تاریخ : 1398,یکشنبه 29 ارديبهشت15:30
کد خبر : 65907 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با جانباز نخاعی، "محمدحسین محمد علیزاده"(بخش نخست)

اگر تا آخر نایستی، ضرر کرده ای!


اگر تا آخر نایستی، ضرر کرده ای!

جریان مجروحیت و جانباز شدن جانباز «محمدحسین محمدعلیزاده»، کمی با دیگر جانبازان متفاوت است. به خاطر مدت کوتاه حضورش در جبهه، خاضعانه می گفت نسبت به همرزمان خود صحبت یا خاطره خاصی ندارد اما...

فاش نیوز - جریان مجروحیت و جانباز شدن جانباز «محمدحسین محمدعلیزاده»، کمی با دیگر جانبازان متفاوت است. به خاطر مدت کوتاه حضورش در جبهه، خاضعانه می گفت نسبت به همرزمان خود صحبت یا خاطره خاصی ندارد؛ اما گفت و گویی بسیار پر بار و خوب با جانباز نخاعی اوایل جنگ و دفاع مقدس انجام گرفت که خواندنی است و بی شک مورد توجه مخاطبان قرار خواهد گرفت.

مصاحبه با معرفی مختصری اینگونه آغاز شد:

- محمدحسین محمدعلیزاده هستم. متولد اول مهرماه  سال 1343 که در تهران و در محدوده ی امامزاده حسن به دنیا آمدم. خانواده ی من از ابتدا یک خانواده ی مذهبی بودند و زمانی هم که انقلاب شد همواره در تظاهرات شرکت می کردند.

 

 فاش نیوز: یعنی پدرتان هم همین تفکر را داشتند؟

- بله پدرم هم همینطور بودند.

 

فاش نیوز: چند فرزند بودید؟

- ما 4 فرزند بودیم، 2 پسر و 2 دختر که من دومین فرزند خانواده هستم. یک برادر بزرگتر دارم و دو خواهر کوچکتر.

 

فاش نیوز: سال 1343 که شما به دنیا آمدید بحبوحه های فعالیت امام بود.

- بله دقیقاً؛ ولی سن و سال من به درک حوادث اوایل انقلاب می خورد. یعنی زمان انقلاب حدودا" 13 – 14 ساله بودم.

 

فاش نیوز: آن زمان که شما 14 سال داشتید چقدر متوجه می شدید که چه اتفاقاتی در حال روی دادن است؟

- آن زمان من درس را رها کرده بودم و کار می کردم.  حقیقتش علاقه ی آنچنانی به درس خواندن نداشتم. دنبال کار بودم و کار می کردم. در همان زمان بود که تحرکاتی را می دیدم. از آنجایی که منزل دایی من کنار دانشکده دامپزشکی در میدان انقلاب بود، گاهی اوقات من می رفتم به منزل ایشان و اگر تظاهراتی بود، بعضاً در بعضی از تظاهرات و راهپیمایی هایی که برگزار می شد هم جسته گریخته شرکت می کردم.

 

فاش نیوز: سال 1357 در اتفاقات انقلاب بودید، شغل پدرتان چه بود؟  

- بله ایشان کارمند یا به قول معروف کارگر شرکت نفت بودند و تلمبه ها را تعمیر می کردند.

فاش نیوز: شما به چه کاری مشغول شدید؟

- من قبل از انقلاب خیاطی کار می کردم؛ بعد از انقلاب رفتم کمیته و در واحد فرهنگی کمیته که در بهارستان بود مشغول به کار شدم. تقریباً 6 ما آنجا بودم و بعد از آن انتقال پیدا کردم به قسمت نظامی کمیته، کلانتری 8 که الان در خیابان آزادی واقع است. بعد از آنجا هم منتقل شدم به کلانتری 12 و چند صباحی آنجا بودم.

آن زمان هم پارتی بازی می کردند ولی پارتی بازی به این معنا بود که همه می خواستند به جبهه بروند. من دیدم که دوستان همه دارند می روند، من هر چه تلاش کردم دیدم کسی اعزامم نمی کند، کمیته که من را نبرد و من هم از طریق بسیج رفتم و عازم شدم.

