تاریخ : 1398,یکشنبه 19 خرداد15:46
کد خبر : 66901 - سرویس خبری : دفاع مقدس

سرباز خشن عراقی:من بعثی و فدایی صدامم


سرباز خشن عراقی:من بعثی و فدایی صدامم

میرسید: یکی از سربازان عراقی آدم خشنی بود. خودش می‌گفت «من بعثی و فدایی صدامم». یک روز حاج‌آقا را به شدت شکنجه کرد، جوری که تمام بدنش سیاه شده بود.

 

 

میرسید: یکی از سربازان عراقی آدم خشنی بود. خودش می‌گفت «من بعثی و فدایی صدامم». یک روز حاج‌آقا را به شدت شکنجه کرد، جوری که تمام بدنش سیاه شده بود.

من بعثی و فدایی صدامم!

 حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی از جمله رجل مبارزی بود که طی سالهای مبارزه علیه رژیم طاغوت فعالیت‌های زیادی را انجام داد. وی پس از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی در کنار شهید مصطفی چمران به جبهه رفت و پس از مدتی به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

مرحوم ابوترابی ۱۴ سال در محبس‌گاه های رژیم بعث بود و از همین روی به سید‌الاسرا مشهور شد. با آزادی اسرا و  پس از بازگشت وی به کشور در دوره‌های چهارم و پنجم به مجلس شورای اسلامی رفت. 

حجت‌الاسلام سید علی اکبر ابوترابی سرانجام در دوازده خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم امام رضا(ع) به همراه پدرش آیت اللَّه سید عباس ابوترابی‌فرد بر اثر سانحه رانندگی در ۶۱ سالگی درگذشت و پیکر هر دو در صحن آزادی حرم امام رضا(ع) به خاک سپرده شد. 

آنچه خواهید خواند برشی‌است از خاطرات وی که توسط اطرافیان و کسانی که لحظاتی را با او گذرانده‌اند روایت شده است. 


مرحوم ابوترابی در سنین نوجوانی

 

نیکولای از اعضای هیئت نمایندگی صلیب‌سرخ بود و علاقۀ زیادی به حاج‌آقا داشت، می‌گفت «کریسمس که می‌رم کلیسا، تصویر آقای ابوترابی مثل حضرت مسیح تو ذهنم مجسم می‌شه. هر وقت ایشان رو می‌بینم آرامش خاصی می‌کنم این مرد از قدرت روحی خیلی زیادی برخورداره».

 

فریدون بیاتی: با چند نفر از بچه‌ها، تمام‌وقت، کارهای خدماتی اردوگاه را انجام می‌دادیم. مدتی بود فاضلاب حمام‌ها گرفته بود؛ بعضی شب‌ها، سربازهای عراقی شیشه‌خرده توی راه‌آبِ حمام‌ها و دستشویی‌ها می‌ریختند. سه روز طول کشید تا با زحمت راه‌آب را باز کردیم. موقع کار، دست یکی از بچه‌ها برید. خونش بند نمی‌آمد. حاج‌آقا که شنید، آمد. چند بار دستش را بوسید. دوستمان ناراحت شد، گفت «چرا این کار رو کردین». حاج‌آقا گفت «من دست همه خدمتگزارها رو می‌بوسم»

 

سعید اوحدی: خانه‌شان طبقه سوم بود. هر وقت کارش داشتیم، سحرها، قرار می‌گذاشتیم. می‌رفتیم خانه‌شان. بِهِمان می‌گفت «وقتی با ماشین می‌آیید، از بالای خیابون که شیب داره بیایید. ماشینتون رو هم خاموش کنین. بوق نزنین. مبادا همسایه‌ها از خواب بیدار بشن».

خودش هم، وقتی می‌خواست از طبقه سوم پایین بیاید، کفش‌‌هایش را در می‌آورد. 

