شبانگاهان گرد و غباری برخاسته بود که مانع دید ما میگشت و همین سبب بود تا دلتنگ گردیم از آزمونی که شهیدان میکردند صبر و شکیبایی ما را. نیمههای شب که فرا میرسید، همه آن گرد و غبار فرو مینشست و دل آرام میشدیم به یمن انفاس خوش و معطر «آقاسید حمزه» و تو گویی گمشدهای عزیز را جسته و یافته و دریافته بودیم...
کشش و جذبه غریبی دعوتمان میکرد به تماشای دستهای خسته و صبور و شریف راوی فتح خون؛ سید مرتضی، در گاه و بیگاه نوشتن از «آقاسید حمزه». اما چونان همیشه ناخوانده دانستیم همه معانی مقدسی را که قلم سید مرتضی زمانی با واژگان عاشورایی خویش ثبت و ضبط کرده بود. مثل همیشه ؛ خلوت گزیدگان را چه حاجت به تماشا؟! چه نیاز به خواندن کلمات «گنجینه آسمانی» و چه نیاز به تماشای روایت فتح، وقتی سید مرتضی خود میهمانی از ضیافت این شبهای پرشکوه میشود هماره و صوت نازنین کلامش در زمین و آسمان میپیچد به زیبایی و حُسن تمام؟!...
کشش و جذبه غریب را اعتنا نکردیم و چشم در چشم و نفس به نفس میزبان خویش مجلای مفهوم «آقاسید» شدیم در ضیافتالشهدائی دگر!
سید حمزه
پدر
پدر کشاورز بود و در یکی از روستاهای رودهن به نام «جورد» زندگی میکرد. حاصل ازدواجش پنج پسر و دو دختر بود. مدرسه نرفته بود ولی سواد مکتبخانهای داشت و به همین دلیل قرآن را به خوبی قرائت میکرد و به احکام مسلط بود. روی حلال و حرام خیلی تأکید داشت. آدمی باصفا و با خدا بود. تمام اطرافیانش را به معروف امر میکرد و از منکر انتباه میداد...
انس با قرآن
از همان کودکی، فرزندانش را به جلسات قرآن کریم و مجالس مدح و مراثی اهل بیت علیهمالسلام میبرد. هر روزه بعد از نماز صبح اهالی روستا دور هم جمع میشدند و قرآن میخواندند. به همین شکلی که امروز بهنام مجالس انس با قرآن رایج است. در زمان حیات آیتالله بروجردی پدر مقلد ایشان بود و پس از ایشان به امام رجوع کرد و در آن اختناق و بحبوحه آن درگیریها و فضای ویژه امنیتی و پلیسی، رساله ایشان را نگهداری و مطالعه میکرد. او ارتباط خوبی با علمای قم داشت و همواره پس از سفر به قم و حضور در محضر بزرگان اطلاعات و اخبار روز را برای اهالی روستا میآورد.
موذن متهجد
حاج سید حمزه اذانگو و اهل مناجات و نماز شب بود. در آن زمان رساله امام و کتابها و اعلامیه ایشان در منزلش بود و در انتشار کتابها و اعلامیههای امام روح الله تلاش میکرد. در اوایل صبح هر روز فرزندانش را دور خود جمع میکرد و قرآن تلاوت کرده و مسائل شرعی رامطرح میکردند...
همهتان بروید
مادر شهیدان، یعنی همسر حاج حمزه که حیلمهخاتون نام دارد، هم بانویی بزرگوار و متدین بود و هیچگاه مانع رفتن همسر و فرزندانش برای رفتن به جبهه نمیشد و همواره میگفت: همه تان بروید ؛ چرا که اسلام برای پایداری به خون و جان شما نیازمند است. هیچوقت نمیگفت به جبهه نروید بلکه میگفت: شیری که خوردید حلالتان باشد و مراقب خودتان باشید.