 

فاش نیوز: این قضیه مربوط به چه سالی است؟

- دقیقاً اوایل سال 1361

 

فاش نیوز: جبهه جنوب؟

- خیر، غرب رفتم.

 

فاش نیوز: با رضایت خانواده بود؟

- حقیقتش را بخواهید نیمچه رضایتی داشتند.

فاش نیوز: اکثر جانبازان عزیز از خاطره شان که می گویند، کسب رضایت برایشان سخت بوده است!

- خب طبیعی است، به هر حال پدر و مادر همیشه دوست داشتند که کنارشان باشیم. به هرحال به هر طریقی شده بود زورکی یا هر چیز دیگرف من اعزام شدم به جبهه. اول یک دوره ای رفتیم، دوره ی سنندج قبل از این که اعزام شویم. یک ماه در سنندج دوره دیدیم؛ وقتی برگشتم، خانواده متوجه شدند که من واقعاً می خواهم بروم جبهه. تقریباً جسته گریخته هم گفته بودم که می روم؛ تا این که یک روز صبح، قبل از نماز صبح بلند شدم و یواشکی ساکم را که از قبل بسته بودم برداشتم و بسم الله، رفتم برای پادگان امام حسن.

 

فاش نیوز: بدون خداحافظی؟

- بله تقریباً بدون خداحافظی. پدرم صبح که بیدار می شود و می بیند که من نیستم، پرسان پرسان با همان موتورگازی که داشت آمده بود تا پادگان امام حسن که خیلی هم به منزل ما دور بود. آمد آنجا، من را دید و همانجا از هم خداحافظی کردیم.

 
فاش نیوز: چه چیز جبهه رفتن شما را جذب کرد و این که چرا شما می خواستید به جبهه بروید؟

- والله حقیقتش من همیشه به اسلام اعتقاد قلبی داشتم، مخصوصاً به امام، یعنی وقتی امام را با آن خلوص نیت می دیدم و حرف های ایشان را می شنیدم، دوست داشتم در این خط باشم. دوست داشتم که همراه و همفکر ایشان باشم.

 

فاش نیوز: یعنی وقتی امام فرمان رفتن دادند، شما دوست داشتید که این کار را انجام دهید؟

- بله صد درصد. من خیلی سعی کردم برای رفتن به جبهه، خب من در کمیته بودم. آن زمان یک بچه ی 18 ساله بودم و من را مسئول اسلحه خانه ی آنجا کرده بودند. شما حساب کنید یک نفر اینگونه مسئول اسلحه خانه باشد ولی یک دفعه همه ی این ها را رها کند و بگوید می خواهم بروم جبهه. آن زمان هم به این راحتی نمی بردند جبهه. گفتم من از طریق کمیته نتوانستم بروم و آمدم از طریق بسیج رفتم. خلاصه برای آموزش به سنندج رفتیم و بعد رفتیم برای غرب.

فاش نیوز: تعریف کنید وقتی رفتید چطور بود، چه کار کردید و برای اولین بار کجا رفتید؟

- ما رفتیم سمت اسلام آباد غرب، تا هماهنگ کنند و نیروها را تقسیم کنند. تقریباً 2 هفته در پادگان اسلام آباد غرب بودیم و یک مقدار هم در همان پادگان آموزش دیدیم که آماده شویم برای عملیات. ظاهراً عملیات نزدیک بودپ؛ سمت سومار عملیات مسلم بن عقیل. ما را بردند نزدیک های همان اسلام آباد، دو هفته هم به قول معروف در تپه هایی نزدیک اسلام آباد غرب بودیم و بعد دیگر توجیهمان کردند که آماده باشید برای عملیات که برویم جلو.

