تاریخ : 1398,یکشنبه 19 خرداد14:06
کد خبر : 66887 - سرویس خبری : زنگ خاطره

بعد از ۲۲ سال جدایی!


بعد از ۲۲ سال جدایی!

دقیقا" هم سن بودیم. یعنی ۱۶ سال تمام داشتیم و در یک روز به دنیا آمده بودیم، مانند دوقلوها.

مرتضی قنبری وفا

مرتضی قنبری وفا - اسفندماه سال 62 در منطقه چیلات دهلران در واحد تخریب لشکر 25 کربلا به سختی مشغول انجام عملیات (والفجر6) بودیم. در کشاکش خون، جنگ و عملیات، بی واسطه یک دوست به نام "اصغر حاجی محمدی" اعزامی از رشت پیدا کرده بودم. البته این دوستی دو طرفه بود، به نحوی که در میان اوج درگیری که هر لحظه یکی از همسنگران ما در واحد تخریب پر می کشید، این ریشه دوستی به شدت جان گرفته و تحمل شرایط عملیات را برای ما راحت تر کرده بود.

 نکته جالب این دوستی این بود که من و اصغر هر دو متولد 31 فروردین 1347 بودیم، یعنی دقیقا" هم سن بودیم. یعنی 16 سال تمام داشتیم و در یک روز به دنیا آمده بودیم، مانند دوقلوها. هر وقت در کشاکش جنگ فرصتی داشتیم هنگام استراحت و اوقات فراغت، با هم حرف می زدیم و از آرزوهایمان می گفتیم. هر دو در یک سنگر (8 نفره) بودیم و جالب بود که به جزء من مابقی همشنگران همگی اهل رشت بودند، و عمق دوستی من و اصغر را همه می دانستند و به شوخی می گفتند هر کدام شهید شوید، دست هم را رها نمی کنید. پس از پایان عملیات از دهلران آمدیم اهواز و از واحد تخریب جدا شدم و وارد گردان یا رسول (ص) شدم و به همراه گردان به خط مقدم پاسگاه زید رفتم و دیگر اصغر را ندیدم.
 
22 سال گذشت. حالا دیگر جانباز 70 درصد بودم، کارمند و دارای خانواده که فرزند11 ساله ای داشتم. در آبان سال 84 یک روز غروب مشغول وارسی مدارک قدیمی بودم که ناگهان چشمم خورد به عکس اصغر در منطقه و به یاد او افتادم. پیش خودم گفتم اگر اصغر شهید نشده باشد الان او هم مثل من خانواده دارد و مشغول زندگی. هوای دیدن اصغر، ملکه ذهن من شده بود، به صورتی که تصمیم گرفتم به هر طریق او را پیدا کنم، ولی هیچ آدرس خاصی از او نداشتم. فقط اسم اصغر را می دانستم و فامیلی او را و البته یک عکس متعلق به 22 سال قبل! عزم و اراده کردم اصغر را پیدا کنم.

 رفتم سراغ تلفن و مرکز اطلاعات مخابرات رشت را گرفتم و با آن نام، متقاضی شماره تلفن شدم. اپراتور مخابرات یک شماره به من داد و من هم همان لحظه شماره را گرفتم، نگو آن شماره تلفن منزل پدر اصغر بود. آنها هم تائید کردند که فرزندی بنام اصغر دارند که مدتی هم سابقه حضور در جبهه داشته، از پدرش شماره تماس خودش را گرفتم. به اصغر زنگ زدم.
همسرش گوشی را برداشت و گفت اصغر منزل نیست و ساعت 9 شب به منزل بر می گردد. سئوال کردم آیا اصغر سابقه جبهه داشته است؟ که همسرش تایید کرد. خودم را معرفی نکردم و و نگفتم از کدام شهر هستم، فقط گفتم همسنگر قدیمی اش هستم. نمی دانم چرا لحظات آن روز به سختی می گذشت. انگار نمی خواست ساعت 9 بشود.