این ساعت مقدس
وقتی که دشمنان حدود ۲۰۰-۳۰۰ نفر را به شهادت رساندند، همه برادران سجادیان به روستایشان رفته بودند. بعد از اقامه نماز جماعت (نماز مغرب) به امامت پدرشان حاج حمزه، بین نماز مغرب و عشاء، پدر رو به فرزندان کرد و گفت: بسماللهالرحمنالرحیم، ما زمان شاه سرباز ندادیم و نباید هم میدادیم ولی الان زمانی است که باید سرباز بدهیم و شماها بایستی دوره ببینید و خودتان را برای رفتن به جبهه و پیروزی و حفظ انقلاب آماده کنید. بعد از اینکه این جملات را به فرزندانش گفت، با حالتی خاص ادامه داد: خدایا! من این ساعت مقدس را شاهد میگیرم که تا آن اندازه که در فهمم بود، من امر خدا را به فرزندانم امر کردم و آنها را از نهی خداوند، نهی کردم.
دو رکعت شکرانه
پدر بعد از این که چهار فرزندش به شهادت رسیدند و هر دفعه که خبر شهادت هر یک از فرزندانش را به او میدادند بسیار آرام و مطمئن به شکرگزاری خدواند میپرداخت. زمانی که اولین شهدای خانواده، سید داوود و سید کاظم در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیدند پیکر مطهر سید داوود را نیاورده بودند و تنها بدن مطهر سید کاظم را به خانواده اش تحویل دادند و خانوادهاش نیز عکس سیدکاظم را بالای در خانه زده بودند. در آن زمان حاج حمزه، مشهد بود و همین که از مشهد برگشت و عکس فرزندش آقا سید کاظم را دید به محض ورود به خانه، دو رکعت نماز شکرانه به جا آورد و گفت که خدایا این فرزند را که به راه تو تقدیم نمودم از من بپذیر.
دردهای متعدد
حاج حمزه وقتی خودش میخواست به جبهه برود در اثر کهولت سن، بیماریها و دردهای متعددی داشت. زانویش درد میکرد و معده اش ناراحت بود. به او میگفتند که شما چهار فرزندتان را در راه خدا داده اید، خواهش میکنیم که دیگر شما نروید.
او در پاسخ میگفت که من میروم تا موجب روحیه گرفتن دیگر رزمندگان شوم، به هر حال هر کس میبایست به وظیفه خودش عمل کند. سید حمزه همزمان با عملیات کربلای ۵ عازم منطقه شد و به شهادت رسید.
پیر اذانگو
حاج حمزه مکبر مسجد هم بود و اذان زیبایی میگفت. یکی از همرزمانش میگفت وقتی آقا سید حمزه با تعدادی از همرزمان به شهادت رسیدند، به دلایلی که در اثر شرایط جنگ و موقعیت منطقه شکل گرفته بود نتوانستند متوجه شوند که آنها در کدام منطقه به شهادت رسیدند ؛ اما پس از چندی متوجه نوای دلنشین صدای اذانی شدند که آنها را به سمت خود میخواند. رد صدا را گرفتند و به محلی رسیدند که پیکر مطهر شهدای بزرگوار در آنجا قرار داشت. با حیرت تمام متوجه شدند که این صدای پیر اذانگوی گردان «حاج سید حمزه سجادیان» بود که آنها را به آن منطقه راهنمایی کرد، با اینکه مشخص بود مدتی از زمان شهادت او گذشته است...
صاحب این عکس
پس از شهادت سید حمزه در چهلمین روز از عروج آسمانیاش، فرزندش سیدجعفر در راه برگشت به منزل به چند خارجی برخورد و چند تا از پوسترهای پدرش را که در داخل ماشین بود، به آنها داد که یکی از آنها با دست اشاره کرد که صاحب این عکس را در خبرگزاریهای غربی و در کشورهایی چون آلمان و.. نشان داده و گفتهاند که وی از پدران شهیدی است که چندین شهید در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران داده است؛ که او هم تایید کرد که بله ایشان پدر بنده هستند و باعث افتخار بنده و تمام ایرانیان میباشند...