 چند کامیون بود که ما سوار شدیم، وقتی رسیدیم نزدیک خط، همه را پشت خاکریز پیاده کردند. پشت خاکریز عملیات شروع شده بود، یعنی ما مرحله ی دوم عملیات بود که رسیدیم. یک سری قبل از ما عملیات کرده بودند و ما به عنوان نیروی کمکی و پشتیبانی به آنجا رسیدیم. من کمک آرپیچی بودم. ما را به خط کردند و یک شیاری بود که ما باید از آن سریع می رفتیم بالا تا برسیم به آن منطقه ی درگیری. همین که داشتیم می رفتیم، خب درگیری شروع شده بود و به شدت هم آنجا را می کوبیدند. تقریباً به بالای تپه رسیدیم و یک حالتی بود که همه جا پیدا بود. من یک لحظه بلند شدم که ببینم چه خبر است، اصلاً نفهمیدم چه شد؛ حس کردم که در هوا یک چرخی زدم و خوردم زمین.

 

 فاش نیوز: چقدر از جبهه رفتن شما گذشته بود که این اتفاق افتاد؟

- شما حساب کنید از زمانی که ما از ماشین پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم شاید به 1 ساعت نکشید. بالای تپه درگیری بود و ما پایین تپه بودیم. حالت کوه بود، نه از این تپه های خاکی. بعد که یک مقدار رفتیم از کوه بالا، یک لحظه که ایستادم تا ببینم قضیه چی هست، کجاییم و کجا نیستیم ظاهراً یک خمپاره 60 آمده بود پشت من که موجش من را گرفت و بلندم کرد خوردم زمین. همینطور افتادم و دیدم که بچه ها دارند یکی یکی می روند جلو و من هم افتاده بودم. دوستان امدادگر آمدند و گفتند چه شده؟ گفتم نمی دانم. گفتند خب بلند شو و بخواب روی برانکارد. دیدم اصلاً نمی توانم تکان بخورم چون خودم هم متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده است. ظاهراً از پشت یک ترکش خورده بود داخل کمر و از زیر بازو آمده بود بیرون. خلاصه من را بلند کردند گذاشتند روی برانکارد و برگشتیم پشت خط و با آمبولانس من را آوردند تقریباً یک مقدار عقب تر از خط که هلی کوپتر بتواند بنشیند. هلی کوپتر هم من را با تعدادی مجروحان دیگر جمع کرد و آورد سمت اسلام آباد. آنجا هم موقتاً رسیدگی کردند و من را به عقب فرستادند. در واقع این کل مطلب جبهه ی من بود. 

 

فاش نیوز: چقدر جالب بود. بعضی ها چندین سال در جبهه بودند تا به این شرایط برسند و شما اینقدر زود در این شرایط قرار گرفتید. خودتان در مورد این موضوع که خداوند اینقدر زود این شرایط را برای شما رقم زد چه فکر می کنید؟

- والله بعضی اوقات با خودم می گویم که خدا همان ابتدای کار به من گفت برو که اینجا جای تو نیست!

فاش نیوز: نه اینطور نیست. واقعیت این است که شما در راه خدا به درجه ی جانبازی نائل شدید. 

- بعداً مشخص می شود. شاید بگویم که در آن دنیا معلوم می شود که چی به چی هست. در این دنیا هیچ چیز مشخص نیست. بعد از آن و سال های سال بعد، دوستان می آمدند ملاقات و اکثر آنها مجروحیت های کوچک داشتند و ترکشی خورده بودند. من در ذهن خودم می گفتم اینها هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده؛ ما 4 روز دیگر ولو می شویم و می میریم. ولی الان می بینم که همه ی آنها رفتند و شهید شدند و من هنوز مانده ام.

 

فاش نیوز: به هر حال حکمت الهی است.

- بله این درست است. حالا یا مورد توجه قرار گرفتیم و یا مورد تنفر؛ آن دیگر بعدها معلوم می شود. ولی امیدوارم که آخر و عاقبتمان بخیر شود. من همیشه این دعا را می کنم. من معتقدم که اگر ما بزرگترین کارها را هم انجام دهیم، اگر نتوانیم تا آخر در این راه بایستیم، هیچ فایده ای ندارد یعنی همان «خَسِرَ فِی الدُّنیا وَ الآخِرَه» ای که در قرآن کریم هست و در خود انقلاب دیدیم، ما هم می شویم یکی از آن ها، هیچ فرقی ندارد. ولی واقعیت این است که اگر کسی تا آخر نایستد یقیناً همین خواهد شد.

