گووانمهر اسماعیلپور؛ در روزهای آخر زمستان سال ۱۳۶۷ مردم «حلبچه» خود را برای برپایی جشنهای بهاری آماده میکردند. سه روز مانده به نوروز در صبحی دلانگیز و محیطی آرام، شهر انگار زندگی دوبارهای یافته بود. مردم از زیر زمینِ خانههای خود بیرون آمدهاند تا برای خرید به مرکز شهر بروند. گروهی از آنان نیز مشتاقِ شنیدنِ سخنانِ پیشوای مذهبی خود (ماموستا علی) هستند که پس از مدتها تبعید، از ایران بازگشته و میخواهد در مسجد جامع شهر سخنرانی کند. مغازهها برای هجوم این همه مشتری جا ندارند و فروشندهگان دورهگرد نیز سبزی و گوجه و تخممرغ بر ارابههای کوچک خود جار میزنند و به فروش میرسانند. مردها در فکر بازسازی خانههای بمبخوردهی خود هستند و زنها پارچه میخرند و برای بچهها لباس میدوزند. اما بسیاری از آنان تا صبح فردا زنده نخواهند ماند و کسانی که زنده میمانند نیز هیچ یک هنگامِ نوروز در این شهر و دیار نخواهند بود!
شهرِ «حلبچه»، واقع در پهنهی جغرافیایی موسوم به «دشتِ زور»، هفتاد و شش کیلومتری شرقیِ مرکزِ استانِ «سلیمانیه»ی عراق و همسایهی غربی استانهای آذربایجان غربی و کوردستانِ ایران است. شهری آباد با رودها و چشمهسارانِ بسیار در حاشیهی اورامانات که مردمانی دلیر و صاحب فرهنگ دارد. نخستین فرماندارِ زن در حکومت عثمانی، «عادله خاتون» در این شهر بر مسندِ قدرت نشست و تعدادِ بالای گروههای هنری و تاتری موجود در این شهرِ کوچک با جمعیتی که در آن زمان (سال ۱۳۶۷) به هفتاد و دو هزار نفر میرسید، در سراسرِ عراق و خاورمیانه، کمنظیر بود. مردمِ آزادیخواهِ این شهر، مانندِ سایرِ کوردهای عراق، از زمانِ حکومتِ رژیم پهلوی در ایران، تحتِ سرکوبِ آزار و کشتارِ شدید رژیم بعث عراق قرار داشتند. اوج این کشتارها برنامهی نژادپرستانهی بعثیها بود به عنوانِ «انفال». «حزب بعث» در اقدامی وقیحانه و کفرآمیز آیاتی از سورهی انفالِ قرآن کریم را مورد جعل و تحریف قرار داده، مدعی بود خداوند در قرآن آورده است که: «من اشتباه کردم که کوردها را خلق کردم و بر مردم واجب است که کوردها را بکشند». با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و برافراشته شدنِ بیرق آزادیخواهی و عدالت در منطقه و جهان، کوردهای عراقی نیز از سوی صدامِ ملعون مورد فشار و آزار بیشتر قرار گرفتند. طرح انفال شدت و سرعت گرفت و صدام در چند مورد حتی از منافقینِ کوردل نیز برای کشتار و زنده به گور کردنِ مردم در استانهای کورد نشینِ «اربیل»، «کرکوک»، «دیاله»، «کلار» و «سلیمانیه» استفاده کرد.
تخریب روستاها توسط رژیم بعث
بسیاری از اقوام و طوایفِ کورد عراقی به شهرهای مختلف ایران پناه آورده بودند. آنها که مانده بودند نیز مردهایشان عموما تفنگ به دست گرفته، تحت عنوانِ پیشمرگه با سرکوبگران میجنگیدند. در گسترهی «دشتِ زور» که از کوهستانهای مرزی اورامانات تا نزدیکی شهرِ «سلیمانیه» وسعت دارد، تمامِ روستاها به دستِ رژیم بعث تخریب شده و اهالی آن قهرا به شهر «حلبچه»، کوچانده شده بودند. بمبارانِ شهر بیش از چهارده سال به طورِ مداوم ادامه داشت. مردم، زیر زمینهایی برای خانهها ساخته بودند و عادت داشتند که در این زیر زمینها زندگی کنند. «حزب بعث» که طرحِ «تعریب» (عرب ساختن) را با استفاده از برنامهی انفال پیش میبرد با برپایی هر گونه آداب و مراسمِ مذهبی، ملی و قومی که در چهارچوب «پان عربیسمِ» بعثیها نبود به شدت برخورد میکرد. به این گونه کوردها که علیرغم مرزهای جغرافیایی ریشهی ایرانی دارند مجبور بودند یا از اجرای آداب و سنن خویش خودداری ورزند یا در خفا و محتاطانه آنها را به جای آورند.