کبریت احمر
وصیتنامه سید حمزه عجب وصیتنامهای است! سید حمزه عجب شاگرد و حواری پاکباخته و صدیقی است امام روحالله را. باید بخوانی تا معنای کلامم را بدانی... اما نه صرفاً خواندن، بلکه باید خوب بخوانی. با همه وجودت و با تمام قلبت بخوانی. با وضو بخوانی و با طهارت فکر این وصیتنامه عالیالمضامین را، تا ببینی چگونه کیمیاگری کرده و مس وجودت را طلای ناب میکند!
«یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّه ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَه مَرْضِیَّه فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی. ای نفس قدسی مطمئن و دل آرام، امروز به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود و او راضی از تو است. باز آی و در صف بندگان خاص من درآی و با خشنودی در بهشت من داخل شو.
معبودا! پاک پروردگارا، چه زیباست جلوه جمالت و چه باشکوه است نمایشگاه جلالت. در حیرتم ای خداوند که این منم که افتخار جنگیدن و شهید شدن در راه تو در این زمان نصیبم گشته است! آیا این منم که توفیق نظاره بر فروغ تابناک ملکوتی تو را دریافته ام؟
آری ای رب اعلای من، این منم ولی نه آن من که روزگار بس طولانی مرا از دامان مهر و محبت گرفته و از بیابان بیسر و ته و سراب آب نمای زندگی حیوانی رهایم ساخته بود. این همان من مشتاق به دیدار شکوه و جلال و جمال توست که معنای زندگی حقیقی را برای من آشنا ساخت و چه آشنایی شیرین و روح افزا، در این لحظات که شعاع خورشید کمال اعلا بر همه سطوح روحم تابیدن گرفته و جز نور و جهان نورانی چیز دیگری نمیبینم و نمیفهمم.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان، با درود و سلام بر مهدی موعود بقیهالله اعظم آخرین برج ولایت و آخرین سلسله ختم امامت و آخرین امید امت و برگزار کننده عدل و عدالت، منجی عالم بشریت و نایب بر حقش امام خمینی، این قلب تپنده امت و خورشید تابنده عصرمان و درود بر رزمندگان جان بر کف و ایثارگر و با سلام به شهدای اسلام از صدر اسلام تا کربلای امام حسین علیهالسلام و از کربلای امام حسین علیهالسلام تا کربلاهای غرب و جنوب ایران و از کربلاهای ایران تا کربلاهای هفتتیر حزب جمهوری اسلامی دکتر بهشتی و ۷۲ تن از یارانش و با سلام بر امت شهید پرور و حزبالله و یاران روحالله.
سپاس خدای را که بر ما منت گذاشت و چنین نعمت بزرگی را نصیب و ما را از ظلمت به نور هدایت کرد تا بتوانیم چنین تحول عظیمی را نه تنها در کشور خود بلکه در جهان بوجود آوریم و این بزرگترین افتخار است که فرماندهی لشکریانمان را حضرت مهدی ارواحنا له الفداء به عهده دارد.
الحمدلله که توفیق الهی شامل حالم شد و در زمان امامت و ولایت نایب بر حق امام زمان عجلاللهفرجه، خمینی بتشکن در جنگ سپاه اسلام با سپاه کفر تحت فرماندهی مولا امام زمان عجلالله فرجه با آگاهی تمام راه حق و حقیقت را انتخاب و به این نعمت عظمای شهادت که سعادت دو جهان در آن نهفته است رسیدیم.
آری شهادت، شهادت همچون میوهای است که نمیتوان آن را کال از درخت چید و شهید آگاه است و برای وصول به این آگاهی باید سرمایهگذاری عظیم کرد، باید خدا و قرآن را شناخت و با پوست و گوشت آن را لمس نمود و یا به عبارت دیگر از مرحله ایمان به جهاد گذشته تا به مرز شهادت برسد و شهادت را آن زمان شیرینتر احساس خواهم نمود که پیروزی اسلام بر کفر تمام شده جلوه نماید و کفر و مزدوران کفر و قابیلیان قرن بیستم به لجنزار تاریخ فرستاده شوند.