 

فاش نیوز: شما می فرمائید که خاطرات من خیلی کم و کوتاه است اما من فکر می کنم که شما گفتنی زیاد دارید! به نظر من شاید خداوند از شما نسبت به خیلی ها زودتر قبول کرد. آن نشان برگزیدگی به نظر من این است، شرایط جانبازی شرایط سختی است و سختی کشیدن در راه خدا اجر دارد و نصیب هر کسی هم نمی شود. بنابراین می شود تعبیر کرد که اتفاقاً خداوند منتظر بوده تا شما حسن نیتتان را در این رابطه ی عاشقانه با خدا ثابت کنید و بعد وقتی که آمدید، خداوند جوابتان را داده!

- این می تواند باشد ولی من خودم وقتی این موضوع را قبول می کنم که ازخود خداوند بشنوم؛ زمانی که کار تمام شده باشد و من به یقین برسم. این واقعیت است؛ خیلی ها در این انقلاب زحمت کشیدند برای انقلاب، چقدر زجر کشیدند، شکنجه دیدند ولی متأسفانه به دلایل مختلف و به قول مقام معظم رهبری ریزش داشتیم. این ریزش ها به قول معروف همان سوء آخرت است؛ عاقبت آدم به خیر نشده است. این است که در همه ی موارد مثلاً خانواده شهید باشد یا خود جانباز، در هر مرحله ای باشد، اگر نتواند تا آخر پای اعتقادات و این راهی که رفته است بایستد، صددرصد سقوط خواهد کرد.

فاش نیوز: شما فکر می کنید برای اینکه کسی در این شرایط مثل شما و جانبازان دیگر به چنین شرایط فکری نرسیده باشد و بخواهد تا آخر بایستد، باید چکار کند؟ شما مسیر را چه می دانید؟

- من می گویم آدم وقتی می افتد در دنیا باعث غفلت می شود. کلاً دنیا دار غفلت است. وقتی افتادی در این قضایا، وقتی غفلت آدمی را بگیرد، یواش یواش رقابت ها و چشم و همچشمی ها برای رسیدن به یک سری مسائل پیش می آید که همه ی اینها باعث غفلت می شود و ته آن می شود همین که انسان راهش را تقریباً فراموش می کند. یکی از توصیه هایی هم که قرآن دارد ذکر است یعنی اگر آدمی دائم به خودش توجه نکند، آرام آرام غفلت می آید. متأسفانه عمده انحرافی که خیلی ها گرفتارش شدند از بعضی از این آقایان است که رأس کار بودند، خودشان افکار اشتباه داشتند و این را به جامعه القاء کردند و یک سری از بندگان خدا هم رفتند دنبالش و به خطا افتادند. به هر حال انسان در روزمره گی دنیا که بیفتد طبیعی است که آن حال و هوای جبهه و آن حال و هوای وحدت و انسجامی که بوده تقریباً رنگ باخته است؛ نمی گویم از بین رفته است ولی کمرنگ شده است.

 

فاش نیوز: نقش اطاعت خودتان از رهبر و امام زمان خودتان چه در آن زمانی که امام (ره) زنده بودند و چه  الان با وجود ولی فقیه و نقش آقا، این را چقدر مؤثر می دانید؟

- این انقلابی که شد و این عزتی که به ایران برگشته است، بعد از چندین سالی که ما واقعاً یک کشور ذلیلی بودیم، همه از برکت ولایت فقیه است و به خاطر اطاعت مردم از ولایت فقیه است. یعنی اگر ما این ستون خیمه را نداشتیم همه چیز به هم می ریخت. این اعتقاد قلبی من است که اطاعت از ولی فقیه، اطاعت از امام زمان است. این یک واقعیت است. ما ولی فقیه را همان ولی فقیه تعریف می کنیم که امام زمان فرمودند و دستور دادند که از او اطاعت کنید. «صائناً لِنفسه، مُخالِفاً لِهَوائه»، مخالف هوای نفس و مطیع امر خداوند و مولا باشد، پرهیزکار باشد. چنین شرایطی را که امام زمان تفسیر کردند، ما هم چنین ولی فقیهی را قبول داریم و اطاعتمان را اطاعت از امام زمان می دانیم.