 

مصطفی پیرمرادیان: بعثی‌ها حاج‌آقا را، برای شکنجه روحی، بردند به اتاق کوچکی که تنها یک نفر آن‌جا بود. همه او را می‌شناختند؛ به چیزی پا‌ی‌بند نبود. اهل نماز و روزه نبود. انقلاب را هم قبول نداشت. مدتی گذشت. یک روز دوستم، آقای کاظمی، گفت: «هم‌اتاقی حاج‌آقا باهام صحبت کرده، گفته خیلی دوست دارم نماز بخونم. ولی نه جلوی بقیه که فکر کنند دارم تظاهر می‌کنم.» دو سه روز بعد، خودم رفتم پیش حاج‌آقا، گفتم: «تبریک می‌گم، زحمتتون به نتیجه رسید». گفت: «کدوم زحمت؟» ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «به خدا قسم در مدتی که با او بودم، کاری با این نیت، که او نمازخون بشه، نکردم. من کار خودم را می‌کنم»

 

عبدالمجید رحمانیان: تیمسار نزار، رئیس کمیسیون اسرا در عراق، افسر مغرور و سنگدلی بود. یک روز برای بازرسی به اردوگاه ما آمد. پس از بازدید داشت از در اردوگاه بیرون می‌رفت که حاج‌آقا خودش را رساند به او. گفت: «این گیوه‌ها رو یکی از اسرا بافته. به یادگار از طرف همه به شما هدیه می‌کنم». تیمسار با تعجب پرسید: «شما کی هستی؟» گفت: «ابوترابی هستم». تیمسار که در جمع افسران عالی‌رتبه و درجه‌دار‌ها و محافظانش ایستاده بود، دستش را بالا آورد و به حاج‌آقا احترام نظامی کرد. اسرای ایرانی و عراقی‌هایی که آنجا ایستاده بودند، مات و مبهوت، به این صحنه نگاه می‌کردند.

تیمسار مدتی با حاج‌آقا صحبت کرد. بعد به فرماندۀ اردوگاه دستور داد برخی امکانات رفاهی را برای اسرا فراهم کند. 

 

 عباس ابراهیمی: یکی از افسران عراقی یک روز دستور داد با بلدوزر گودالی بکنند و چند اسیر را داخل آن کنند و روی بدنشان تا گردن خاک بریزند. (اسرا به خاطر این کارش بهش لقب سروان بلدوزر دادند.)

یک روز موقع آمار آمد و شروع کرد به تهدید. حاج‌آقا توی صف نبود و ما همه نگرانش بودیم. ناگهان با لباس خیس از حمام بیرون آمد. سروان از نگهبان پرسید «این کیه؟» گفت: «ابوترابیه، شیخ اسراست» همه فکر می‌کردیم الان که حاج‌آقا برسه افسر بِهِش توهین میکنه. با غضب داشت به حاج‌آقا نگاه می‌کرد.

وقتی حاج‌آقا نزدیکش رسید چند جمله به عربی باهاش حرف زد. جاذبه کلامش طوری بود که آن افسر خشن را تحت تأثیر قرار داد و در اوج ناباوری همه برگشت و به ما گفت: «همه تون از این شیخ نظم رو یاد بگیرین» بعد به درجه‌دار تحت امرش گفت: «هر چی ابوترابی بگه انگار من گفتم، ازش حرف‌شنوی داشته باش»

 

سعید اوحدی: بعثی‌ها همیشه سعی می‌کردند سرباز‌ها و درجه‌دار‌هایی را به اردوگاه‌ها بیاورند که از ما کینه داشته باشند و نتوانیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم.

یکی از نگهبان‌ها، اسمش کاظم بود. شیعه بود. یک برادرش توی جبهه کشته شده بود و دو تای دیگر هم، توی ایران، اسیر بودند. روزی که حاج‌آقا را آوردند اردوگاه، با بی‌رحمی حاجی را شکنجه کرد. بچه‌ها، پشت پنجره‌ها ایستاده بودند و بلند‌ بلند گریه می‌کردند. سرتاپای حاجی غرق خون شده بود. بعد از آن، هر وقت کاظم از جلوی حاج‌آقا رد می‌شد، حاجی بلند می‌شد و به‌ او سلام می‌کرد. کاظم هم سعی می‌کرد مدام از جلوی حاجی رد بشود. چند ماهی گذشت. یک روز حاج‌آقا رفت لباس‌هایش را بشوید. کاظم هم دنبالش رفت. کنارش ایستاد و حین شستن دست‌هایش شروع کرد با حاج‌آقا صحبت‌کردن. چند روز بعد، باز هم این کار را تکرار کرد. یک روز، وقتی کاظم کارش با حاج‌آقا تمام شد، رفتیم پیش حاجی. گفتیم:

ـ چی می‌گه؟

- کی؟

- کاظم دیگه. مثل این که دست‌بردار نیست.

