تاریخ : 1398,دوشنبه 19 فروردين15:58
کد خبر : 65074 - سرویس خبری : زنگ خاطره

لقب سیدالشهدای مسجد به «بهروز»


لقب سیدالشهدای مسجد به «بهروز»

دکتر «حمیدرضا قنبری» از آزادگان دوران دفاع مقدس است که در سال های جوانی در جریان حضور در دفاع مقدس به اسارت دشمن بعثی درآمد. او در بخشی از خاطرات خود از روزهای جنگ تحمیلی به خاطره یکی از دوستان خود به نام «بهروز بیگ زاده» اشاره می‌کند که آن را در ادامه می خوانید.

۳۱شهریور ١٣٥٩، همزمان با یورش نظامیان بعثی به خاک کشورمان، به مسجد جوادالائمه‌ی اهواز آمد و برای دفاع در برابر تجاوز نام نویسی کرد نام: بهروز بیگ زاده، سن: ١٧ سال.

در جلسات قرآن پایگاه که هر صبح تشکیل می شد با علاقه فراوان شرکت می کرد. یک روز آمد کنارم نشست و با یک نجابت خاصی گفت: برادر قنبری، من یک تقاضا دارم، می خواهم برایم کلاس خصوصی قرآن بگذاری. پرسیدم: هر روز؟ گفت: بله؛ هر روز، قبول کردم. هر روز عصر می آمد رو به روی من می‌نشست، یک صفحه از قرآن، برای او می‌خواندم، ترجمه می کردم، و می رفت. حتی روزهایی که پایگاه نبودم به منزلمان می آمد.

١٨ ماه تمام کارش همین بود، من قرآن می‌خواندم و ترجمه می کردم و او فقط گوش می کرد. ماه های آخر می دیدم درحالی که من قرآن می خواندم او اشک می ریخت. زمستان ١٣٦٠ یک روز که به منزل ما آمده بود گفت: برادر قنبری، امروز آن آیاتی را برایم بخوان که می گوید افراد کمی ممکن است بر افراد زیادی به اجازه خدا پیروز شوند، صفحه‌ای که آن آیه را داشت، آوردم و برایش خواندم و ترجمه کردم، بهروز آن روز خیلی اشک ریخت، بیشتر از همیشه.

بهروز تنها فردی بود که آجیل نمی‌خورد

شنبه ٢٩ اسفند ١٣٦٠ ساعت ٩ شب (شب قبل از عملیات فتح المبین) سنگر بچه های مسجد جوادالائمه ی اهواز، حول و حوش تحویل سال نو همه در حال خوردن آجیل بودند، آجیل هایی که روی بسته بندی آن ها نوشته بود: اهدایی امت حزب الله. بهروز تنها فردی بود که آجیل نمی‌خورد. رفتم و کنارش نشستم، مثل همیشه در حال تلاوت قرآن بود، از او خواستم که به جمع بچه ها بیاید، او که احترام زیادی برای من قائل بود، از من خواهش کرد که تقاضایم را پس بگیرم، گفتم به شرطی که علتش را بگویی، علت را گفت «می ترسم در حین خوردن آجیل، از یاد خدا غافل شوم. می خواهم همه‌ی لحظاتم را با یاد خدا پر کنم.»

همه‌ی عمرم سعی کردم از یاد خدا غافل نشوم

عصر روز یکشنبه اول فروردین ١٣٦١ همراه راننده‌ی یک تانکر آب ٦هزار لیتری به عنوان راهنما و البته به هوای دیدن بچه های مسجد جوادالائمه اهواز به خط رفتم. راننده در حال پر کردن بشکه های ٥٠٠ لیتری، و بچه ها هم درحال پر کردن قمقمه های خالی خودشان. بهروز مرا به کنار تپه ای برد، بعد از یک سکوت چند دقیقه ای، آه عمیقی کشید و گفت: «من در همه‌ی عمرم سعی کردم از یاد خدا غافل نشوم و لحظات عمرم را با یاد خدا پرکنم، اما امشب ترس عجیبی به سراغ من آمده، خیلی می ترسم؛ می ترسم زمانی که گلوله یا ترکش به من می خورد و می خواهم از این دنیا بروم، آن لحظه به یاد خدا نباشم» این را که گفت، نشست، زانوهایش را بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن، دقایقی کنار او ایستاده بودم، بغض گلوی مرا هم گرفته بود و فقط گریه کردن او را تماشا می کردم. در حال که چشمان هر دوی ما خیس اشک شده بود بهروز برخاست و با بغض ترکیده و صدای لرزان؛ مجددآ حرف هایش را تکرار کرد: «خیلی می ترسم، می ترسم لحظه‌ی آخر که باید به یاد خدا باشم، به یاد خدا نباشم.»

پیکر پاک و گلوله باران شده ی بهروز را چند روز بعد، در اهواز تشییع کردم. لباس های شهید پر بود از گل‌های شقایق. او در صحرایی پر از گل‌های شقایق در منطقه ی عملیاتی فتح المبین در غرب رودخانه ی کرخه، بر خاک افتاده بود. در وصیتنامه اش نوشته بود: «برادران و خواهران، قبل از انجام هرکاری خوب فکر کنید ببینید اگر آن کار برای رضای خداست آن کار را انجام دهید و اگر آن کار برای رضای خدا نیست آن کار را رها کنید.»

لقب «سیدالشهدای مسجد» به شهید بیگ زاده

نفوذ عمیق و معنوی بهروز در دل بچه های مسجد، آن چنان بود که او در بین شهدای مسجد جوادالائمه‌ی اهواز، لقب سیدالشهدای مسجد را به خود گرفت، هر وقت در بهشت شهدای اهواز بر سر مزار نورانی بهروز بیگ زاده می‌روم، از او تشکر می‌کنم که پرده‌ها را کنار زده و خودش را برایم آشکار کرد. من هرگز از خاطر نخواهم برد چرا که بهروز من در عملیاتی به شهادت رسید که ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین های اشغال شده‌ی میهن اسلامی را از متجاوزین بعثی، باز پس گرفتیم.