حالا بعضی ها اعتقادی به ولایت فقیه ندارند؛ مثلاً آقای احمدی نژاد اعتقاد قلبی به ولایت فقیه ندارد، ولی فقیه را قبول ندارد و می گوید من می خواهم مستقیم با امام زمان در ارتباط باشم. ما این را قبول نداریم. این ولی فقیه است که این کشور را و این یکپارچگی را نگه داشته است. اگر کسی اطاعت نکند اگر امام زمان هم بیاید، اطاعت از امام زمان را هم نمی کند. دروغ ظاهری می گوید و این واقعیت است.

فاش نیوز: پس شما می گویید که این اطاعت ناپذیری و قبول نداشتن و درک نکردن جایگاه ولی فقیه می تواند یکی از عوامل انحراف فرد از مسیر باشد؟

- به نظر من کسی که این را قبول نداشته باشد در واقع شاید صراحتاً نشود گفت، ولی مسلمان نیست، به ظاهر به اسلام ادعا می کند، ولی یک منافق است. وقتی می گوییم اطاعت از ولایت فقیه، اطاعت از حضرت معصوم است؛ چون دستور خود امام معصوم است.

امام حسین (ع) مسلم را فرستاد به کوفه بعد از آن همه نامه ای که نوشتند؛ گفت هرچه که ایشان می گوید گوش کنید. کدامشان گوش کردند؟ همان است! هیچ فرقی ندارد. من این اعتقاد را دارم. 

یک جانباز هم اگر بخواهد از نظر خداوند در یک جایگاه جانباز و مجاهد در راه خدا باشد، باید تا آخر پای مسیری که رفته است بماند، در غیر اینصورت هیچ فایده ای ندارد. وگرنه می توانیم اینگونه تعبیر کنیم که با یک معلول هیچ فرقی ندارد و کار خدایی انجام نداده است، اگر تا آخر نتواند بایستد. کار خدایی تا زمانی انجام داده است که در آن خط بوده است، یعنی از آن لحظه ای که به قول معروف انحراف پیدا کرد مسلماً دیگر در آن خط نیست.

 

فاش نیوز: برگردیم سر زمانی که امدادگران شما را با برانکارد بردند؛ بعد چه اتفاقی افتاد و شما را کجا بردند؟

- من را بردند بیمارستان سنندج. من آنجا خبر نداشتم که چه اتفاقی افتاده است.

 

فاش نیوز: چه مدت آن جا بودید؟

- دقیقا یادم نمی آید تقریباً 1 شب بود. حدود 10 نفر ریختند بالای سر من برای رگ گرفتن و سرم زدن و به قول معروف اینقدر اشتباه رگ گرفتند تا جایی که رگ پیدا نمی شد و خون زیادی از من رفته بود. تا اینکه یک نفر آمد و توانست رگ من را بگیرد. آنجا فقط یک سرم به من زدند و من را حاضر کردند برای فرستادن به اصفهان با هواپیمای 330.

فاش نیوز: تا آن زمان به کسی خبر داده بودید؟

- خیر. تا آن موقع کسی خبر نداشت، تا این بردند اصفهان. آن زمان تلفن هم نداشتیم. یک همسایه داشتیم که من شماره ی ایشان را گرفته بودم. زنگ زدم آنجا و آنها متوجه شدند و پدرم و برادرم با پسرخاله ی من که آن زمان ماشین داشت آمدند اصفهان و دو سه روزی هم در اصفهان بودند. در همان بیمارستانی که من را بستری کرده بودند و خیلی هم شلوغ بود، دکتری آمد و گفت: من سوزن می زنم به کف پای تو و اگر متوجه شدی بگو. من هیچ چیزی نفهمیدم تا جایی که این سوزن همین طور آمد بالا تا رسید نزدیکی های سینه و اینجا بود که متوجه شدم. پرسیدم علت چیست؟ اما آن موقع هم به من نگفتند که داستان از چه قرار است و بعد، از آنجا من را با هواپیما فرستادند به تهران.