اسفند سال ۱۳۶۷ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با همراهی پیشمرگههای کورد عراقی، عملیاتی را در ناحیهی «دشتِ زور» به وسعتِ هزار کیلومتر مربع طرحریزی کردند که به موجب آن شهرهای «حلبچه»، «خورمال»، «بیاره» و «تویله»، آزاد میشدند و ارتباطِ استراتژیکِ شمالِ استانِ «سلیمانیه» با حکومتِ مرکزی عراق قطع میشد. این طرح در قالبِ عملیاتِ «والفجر ۱۰» در روزِ ۲۴ اسفند به اجرا در آمد و با توجه به شناخت و همراهی گستردهی پیشمرگههای کورد عراقی و استقبالِ بینظیرِ مردمِ کورد از پاسدارانِ ایرانی، با سرعت و موفقیتِ خیره کنندهای به پیروزی رسید. مدیریت و رسیدهگی به نواحی شهری به پیشمرگههای کورد عراقی واگذار شد و پاسدارانِ ایرانی محافظت از مرزها را بر عهده گرفتند.
مردمی که بیش از 10 سال زیر بمباران بودند
به این ترتیب مردم در روز ۲۶ اسفند که عملیات پایان گرفته بود و آرامش برقرار شده بود پس از مدتها روزی آرام را، بدون شنیدنِ صدای بمب و موشک آغاز کردند. بچهها قرار گذاشتند که شادمانهترین بازی همهی عمرشان را داشته باشند و بزرگترها تصمیم گرفتند پس از مدتها مراسم نوروز کوردی را به طور رسمی بر پا دارند. وضعیتی که تا نیمروز ادامه یافت. آفتاب به میانهی آسمان رسیده بود که هواپیماهای جنگنده بمب افکنِ عراقی بر آسمان دیده شدند. هواپیماها دو به دو روی شهر شیرجه میرفتند و بمبهایشان را بر سر مردم میریختند. مردمی که بیش از 10 سال زیرِ بمباران بودند شهادت میدهند که بمبارانِ آن روز شدیدترین بمبارانی بوده که در عمر خود تجربه میکردند. عدهی زیادی جان باختند، خانهخراب شدند یا خانه و خودروهایشان سوخت. آنها که زنده ماندند به زیر زمینها پناه بردند اما هواپیماها دست بردار نبودند. به قدری نزدیکِ زمین شیرجه میرفتند که غرش موتورهایشان دیوار صوتی را میشکست و شیشهی خانهها و زیر زمینها را خرد میکرد.
پس از ساعتی، بمبافکنها مهماتِ خود را روی شهر خالی کردند و رفتند. مردم به تقلا افتادند که هر طور شده شهر را خالی کنند و بگریزند. همین زمان دو هواپیمای دیگر روی شهر دیده شدند. مردم از ترس باز به زیر زمینها پناه جستند. یکی از هواپیماها روی آسمانِ شهر شیرجه رفت و پودر سفید رنگی را در فضا رها ساخت. بعد هواپیمای دیگر آمد و خرده کاغذهای رنگی را در آسمان پراکند. نفس در سینهی مردم حبس شده بود و هیچکس نمیدانست سرانِ «حزب بعث» چه خوابی برای آنان دیدهاند.
صدام و اطرافیانش به شدت از آنچه در «حلبچه» روی داده بود در هراس افتاده بودند و بیم داشتند که مردم در سایر نقاط عراق به روی رزمندهگانِ ایرانی آغوش بگشایند و کار از دستِ آنان خارج شود. سالها تبلیغ علیه جمهوری اسلامی و پاسدارانِ ایرانی و بستنِ تهمتِ متجاوز و خونخوار به آنان، باعث نشده بود شهروندانِ عراقی از نیروهای ایرانی منزجر و رویگردان شوند. صدام با چشمِ خویش محبوبیتِ فرزندانِ خمینی را نزدِ ملتِ عراق دید و بر خود لرزید. نفرتِ دیرینه از قوم کورد و اهالی «حلبچه» نیز آنان را بر آن داشت تا وحشیانهترین جنایتی که یک حکومت در طول تاریخ علیه شهروندانِ کشور خود انجام داده است را در مورد ساکنان شهر «حلبچه» به اجرا در آورند. سالها بود که بعثیها سلاحهای شیمیایی را از کشورهای اروپایی خریداری میکردند و با حمایتِ آمریکا و چشمپوشی سازمانِ ملل، خلافِ تمام قوانین بینالملل و جنگ، در جبهههای جنگِ تحمیلی بر سرِ رزمندهگان ایرانی میریختند. حتی گروهی از رزمندهگان ایرانی با موتور و بیاسلحه در محلههای شهر «حلبچه»، به مردم آموزشِ ساختِ ماسکِ شیمیایی میدادند. اما کسی باور نمیکرد که حکومتی تا این حد پست باشد که سلاحهای شیمیایی را علیه زنان و کودکان، آن هم شهروندانِ کشورِ خود به کار ببرد.