برادران و خواهران جَوَرد (روستایی در منطقه لواسانات) ما سالها آرزو میکردیم کاش در کربلا بودیم تا به «هل من ناصر ینصرنی» سرور شهیدان امام حسین علیهالسلام لبیک بگوییم و به یاری او برمیخاستیم. حال و زمان نایب امام زمان ارواحنا الفداه بیایید حسین زمان را یاری کنیم و به ندای او لبیک بگوییم و برادرها در جبههها حسین وار و خواهرها در پشت جبههها زینب وار محکم و استوار دین اسلام را یاری کنید و از شما میخواهم در همه حال گوش به فرمان امام باشید و انقلاب را با جان و دل پاسداری کنید و همیشه برای اماممان دعا کنید و دعایتان این باشد خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار و از شما میخواهم که تقواپیشه کنید و خود را بسازید و مستمندان ر ا یاری و یتیمان را نوازش کنید. بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنید و نگذارید که در نوجوانی و جوانی قلب رئوف و پاکتان با مال حرام و سخن زشت آلوده شود.
سیدکاظم
باید به جبهه برگردم
برایش یک دختر متدین انتخاب کردند و پس از مراجعت وی از جبهه خواستند ترتیب ازدواج او را بدهند ؛ اما سید کاظم گفت که ما عملیات گسترده ای را در پیش داریم و باید به جبهه برگردم. اگر در این عملیات شهید شدم که خواسته ام به اجابت رسیده و اگر لیاقت شهید شدن نداشتم، پس از عملیات ازدواج میکنم.
با آرامش در پنهانی
اینگونه بود که بیقراری و شیدایی سید کاظم را امان ماندن و نرفتن نداد و او رفت و با برادرش سید داوود در یک روز به شهادت رسید و بدنش را درست پس از شهادتش برای خانواده اش آورند و سه برادر دیگرشان نیز تا مدتها مفقودالاثر بودند. سید داوود و سید کاظم هر دو در یک روز و در سال ۶۱ به شهادت رسیدند اما خبر شهادت تنها یک برادر را به پدرشان دادند. او پس از شهادت فرزندانش از طرفی خوشحال بود که آنها در راه حق به شهادت رسیدند و از طرف دیگر دلتنگ فرزندانش بود و با آرامش و در پنهانی اشک میریخت...
گمنام
سید کاظم هم وصیت کرده بود که من دوست ندارم پس از شهادتم برایم سنگ قبر بگذارید؛ چرا که آرزویم این است که «گمنام» باشم و با آنها که بیهیچ نام و نشانی از این دنیا رخت بر میبندند هم طریق شوم.
سیدکریم
جوان باتقوا
سیدکریم حدود ۱۵ سال سن داشت که خود را آماده رفتن به جبهههای دفاع مقدس کرد. او بسیار جوان معتقد، باتقوا و با اخلاق و شجاعی بود. در زمان طاغوت که دانشآموزان موظف بودند به عکس شاه تعظیم کنند و بعد وارد کلاس شوند، سیدکریم کیفش را پرتاب کرده بود و عکس روی زمین واژگون شده بود. او معتقد بود که شاه و اعقاب او رهبران دینی ما نیستند و نباید به آنها تعظیم کرد. چون سن او به سن قانونی نرسیده بود در شناسنامهاش دست برد تا بتواند از این طریق به جبههها اعزام شود!
چریک گمنام
سید کریم که کوچکتر بود، حدود ۱۷ - ۱۸ سال بیشتر نداشت و نزدیک به شش ماه در جبهه به طور گمنام فعالیت میکرد. پس از شهادت سید کاظم و سید داود، پدرشان به فرزندش امر کرد که برود ببیند سید کریم کجاست. او نیز رفت به سمت گیلان غرب و از آنجا هم به گردان مربوطه اش و از فرمانده اش پرسید که آقا سید کریم کجاست؟ فرمانده گفت: شما یک برادر گمنام داری و من یک چریک گمنام. ایشان الان ۷-۸ ماه است که در خاک عراق با حزب الدعوه همکاری میکند!