 

 فاش نیوز: در تهران خانواده در کنار شما بودند؟

- بله. فقط پدرم و برادرم و پسرخاله ام بودند.

 

فاش نیوز: در تهران شما را به کجا آوردند؟

- بیمارستان بانک ملی من را بستری کردند. من 3 ماه بیمارستان بودم و بعد از 3 ماه که حالم کمی بهتر شد و دیگر زخمی نداشتم مرخص شدم.

 

فاش نیوز: چه زمانی به شما گفتند که قطع نخاع شده اید؟

- در همان بیمارستان بانک ملی یواش یواش متوجه شدم و فهمیدم.

 

فاش نیوز: خودتان فهمیدید یا کسی به شما گفت؟

- آن زمان مدام می گفتند تا یک ماه  دیگه، 3 ماه دیگه خوب می شوی؛ اما بعداً با بچه ها که حشرو نشر کردم، فهمیدم که قطع نخاع شده ام. این 3 ماه که گذشت، به من گفتند مرخصی و من هم در وضعیتی بودم که نمی توانستم به خانه بروم و رفتم آسایشگاه.

 

  فاش نیوز: از همان ابتدا که پدرتان آمدند و متوجه شدند که شما مجروح شده اید، شما به هوش بودید؟ واکنش ایشان چطور بود؟

- بله من کلاً بیهوش نشدم. از لحظه ای که ترکش خوردم اصلاً بیهوش نشدم. پدرم هم بنده خدا نمی دانست که قضیه چیست و در همان بیمارستان بانک ملی آرام آرام متوجه شد.

 

فاش نیوز: شوکه نشده بودند از این که شما همان روز اول هنوز نرفته مجروح برگشتید؟

- چرا خب، تعجب که کرده بودند. البته من با یکی از دوستانم رفته بودم که بچه محلمان بود و خبر شهادت ایشان را برده بودند به خانواده  اش داده بودند و چون من دیر اطلاع داده بودم فکر کرده بودند که من هم شهید شده ام. بعد که زنگ زدم از این حیث خوشحال شده بودند.

خلاصه من به آسایشگاه رفتم و تقریباً بعد از یک هفته چون به دو هفته هم نکشید، من 10 مهر 1361مجروح شدم، 3 ماه بیمارستان بودم و نزدیک عید بود که به آسایشگاه شماره یک امام خمینی رفتم. اوضاع آسایشگاه را که دیدم زیاد خوشم نیامد.

 

فاش نیوز: چرا مگر چطور بود؟

- وقتی وارد شدم از محیط اصلاً خوشم نیامد. من یک تصور دیگری از بچه های جبهه و جنگ داشتم؛ آنجا رفتم و دیدم خیلی فرق دارد. شاید اتفاقی بود ولی در اتاقی که بودم چند سرباز مجروح بودند که نوار ترانه گوش می کردند  از این موارد، البته بسیجی و سپاهی نبودند ولی حقیقتش خیلی به هم ریختم. یک روز رفتم داخل یک اتاق تک تخته و چون خیلی ناراحت بودم به شدت گریه می کردم و می گفتم خدایا من را از اینجا نجات بده، اینجا کجاست؟!

بعد از مدتی که یکی دو نفر از مسئولان آمدند، گفتم من نمی خواهم اینجا بمانم و می خواهم برگردم همان بیمارستان. وقتی اصرار زیاد من را دیدند، شبانه بدون هماهنگی من را بردند بیمارستان و بدون این که اطلاع دهند من را گذاشتند در اتاق و رفتند. پرستار که آمد من را می شناخت؛ پرسید برای چه آمدی آقای علیزاده؟ گفتم: آمدم بمانم. گفت: تو که مرخص شدی. گفتم من نمی دانم، من گفتم می خواهم بروم آنجا، من را آوردند. پرستار هم ناراحت شد و دوباره تماس گرفت و باز آمدند و من را برگرداندند.       