بیچاره مردمی که نمیدانستند بمب شیمیایی چیست
بمبارانِ وسیع و شکستنِ دیوار صوتی تنها با این هدف صورت گرفته بود که مردم به زیر زمینها پناه ببرند و شیشههای زیر زمینها نیز بشکند تا گازهای سمی به سهولت وارد زیر زمینها شود. چگالی این گازها از چگالی هوا بیشتر است و به دلیل سنگینی، پایین میروند. پس اگر مردم به زیر زمینها میرفتند این گاز بیشتر بر آنان تاثیر میگذاشت. دو هواپیمایی هم که پودر سفید و کاغذ رنگی در هوا پراکندند میخواستند جهت باد و گردشِ هوا را مشخص کنند. نقشهی شومی که صدام و نوکرانش در ذهن داشتند شیطان را به بهت واداشته بود. در ساعاتِ نخستینِ پس از نیمروز، بمبارانِ شیمیایی آغاز شد. بمبهایی مخوف که پس از افتادن از هواپیما تا نیمه در زمین فرو میرفتند و بعد گازهای کشنده را با چرخشِ پروانهای که در دمِ خود داشتند رها میکردند. بیچاره مردمِ «حلبچه» که نمیدانستند بمبِ شیمیایی چیست. مختصر نامی از آن شنیده بودند و باورشان نمیشد که بتوان در هوا زهری کشنده رها ساخت. با شنیدنِ صدای خفهی سقوطِ بمبهایی که در زمین فرو میرفت، مردم در زیر زمینها شادی میکردند و خدا را شکر میگفتند که بمبها منفجر نشدهاند. نخستین نشانهها دقایقی بعد با بوی بد، سوزش چشمها، آتش افتادن در ریهها و تشنجی دوزخی، بر مردم ظاهر شد. هر کس هر کجا که بود فریاد میکشید؛ «بمب شیمیایی زده شده است» و میگریخت. اما چه گریختنی که پس از یکی دو گام با چشمی کور و ریههایی سوخته از پای میافتادند و چون شمع، تا آخرین نفس شعله میکشیدند.
نوروز سیاه برای حلبچه/ مردم چون مجسمههایی خشک شده بودند
هواپیماهای مهاجم، شهر را رها نمیکردند. کسانی که ساعتها پیش گریخته بودند و یا اینک، با آغاز بمبارانِ شیمیایی جان خود و خویشانشان را برداشته، به سوی مرزهای ایران میرفتند یکسره زیرِ حملهی جنگندههای بعثی بودند. سراسرِ حاشیهی راهها، ارتفاعات، درهها و جانپناهها پوشیده از جنازهی شهیدان بود. کودکی که هنوز قطراتِ شیرِ مادر روی لبانش نخشکیده، مادری که فرزندانش را در آغوش گرفته، پیرمردی که زنِ پیرِ خود را بر دوش گرفته ... همه مانند مجسمههایی که در کوره نهاده شدهاند سوخته و در جا خشک شدهاند. چه نوروزِ سیاهی آغوش به روی این مردمانِ سیاهبخت گشود.
با فرا رسیدن ساعات شب و پراکنده شدنِ خبرِ بمبارانِ شیمیایی، پاسدارانِ ایرانی با رشادت و از جان گذشتهگی برای کمک به مردم روانهی شهر و جادههای حاشیهی آن میشوند. ابتدا تیمها امدادِ چند نفره و کم کم خودروهای جنگی و آمبولانسها مردم را معاینه میکنند و به نقاط امن انتقال میدهند. این عملیات نجات زیر بمبارانِ گستردهی جنگندههای بعثی عراق که تمام شب و فردای آن روز شهر و ناحیه را زیر نظر داشتند صورت میگرفت. زخمیها به بیمارستانها و اردوگاههای ایران انتقال مییافتند و آوارهگان در اردوگاهها پناه داده میشدند. عکاسهای ایرانی صبح فردا به منطقه رسیدند و توانستند تصاویر این جنایت هولناک را ثبت کرده، معرضِ دیدِ جهانیان بگذارند.
تعدادی از رزمندهگان ایرانی در خلال عملیات نجات، جان باختند و به درجهی رفیع شهادت نائل آمدند. بسیاری نیز تحت تاثیر آلودهگی شیمیایی جانباز شدند و سالها چون چراغی کُند سوز، سوختند و دم بر نیاوردند. اینان از درد خود چیزی نگفتند تا دشمن شادی نکند. اما مردمِ «حلبچه» یاد و خاطرهی قهرمانانِ ایثارگرِ ایرانی را در دل و جانِ خود روشن داشتند. هر مسافری که به شهر «حلبچه» سفر کند جای جایِ این شهر یادگارها و مجسمههای پاسدارانِ ایرانی را مشاهده خواهد کرد. مردم «حلبچه» با قدر شناسی و صفایی که اشک چشمهاشان گواهِ راستی آن است برای تمام مسافران خاطرهی پاسدارانی را میگویند که با دمِ مسیحایی خود به ریههای سوختهی «حلبچه»، نفسی زندگی بخش دمیدند.
انتهای پیام/131