تاریخ : 1398,سه شنبه 18 تير16:10
کد خبر : 66728 - سرویس خبری : داستان

خسته و شکسته اما دوست داشتنی تر از همیشه!


خسته و شکسته اما دوست داشتنی تر از همیشه!

جوان یک لحظه موهای مرا رها کرد و رفت پشت میزش و دکمه ضبط را زد و ترانه ای مستهجن شروع کرد به پخش شدن که در باندهای ۲ طرف سلمانی می کوبید...

شهید گمنام

شهید گمنام -  "بزن رو ترمز! همین جا! همین جا! "

با صدای مهشید محکم دسته ترمز را که روی فرمان نصب بود، کشیدم و هر دو کمی به جلو پرتاب شدیم!

چشمانم دو دو می زد که سلمانی پیدا کنم... دو ساعتی بود که در خیابان ها می گشتیم تا یک سلمانی پیدا کنیم اما نمی شد! ... مهشید با سرعت پیاده شد. چادرش را روی سرش صاف کرد و رویش را گرفت و به طرف سلمانی رفت... نگاهش می کردم... دم در معلوم بود چقدر معذب است که از سلمانی مردانه سوال کند؛ ایستاد و داخل نرفت... نگاهی به در سلمانی انداخت و سری تکان داد و برگشت به طرف ماشین.

تازه یک ماه بود به این شهر نقل مکان کرده بودیم و من سلمانی های شهر و محله را نمی شناختم... باید سلمانی ای پیدا می کردیم که پله نداشته باشد و ویلچر از عرض در آن رد شود...اما 5 - 6 تا سلمانی ای که مهشید دیده بود، یا پله داشتند و یا ورودیشان کوچکتر بود!... من که نمی توانستم هر بار پیاده بشوم و باید مهشید هر دفعه می رفت و شرایط در ورودی سلمانی و داخل آن را می سنجید و خود این برای من عذاب آور بود!

مهشید با آن حجب و حیایی که داشت، خیلی سختش بود جایی برود که فضا مردانه است؛ اما چاره دیگری نبود!... آمد نشست داخل ماشین و با چهره ای که خستگی در آن هویدا شده بود، با دلتنگی گفت: اینم خوب نبود یاسر جان!... درش کوچیک بود، ویلچر رد نمیشه!... بریم یه جای دیگه!

... شرمنده مهشید بودم... برای یه کوتاه کردن سر و ریش، به چه مشقتی افتاده بود!... کمی که جست و جو کردیم، یک سلمانی دیگر دیدیم. کنار زدم و مهشید پیاده شد و رفت. جای پارک نزدیک نبود و من مجبور شدم کمی دورتر بایستم... چند دقیقه نگذشت که دیدم مغازه دار که پسر جوانی بود آمد دم در و به مهشید چیزی گفت و مهشید یکباره به سرعت با چهره ای درهم رفته، از آنجا فاصله گرفت و به طرف ماشین آمد!

منتظر بودم بیینم چه شده است!... مهشید آمد داخل ماشین نشست و بی اختیار در را به هم کوبید!... و قبل از آنکه بپرسم چه اتفاقی افتاده، با عصبانیت گفت بی تربیت!... من با ناراحتی و متحیر پرسیدم: چی شده؟ چیزی گفت بهت؟ چی گفت؟

... مهشید چشمانش خیس شده بود. روبرو را نگاه کرد و آرام جواب داد: هیچی! هنوز از در سلمونی تو نرفته بود، یه جوون که صاحب اونجا بود، اومد دم در و با نیشخندی گفت حاج خانوم! اینجا مردونه ستا!... آرایشگاه یه کوچه پایین تره!...

عصبانی شدم!... با ناراحتی کمر ماشین را باز کردم و گفتم: برو اون ویلچر منو بذار پایین برم آدمش کنم! ... و در را باز کردم... مهشید که از عصبانیت من ناراحت شده بود، دستم را آرام گرفت و گفت بشین یاسر جان! بشین عزیز دلم! جوونه، بچه بود یه چیزی گفت!... تو چرا خودتو اذیت می کنی؟ میخواسته مسخره بازی دربیاره یه چیزی گفته بخنده! ولش کن ارزش نداره!

دستم را از دست مهشید بیرون کشیدم و گفتم بیجا کرده به تو تیکه انداخته! مگه خودش ناموس نداره!؟ ... که مهشید دوباره دستم را گرفت و گفت: آقایاسر! به خاطر من!... ولش کن. یه چیزی گفت حالا، ما که دیگه اونجا نمیریم!