 

 فاش نیوز: دوباره شما را برگرداندند همان آسایشگاه؟

- بله. خلاصه من به خانواده اطلاع دادم و یک تخت آماده کردند و من را به خانه بردند.

 

فاش نیوز: از اول شرایطتان چطور بود که نمی توانستید به خانه بروید؟

- چون نه تختی داشتیم و نه جایی که به قول معروف بشود تخت گذاشت. ما کلاً دو اتاق داشتیم و خب یک سری لوازم مناسب باید می بود، مثلاً تختی و یک تشک مواجی؛ اما اینها موجود نبود.

 

فاش نیوز: این لوازم را بنیاد آن زمان نمی داد؟

- چرا می داد ولی ما خبر نداشتیم چکار باید بکنیم.

 

فاش نیوز: مجبور که شدید رفتند پرس و جو کردند؟

- بله. یکی از دوستان که می آمدند آنجا برای ترخیص جانباران، بچه محل ما بود. ایشان خودش کارها را انجام داد و رفت تخت برای من گرفت و من عید در خانه بودم.

 

فاش نیوز: مادر و خواهرانتان چه واکنشی نشان دادند؟ پذیرفتند و یا خیلی ناراحت شدند و شوکه شدند؟

- خواهران من آن زمان خیلی کوچک بودند، بزرگترینشان اول دبستان بود. به هر حال یواش یواش پذیرفتند. زیاد متوجه نبودند، چون کوچک بودند. فقط بیشترین زحمت بر دوش پدر و مادر و برادرم بود. هنوز هم همین طور است؛ منتهی مادرم به رحمت الهی رفتند و الان فقط من و پدرم هستیم که با هم زندگی می کنیم.

 

فاش نیوز: الان با پدرتان زندگی می کنید؟

- بله. برادرم 3 سال از من بزرگتر است. ایشان بعد از مجروحیت در کنار من بودند و از من مراقبت می کردند.

 

فاش نیوز: پس شما با ویلچر به منزل رفتید! تعریف کنید که آن اوایل زندگی چطور بود؟ خانواده، خودتان؟ خب نخاعی شدن شرایط خاص خودش را دارد. چطور کنار آمدید؟

- بله دقیقاً. من اصلاً نمی دانم چه بگویم، یک لطف الهی بود که بعد از آن خیلی تغییر کردم یعنی تغییر به سمت مثبت. مطلقاً ناراحت نبودم و تا همین لحظه حتی سر سوزنی نشده که من پشیمان شده باشم. همواره خدا را شکر می کنم که در این راه رفتم و از خدا هم می خواهم که تا آخر باشم. این مهم است. بعد هم بیشتر مریض احوال بودم. وضعیت جسمی من طوری بود که باید دائم به دکتر می رفتم و تقریباً چندین سال بود که با همین دکتر رفتن و این موارد دست و پنجه نرم می کردم. بعد از مدتی زخم بستر گرفتم که حدود 3- 4 سالی طول کشید تا خوب شود. دائم به دکتر می رفتم و می آمدم و آن زمان هم به قول معروف کسی وارد نبود.

 

فاش نیوز: بعد از آن شما خودتان آماده تر شدید و یاد گرفتید که چه باید کرد؟

- بله؛ آرام آرام یاد گرفتم. بعد از یک مدت بیکاری، رفتم دنبال نقشه کشی. اگر اشتباه نکنم بین سال های 64 تا 65. آن زمان من رفتم نقشه کشی یاد گرفتم ولی هنوز حالم ناجور بود یعنی اگر یک ساعت می رفتم بیرون باید دو روز می خوابیدم. اینقدر دکتر رفته بودم دیگر حوصله ی دکتر رفتن هم نداشتم.   

