمد یک شاه تا دندان مسلح پشتیبان دار تمام دنیا را شکست داد. امام چه چیزی داشت جز یک عصای موسی؟ چه چیزی داشت؟ از هیچ چیزی نمی ترسید. شاه باید برود، صدام جز خودکشی هیچ راهی ندارد، امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.

 آن زمان می گفتند این چه حرفی است، شاه باید برود. مگر می شود؟ شد، چون خدا خواست. بنابراین ما در هر زمانی اتفاقی داریم و ما الان منتظر ظهور حضرت قائم هستیم. آخرین صحبت هایی که حضرت آقا با فلسطینی ها که آمده بودند داشتند، می گفتند شما پیروز هستید. اسرائیل در مدت کوتاهی از بین می رود. ما الان زیر دیوار اسرائیل هستیم. امام گفتند که راه قدس از کربلا می گذرد، ما نمی دانستیم. امام پیامی که درباره کُرباچُف دادند و گفتند مواظب باشید در دامن امریکا و غرب نیفتید. آن زمان وقتی خانم دباغ رفته بودند آن جا به عنوان نماینده، زن فرستاده بودند. چرا؟ اصلاً به این نکته فکر کردید؟ آیت الله جوادی آملی خودش علامه است ولی چرا خانم دباغ را می فرستد؟ در این حرکت ها الگو هست و معنی دارد و ما باید برویم درباره اش فکر کنیم. الان ما در این شرایط هستیم و داریم می بینیم که اسرائیل در آن جنگی که 33 روزه بود، 33 روز طول کشید تا این ها آمدند، بعد 20 روز شد و این آخرین بار که 2 روز شد، یعنی کار اسرائیل تمام است و آن ها هستند که عقب نشینی می کنند.

ما قائل به این هستیم که عمر دست خدا است و در این اصلاً بحثی نیست. " إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَیستَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ یسْتَقْدِمُونَ" حتی یک لحظه اینور، انور نمی شود. دو محافظ داریم، رقیب و عتید نشستند، یکی فرشته ی خوب است یکی فرشته ی بد. البته هردو فرشته خوب هستند اما اعمال خوب و بد را برای ما می نویسند. تمام این ها را در قرآن داریم، مثل سوالات امتحانی که خداوند در قرآن داده، جواب سوالات را هم داده است. خب خیلی ضرر می کنیم اگر ما بخواهیم راهی جز این برویم. خداوند که ارزش های دنیا را برای ما مشخص کرده است. مصداق های متعدد و مختلفی آورده است و آن زمان 1400 سال پیش خداوند فرمود ما اثر انگشتانتان را مرتب کردیم. آن زمان که اثر انگشتی نبود. الان چند میلیارد آدم هست، سر انگشت ما چقدر است؟ شما بیایید کاری کنید که یک میلیون مثل هم باشند. می توانید؟

فاش نیوز: بله عظمت خداست!

- پس ببینید عظمت خدا خیلی بالا است. شما راجع به هر عضو یک داستان می بینید. چشم را ببینید، زبان را ببینید یک جا شوری است، یک جا تلخی است. در منطقه ی خودمان به گویش ها دقت بفرمایید، سمنان یک مدل صحبت می کنند، دامغانی ها یک مدل صحبت می کنند، شاهرودی یک مدل صحبت می کنند، در ده خودمان 4 تا ده هستیم که هر کدام یک مدل صحبت می کنند، مازندرانی ها یک جور، ترک ها یک جور. خداوند ما را قبیله قبیله کرده است، در قرآن گفته است که همدیگر را بشناسیم اما در آخر فرموده است "اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهَ اَتقیکم" یعنی نگفت بهترین شما آن کسی است که پول بیشتری دارد، گفت آن کسی است که تقوای بیشتری دارد. این باید به عنوان یک مصداق و یک الگو در زندگی ما سرمشق باشد و به پوچی دنیا برسیم و زندگیمان را هم کنیم. یعنی آن چنان زندگی می کنیم که انگار 100 سال دیگر هستیم. من با این شرایط دارم می روم، ویلچرم را می زنم، ورزشم را می کنم، کارهایم را انجام می دهم ولی هر لحظه حتی یک لحظه ی بعد نمی دانم که زنده و یا سالم هستم یا نه چون دست خدا است و آن جا نوشته است که لوح محفوظ است.

من الان آمدم این جا که مصاحبه کنم و بگویم که من رفتم جنگیدم، تیربارم اینگونه بود و زدم و کشتم و گرفتم و چنین شد و چنان شد و مرگ بر صدام، تمام شد و رفت؟ نه. من می خواهم بگویم این راهی است که خداوند به ما نشان داده است، توسط پیامبرانش و رسول مکرم اسلام حضرت محمد (ص). به تبع آن بعد از ایشان، افتخار ما این است که کسی مانند حضرت امیر علیه السلام به عنوان امام اول ما و پیشوای ما است که جرج جرداق مسیحی 200 بار نهج البلاغه را خوانده است ولی مای شیعه چندبار نهج البلاغه را خواندیم و چقدر وارد مسائل دینی و معنوی شدیم؟ ما کم می آوریم و از دین خودمان هیچ اطلاعی نداریم. قرآن خودمان را یک بار معنی اش را نخواندیم و این برای ما خیلی بد است.

فاش نیوز: صحبت های تحلیلی بسیار زببایی فرمودید.

 

ادامه دارد...

گفت وگو از شهید گمنام


کد خبرنگار : 20