فقط یک نی
بعد از شهادت سید داود و سید کاظم، سید کریم به مرخصی آمد در حالی که از شهادت برادرانش خبر نداشت. پس از ۲۰ روز بیماری سختی که بر او عارض شده بود، از او پرسیدند که این مدت کجا بوده و چه میکرده؟ توضیح داد که برای انهدام یکی از پلهای متحرک عراق به آنجا رفته بودند که محاصره شدند و نزدیک به هشت ساعت در زیر آب یکی از نهرهای کردستان عراق مخفی شدند و تنها با استفاده از فقط یک نی هوای لازم برای تنفس را استنشاق میکردند...
صبور باشید
سید کریم وصیت کرد که پدر و مادر عزیز من با اجازه شما به مدرسه خودسازی رفتم. پدر و مادر گرامی مبادا که در هنگام نبودن من در خانه ایجاد ناراحتی کنید، صبور باشید و امام و تمام رزمندگان را دعا کنید. مبادا به خاطر از دست دادن من بر کسی منتی بگذارید و از انقلاب انتظار داشته باشید.
به خدا دوستت دارم
ای پدر و مادر عزیزم! میدانم که من برای شما پسر خوبی نبودم. امیدوارم که مرا ببخشید و تو ای مادر به خدا دوستت دارم. واقعا قهرمانید. با اینکه دو تا از پسرهای جوانتان شهید شدهاند جوان دیگری را به جبهه فرستادید...
سیدقاسم
مکانیک درستکار
سید قاسم یک مکانیک بود و محل کارش در منطقه پدری شان رودهن بود. او در مورد کارش احساس مسئولیت میکرد و درستکار بود به طوری که مراجعهکنندگان به او از تهران برای تعمیر ماشین خود به رودهن میآمدند.
چرا گریه میکنی؟
سید جعفر و سید قاسم در زمانی که سید داوود و سید کاظم به شهادت رسیدند در جبهه بودند. لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه و اله برای شهدا و همچنین شهیدان سجادیان مجلس گرفته بود و جعفر به شدت گریه میکرد که آقا سید قاسم رو به او کرد و گفت: چرا گریه میکنی؟ برای شهید که گریه نمیکنند، اگر خدای ناکرده اینها تصادف میکردند و از دنیا میرفتند و یا اینکه خدای نا کرده ضد انقلاب بودند و ایشان را میگرفتند، آن وقت چه باید میکردیم؟ ما باید خدا را شکر کنیم که اینها راه خودشان را انتخاب کردند و برای دین و نظام اسلامی به شهادت رسیدند. باید دعای ما هم این باشد که به شهادت برسیم.
یوسف گمگشته بازآید
در یک پاتک بسیار سنگین عراق، در تنگه ابوغریب، سیدقاسم که آرپیجی زن بود پس از منهدم کردن چند تانک دشمن، توسط یک هلیکوپتر مورد هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. با اینکه با هم بودند و تنها نبود نتوانستند جنازهاش را به عقب بیاورند، لذا مسئولین هم به دلیل شدت پاتک دشمن اجازه ندادند که برای جمعآوری پیکر شهدا بروند. تا اینکه پس از چندین سال، بچههای تفحص پیکرش را پیدا کرده و بازگرداندند...
گریه نکنید
زمانی که خانواده هیچ خبری از سید کریم نداشتند، مادر و خواهرشان نگران بودند اما پدرشان هیچوقت سراغی از فرزند خود نمیگرفتند یا بیتابی و بیقراری نمیکرد، بلکه دائم به فکر بچههای دیگران بودند. در این ایام سیدقاسم دائم مادر و خواهرش را دلداری میداد و میگفت: شما از حضرت زینب سلاماللهعلیها الگو بگیرید و شجاع و نترس باشید و گریه نکنید. با اینکه سید قاسم میدانست سیدکریم شهید شده از اطلاع دادن به مادر و خواهرش امتناع میکرد...