سختم بود؛ چون وسیله هم نداشتیم. من هم دیگر رها کردم تا زمانی که وضعیتم خیلی ناجور شد. رفتم دکتر و آزمایش کلیه و ... نوشت و گفت باید بلافاصله  بستری و عمل شوی، چون کلیه هایت دارند از کار می افتند. رفتم نزد دکتر نوراللهی و من را سال 1370 عمل کردند که از آن زمان به بعد خدا را شکر بهتر شدم.

 

فاش نیوز: بعد از آن چه کردید؟ ازدواج کردید؟

- من ازدواج نکردم.

 

فاش نیوز: چرا؟

- حقیقتش گفتم نمی خواهم سربار کسی باشم و یک بنده ی خدایی را بیاورم و گرفتار خودم کنم. مدام در این تصور بودم که چند صباحی می گذرد و تمام می شود و می رود ولی چند صباحی که گذشت دیدم نه بابا این عمر همچنان ادامه دارد.

برادرم سال 1368، هفت سال بعد از مجروحیت من ازدواج کردند. همچنان ما را حمایت می کند. منزل ما در یک آپارتمان است. ایشان طبقه ی بالا هستند و ما طبقه ی پایین. همه ی کارهای ما را هم برادرم انجام می دهد.

 

فاش نیوز: خدا حفظشان کند. مادر چه زمانی از دنیا رفتند؟

- مادر سال 1391 ، هفت سال پیش فوت شدند. پدر متولد سال 1310 هستند و 88 سالشان است.

 

فاش نیوز: شما بعد از نقشه کشی، چه فعالیت های دیگری از نظر شغلی و درسی انجام دادید و فعالیت های اجتماعی چطور؟

- سال 1365 بود که رفتم صنایع؛ اتفاقاً کارهم پیدا شد؛ ولی وقتی دیدم در یک حالت بیماری هستم که یک ساعت می روم بیرون، دو روز سه روز می خوابم، خب بد بود؛ این که آدم یک کاری را قبول کند و نتواند از عهده اش بر بیاید، نمی شود مدام هم گفت من امروز مریضم و این حرف ها. بنابراین نرفتم تا بعد از عمل کلیه ام در سال 1370 که یک مقدار حالم خوب شد و بعد از آن هم تا دوران نقاهت بگذرد رفتم دانشگاه تربیت معلم. یک مدت آنجا بودم تا این که چون قراردادی بودم، بیرون آمدم.

فاش نیوز: در دانشگاه تربیت معلم چه کاری انجام می دادید؟

- در قسمت کامپیوترش مشغول بودم. از آنجا که آمدم بیرون، یک مدت خیلی کم شاید حدود 6 ماه در بیت رهبری بودم، در خودکفایی بیت رهبری بودم. آنجا هم دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه.

 

فاش نیوز: در مورد درستان توضیح دهید که چگونه شد وارد دانشگاه شدید؟ در این مدت دیپلم را گرفتید؟

- در این مدت دیپلمم را گرفتم و در  سال 1373 دانشگاه قبول شدم.

 

فاش نیوز: چه رشته ای؟

- طراحی صنعتی قبول شدم و تا سال 1377 که درسم تمام شد و لیسانسم را گرفتم. بعد از آن آمدم بیرون و یک سالی وقفه ای افتاد و سپس در شرکت جنرال استیل بنیاد مشغول به کار شدم و 4 سال هم آنجا کار کردم.

 

فاش نیوز: به عنوان مهندس؟

- من می خواستم بروم در قسمت طراحی صنعتی شرکت کار کنم، منتهی چون طبقه ی بالا بود و پله داشت؛ متأسفانه نشد و من را فرستادند قسمت بهداشت شرکت. 4 سال هم آنجا بودم تا این که دیدم توان کار کردن ندارم و بعد از سال 1382 دیگر ادامه ندادم و از آن زمان تا به الان بازنشسته هستم.

 

ادامه دارد...

گفت و گو از شهید گمنام


کد خبرنگار : 20