به چشمان معصوم مهشید نگاه کردم. دریایی از معرفت درون نگاهش موج می زد و مگر می شد حرف او را رد کرد... بلند گفتم عجب!... و در را بستم... این فقط به خاطر حرف مهشید هم نبود!... مهشید در طول سالیانی که با من زندگی می کرد، بارها و بارها مجبور شده بود خودش ویلچر مرا پشت ماشین بالا و پائین کند و من به خاطر شرمندگی، به خودم قول داده بودم تا حد امکان او را مجبور نکنم که بیش از این به کمرش فشار بیاورد!

...گاز دادم و حرکت کردم... بعد از یک ربع یک سلمانی را دیدیم که به نظر می رسید درش بزرگ باشد. مهشید پیاده شد و رفت نزدیک سلمانی و نگاهی کرد و دیدم خوشحال و خندان برگشت.

آمد داخل ماشین نشست و با خوشحالی گفت یاسر جان! فکر کنم این خوب باشه و بتونی بری!... لبخندی زدم و گفتم: ببین این یه ذره موی ما تو رو به چه دردسری انداخته!... مهشید چادرش را روی سرش جاجا کرد و جواب داد: عه! حاجی! نگو اینو دیگه. من فدای سرت بشم.

بذار چرختو بذاریم پایین برو زودتر به کارت برس... و پیاده شد. صدایش کردم و گفتم: مهشید جان! یه جوونی کسی بذار بیاد اون چرخو بذاره پایین!... دیدم تا من بگویم خودش در عقب را باز کرد و ویلچرم را پایین گذاشته!... چرخ را آورد و من با لبخند گفت: نمیخوام! خودم منت دارتم.

... عرق شرم روی پیشانی ام نشست!... خودم را از روی صندلی ماشین، روی ویلچر انداختم. مهشید پیراهنم را صاف و مرتب کرد و خودش داخل ماشین نشست.

به طرف سلمانی رفتم. از جوی آب کوچکی که حد فاصل خیابان و پیاده رو بود گذشتم و خودم را به در سلمانی رساندم. جوان صاحب سلمانی مشتری نداشت و با رسیدن من، با تحیر نگاهم کرد!... آهسته دم در آمد و سلام کرد. سلام کردم و گفتم: میتونم از در اینجا بیام تو؟

او که تا به حال انگار فرد ویلچری ندیده باشد، هول شد ولی زود حواسش را جمع کرد و به طرف من آمد. چرخم را از روی لبه کوتاه در رد کردم و وارد مغازه شدم. دیدم که چرخم با فاصله چند سانتیمتر رد شد و رفتم داخل. جوان، صندلی جلوی یکی از میز کارها و آینه ها را کنار کشید و گفت: چی می خواهید؟

جواب دادم: کوتاه و مرتبش کن.

... و جوان قیچی و شانه را برداشت و شروع به کار کرد.

چند دقیقه نگذشته بود که یک جوان با موهای سیخ سیخی وارد سلمانی شد و هنوز ننشسته نگاهی معنادار به من کرد و رو به صاحب سلمانی گفت: آقا رامتین اون ضبطتو روشن کن یه چیزی بخونه ببینیم داش!...

جوان یک لحظه موهای مرا رها کرد و رفت پشت میزش و دکمه ضبط را زد و ترانه ای مستهجن شروع کرد به پخش شدن که در باندهای 2 طرف سلمانی می کوبید.

... یک دقیقه ای تحمل کردم اما از متن بی معنی و بی شرمانه ی ترانه حالم بد شد و در آینه روبرویم به جوان نگاهی کردم و با لبخند گفتم: آقا رامتین! این ضبطتو لطفا خاموش کن... من موجی ام !... می ترسم حالم بد بشه کار دستتون بدم. دستت درد نکنه.

... و آن دو به هم نگاهی کردند و جوان رفت و خاموشش کرد.

جوان متقاضی ترانه، نفس عمیقی کشید و زیر لب غرولند کرد: اینا رفتن موجی شدن، ما نباید ترانه گوش کنیم!

... جواب ندادم!

کار که تمام شد، دستمزدش را دادم و بیرون آمدم.

وقتی آمدم دم ماشین، دیدم مهشید در را قفل کرده و سرش را به پشت صندلی تکیه داده و خوابش برده!

چهره خسته و شکسته و زیبایش دوست داشتنی تر از همیشه به نظرم می رسید...


کد خبرنگار : 20