کلامی از سیدقاسم
... اما گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید، تا کفر از این دنیا برکنده شود. مادرم ان شاءالله خداوند صبر عظیم بدهد به شما و برای ما ناراحتی نکنید. درخت اسلام خون میخواهد و اگر به حد کافی خون به این درخت نرسد این درخت خشک میشود. به جبهه میرویم که انشاءالله اسلام را زنده کنیم و راه شهدا را زنده کنیم و فریاد رهبر عزیزمان را با دل و جان بپذیریم که حق را از باطل و ظلم را از مظلوم جدا کنیم.
سید داود
دیدار فرزند
پیش از آنکه سید داود به جبهه اعزام شود، ازدواج کرده بود. همچنین به دلیل اینکه در حین وضع حمل همسرش در جبهه بود، وقتی بچهاش به دنیا آمد و دو روزش شد، بچه را به جبهه بردند و در آنجا وی فرزند نورسیدهاش را دید. او وقتی برای پدر و مادر و دوستان نامه مینوشت؛ همواره تاکید میکرد که یار و یاور اسلام باشید.
کلامی از سید داوود
آخرین سخن من با امت شهیدپرور، بدانید که من اولین شهید نبودم و آخرین آنان نیز نخواهم بود. چرا که تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هم هستیم چرا که: ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
من حلیمه هستم
مادر شهیدان سجادیان و همسر شهید بزرگوار سیدحمزه سجادیان در دیدار با حضرت امام خامنه ای در تاریخ۱/۳/۱۳۹۰ پیام خود را برای مادران بحرینی خواند. با یادآوری مصائب خود در دوران دفاع مقدس به زنان مسلمان منطقه، به خصوص زنان بحرینی، آنها را به ایستادگی در مسیر خداوند متعال فراخواند. و این بود آن نامه زیبا و متعالی که برخاسته از یقین قلبی و باور عمیق این شیرزن زینبی بود:
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله علی ما انعم و لهالشکر علی ما الهم. سپاس و ستایش خداوند را بهخاطر نعمتهایی که بخشید و او را شکر بهخاطر آنچه که الهام کرد. سلام بر پیامبر رحمت و دختر گرامیشان حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها، مادر یازده ستاره درخشان آسمان امامت و سلام بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت حجتبنالحسن روحیلهالفداء و عرض سلام به محضر رهبر عزیز و فرزانه.
و سلام بر تو ای خواهر مسلمانم! تویی که با فریاد مشتهای گره کرده ات از مردان دلیر و فرزندان رشیدت حمایت میکنی و حلقههای زنجیر ظلم و ستم استکبار و شیاطین را یکی پس از دیگری نابود میسازی و با ایمانی محکم و قدمهایی ثابت تا نابودی شیطان بزرگ پیش میروی. آیا میدانی راهی که تو اکنون در آن قرار داری چیست و چه قیمتی دارد؟ راه تو راه نور و سعادت و نجات است، راه حریت و آزادگی است. راه رسیدن به حیات طیبه است، راه خدا و راه نبوت است و این بسیار گران بها و با ارزش است.
شنیدهام شیطانصفتان به مسجد و مدرسه و خانه و کاشانه ات یورش میبرند و وجود پاکتان را به خاک و خون میکشند و عزیزانتان را به شهادت میرسانند، نگران نباش که خدا با شماست.
من حلیمه هستم. نام من حلیمه است. از خانواده من همسرم سیدحمزه و چهار فرزندم سیدکاظم، سیدداوود، سیدکریم و سیدقاسم سجادیان به شهادت رسیدهاند. هر بار که خبر شهادت فرزندانم را میآوردند در حالی که اشک شوق بر چهره ام بود و رو میپوشاندم تا مبادا دشمن شاد شود، دلم آرام بود و خوشحال بودم از اینکه خداوند متعال شهادت را نصیب خانواده ام نمود و هرگز فراموش نمیکنم آن روزی که خبر شهادت همسرم را به من دادند، وجودم پر از حسرت و اندوه شد، چرا که از قافله عشق جا ماندم.