 بالاخره ساعت 9 رسید و زنگ زدم.
خود اصغر گوشی را گرفت، لحن صدایش تپش قلبم را بیشتر کرد. گفتم: اصغر حاجی محمدی اعزامی از رشت منو می شناسی؟ گفت: مرتضی قنبری وفا اعزامی از ساری، درسته؟ هردو به شعف آمدیم. پس از احوال پرسی و صحبت، قرار دیدار گذاشتیم، آن هم در نزدیکترین زمان ممکن. 4 ماه بعد تصمیم گرفتم عید با خانواده به رشت برویم، به اصغر هم اطلاع دادم و اصغر هم مشتاق تر از من بود. تعطیلات سال نو 85 صبح زود به راه افتادیم، ولی متاسفانه هر چه به مرکز گیلان نزدیک می شدیم جاده شلوغ تر می شد. تا اینکه در ترافیک چالوس گیر کردیم و دیگر قادر به حرکت نبودیم. ساعت 5 غروب نا امید شدیم و دور زدیم و برگشتیم به منزل خودمان. به اصغر هم اطلاع دادم ما نمی رسیم و در حال بازگشت به ساری هستیم.

اصغر حالش گرفته شد ولی چاره ای نبود، مدتی گذشت و در این مدت با اصغر به صورت تلفنی تماس داشتم. خرداد همان سال اصغر با من تماس گرفت و بعد از اینکه کمی سر به سرم گذاشت، اطلاع داد در سفر زیارتی مشهد بوده و در حال بازگشت است و در مسیر برگشت  تا حدود 5 ساعت دیگر به ساری می رسد. به او گفتم نزدیک ساری که شدی اطلاع بده. منتظر تماسش بودیم، پنج کیلومترقبل از ساری با من تماس گرفت. گفتم اصغر جان پس از عبور از پل تجن ساری، ورودی شهر می بینمت.

 لحظه پر شکوه دیدار نزدیک بود و استرس داشتم که پس از حدود 22 سال از جدایی چهره او چه شکلی شده است؟ البته اصغر هم مثل من هیجان داشت. شماره پلاک خودرو اش را گرفته بودم و وقتی که ماشین اصغر را دیدم،
به راننده ذل زدم. خودش بود، خود اصغر. برایش دست تکان دادم و او ایستاد و از ماشین پیاده شد و هردو بی اختیار در آغوش هم فرو رفتیم. انگار زمان برای ما متوقف شده بود چون از اطراف مان غافل شده بودیم که ناگهان پسرم گفت بابا بیا برویم، ترافیک درست شده. با خانواده یک دیگر آشنا شدیم، چشمان همسر اصغر پر از اشک شده بود و تحت تاثیر احساساتش! آن لحظه مواجه ما، اصغر متوجه شد من جانباز شده ام.
اصغر عضو رسمی سپاه در رشت بود و یک دختر 5 ساله داشت. خانمش هم در یک موسسه، مدرس قرآن بود.

 

 واقعا" اصغر خودش بود و برای من اصلا" عوض نشده بود. همان تدین، همان خنده و شوخی های دوران جبهه هنوز در وجودش دیده می شد. الان دوستی ما پس از 22 سال وقفه ادامه پیدا کرده، بااین تفاوت که دوستی ما خانوادگی شده و عمیق تر از گذشته شده است. راستش را بخواهید دوستی با اصغر هنوز برایم تازگی دارد و بسیار با ارزش است، چون در مقطع خاصی از دوران جوانیو در سنگر های دفاع مقدس شکل گرفته و ماندگار گردیده است، طوری که همچنان دلمان برای هم می تپید.

ای کاش مراکزی مانند سایت فاش نیوز (پاتوق ایثارگران، جانبازان و کهنه سربازان دفاع مقدس) وجود داشت تا از آن طریق همه می توانستند دوستان و همسنگر دوران جنگ خود را دوباره ببابند. والسلام


کد خبرنگار : 20