تاریخ : 1398,دوشنبه 13 خرداد15:42
کد خبر : 66724 - سرویس خبری : داستان

چرا آمده بود؟!


چرا آمده بود؟!

نگاهش کردم... با چشمانی سرخ و سرگردان روی سنگفرش ها قدم می زد و اشک می ریخت...

شهید گمنام

شهید گمنام  –  میزی گذاشته بودم کنار یکی از ایستگاه صلواتی های مزار شهدا و زائران مزار را رایگان و صلواتی ویزیت می کردم... کار هر 5 شنبه مان بود!... دل می کشید و پا می رفت!...

نگاهش کردم... با چشمانی سرخ و سرگردان روی سنگفرش ها قدم می زد و اشک می ریخت...

دیدم دارد به طرف من می آید... مراجعی نداشتم... سلامی کرد و روی صندلی روبه روی من نشست...

بالبخندی گفتم: بفرمایید.

چشمانش از اشک لبریز شد و به جای جواب دادن، نگاهش را به اطراف چرخاند، سری تکان داد...و هیچ نگفت!

...اشک هایش جاری شد... رویش را به طرف من برگرداند و با صدایی لرزان گفت: من نمی دونم اینجا چکار می کنم! اینجا چه خبره؟!

... حال او برای من تعجب آور نبود!... زیاد دیده بودم کسانی را که با ریسمان نامرئی عشق شهدا پایشان به مزار باز شده بود و ... این اولی نبود و آخری هم نبود!

لبخند زدم و جواب دادم: مگه خودتون نیامدید؟!

لبخند کوتاهی زد و جواب داد: نه!... من اصلا اینجارو بلد نیستم!... من یک هفته ست از کانادا اومدم. چند ساله اونجا زندگی می کنم... برای فوت پدربزرگ اومدم ایران... امروز اومده بودم سر خاکش... داشتم رد می شدم، یکدفعه دیدم یه جایی هست که زمینش سنگفرشه و پر از رفت و آمده!... گفتم برم ببینم اینجا کجای بهشت زهراست که اینطوریه و چه خبره!

یکدفعه اومدم دیدم قطعه شهداست... دلم یهو هوری ریخت پایین!... من اینجا چیکار می کنم؟!

... و دوباره اشک امانش نداد!

جوانی 30 ساله به نظر می رسید... تیپش مثل همان خارجی ها شده بود!... یک پالتو که یقه اش را بالا داده بود و یک شال گردن بلند... شلوار لی تنگ با موهایی مجعد...

انقلاب درونی او به من هم منتقل شده بود... حال غریب آن جوان که اینطور بیقرار شده بود، مرا به فکر فرو برد!... شهدا با او چکار داشتند!... می خواستند چه عنایتی به او بکنند که صدایش کرده بودند؟!... اینها سوالاتی بود که در طول صحبت هایش از ذهن من گذشت...

از او پرسیدم: خوب شهدا را می شناسید؟

جواب داد: بله. این نمادهایی که وسط میدون اند، عکس ها و اسم هاشون رو از نوجوونی شنیده بودم ولی خانواده ما کلا تو این عوالم نیستن!... نه اینکه نفهمم اونجا چکار کردن ها!... نه! ... فقط خیلی اهل اینطور حرف ها نیستیم... برای همین میگم من اینجا چرا اومدم؟!

نگاهم دور قطعه 29 سیر کرد و روی قبور مطهر قطعه 44 متوقف شد و جواب دادم: شما خودتون نیومدید!...

جوان نگاه پرسشگرانه ای به من کرد و گفت: یعنی چی؟!

با خنده گفتم: شنیدید میگن هر کس بخواد بره کربلا، باید دعوت بشه؟! ... یعنی امام حسین (ع) باید اجازه بده و برات رفتنشو امضا کنه؟!... شهدا هم همینطور هستن... دعوت میکنن آدم هارو... شما خودتون اینجا نیومدید... شهدا دعوتتون کردن... دستتون رو گرفتن و آوردن... اینجا بودن شما اتفاقی نیست!

... باز هم حوض چشمانش لبریز شد! ... سرش را گذاشت لب میز و شروع کرد به گریه کردن!...

بغض گلویم را فشار داد... شهدا با او چه می کردند که این حال ... این بیقراری... این اشک... این بغض...

سر بلند کرد و بینی اش را با دستمال پاک کرد و پرسید: شما اینجا مریض رایگان می بینید؟

خندیدم و جواب دادم: نوکری زائرای شهدارو می کنیم! ... کار خاصی نیست!

چشمانش را کمی گشاد کرد و گفت: خیلی کار قشنگیه!... من اصلا فکر نمی کردم هنوز کسی تو اینجا از این کارا بکنه!... شما چرا میاید؟

... نمی دانستم جواب این سئوال را که سرشار بود از الطاف و برکات و عطایای شهدا... چگونه در قالب کلمات بگنجانم و بر زبان جاری کنم!... سفره ای که هر پنجشنبه از انوار آسمانی و الطاف مقربان آرمیده در آن خاک آنجا پهن میشد، قابل توصیف با واژگان نبود!...

باز هم با لبخند گفتم: ما هم مثل شما... دعوتمون کردن و لطف کردن و اذن دادن برای خدمت... و اگر اونها نخواهند، ما پامون برای این کارها به اینجا نمیرسه!

... با تعجب نگاهم می کرد... باز هم چشمانش سرخ شده اش پر از اشک شد و لبش را با دندان گزید و هیچ نگفت و نگاهش را به اطراف چرخاند!...

گفتم: چیزی از خدا خواسته بودید؟ حاجت یا خواسته ای دارید؟

سوالم با بغض گلوگیرش بی پاسخ ماند...

منتظر نماندم و گفتم: خوب جایی اومدید!... حتما چیزی خواستید... خدا آورده که به دست شهدا بهتون بده...

از روی صندلی بلند شد.... گفت: اینجا حال غریبی داره!... چقدر پر شور و حاله... حس عجیبی تو فضای اینجاس... میخوام یه کم اینجا بمونم!... کجا برم؟

برگشت طرف قطعه 44 و پرسید: اون فانوس ها اونجا چی ان؟!... اونجا چرا فرق داره؟!...

گفتم اونجا مزار شهدای گمنامه ... غروبا فانوساشو روشن میکنن!... حال غریبی داره... اگر موندید، اونجام یه سر بزنید!...

یقه پالتوشو کشید بالاتر و لباساشو مرتب کرد و گفت: فعلا میخوام بمونم... میرم اونجا... میخوام ببینم اینجا چه خبره...!

و با همان صورت سرخ و چشمان خیس، آهسته آهسته دور شد...


کد خبرنگار : 20