- کاظم هم بنده خداست دیگه.

 اصرار کردیم. گفت: «کاظم شیعه است، می‌آد سؤال‌های شرعیش رو می‌پرسه».

روزی که داشتند حاج‌آقا را از اردوگاه می‌بردند، یکی که بیشتر از همه ناراحت بود، کاظم بود. گریه می‌کرد. حاج‌آقا که سوار شد. کاظم رفت طرف فرمانده. چیزی بهش گفت. از فرمانده‌ش خواسته بود اجازه بده همراه حاج‌آقا برود، به بهانه جلوگیری از فرار حاجی ولی در اصل برای اینکه یک روز دیگر با او باشد.

بعدها، باز هم حاج‌آقا را دیدیم. اما هیچ‌وقت نگفت بینشان چی گذشت که کاظم این‌قدر عوض شده بود.


مرحوم ابوترابی (نفر دوم از سمت راست)

 

فیروز عباسی: افسر بی‌رحمی بود، هر وقت می‌آمد اردوگاه، اسرا را به باد کتک می‌گرفت. یک روز فهمیدیم درجه سرهنگی بهش دادن. حاج‌آقا به ارشدها گفت: «یه هدیه‌ای براش آماده کنین و برین پیشش. خدا بخواد، تأثیر بذاره و دیگه کسی رو اذیت نکنه».

با آرد خمیرهای نان کیک کوچکی درست کردیم. بچه‌ها هم تزئینش کردند. بعد پارچه تمیزی رویش کشیدیم و رفتیم پیش آقای سرهنگ. وارد شدیم و نشستیم. با اخم پرسید: «برا چی اومدین، چیزی می‌خواین؟» یکی‌ گفت: «شنیدیم درجه گرفتی، اومدیم به نمایندگی از اسرا بِهِت تبریک بگیم و این هدیه رو تقدیم کنیم». با تعجب پرسید: «چی برام آوردین». پارچه را برداشتیم. لبخند زد. ازمان تشکر کرد. بلند شدیم که برگردیم، صدامان کرد، گفت: «بنشینید، حالا که اومدین خواسته‌ای ندارین؟» گفتیم: «نه، فقط برا تبریک اومد‌یم». دستور داد مقداری وسایل و امکانات بهمان بدهند. از آن به بعد هم، رفتارش بهتر شد.

 

حسن میرسید: یکی از سربازان عراقی آدم خشنی بود. خودش می‌گفت «من بعثی و فدایی صدامم». یک روز حاج‌آقا را به شدت شکنجه کرد، جوری که تمام بدنش سیاه شده بود. با همه شیطنت‌ها و ظلمی که در حق آن بزرگوار روا می‌داشت حاج‌آقا همچنان بِهش احترام می‌گذاشت. یک روز در گوشه‌ای از اردوگاه تکریت 17 با حاجی صحبت می‌کردم. گفت: «دیشب کاظم آمد پشت پنجره و با شرمندگی ازم عذرخواهی کرد و گفت خیلی اذیتت کردم ولی تو به من احترام می‌ذاری. من دیگه باهات کاری ندارم». گفت بهش گفتم: «سیدکاظم، فکر می‌کنی اگر بِهِت احترام می‌ذارم به خاطر اینه که تو امیری و من اسیر؟ نه، اگر یه روز آزاد بشم و به عالی‌ترین منصب حکومتی برسم و دوباره ببینمت بِهِت احترام می‌ذارم تازه خیلی بیشتر از الآن».

رفتار حاج‌آقا باعث شد که آن سرباز بعثی دست از خشونت بردارد، آرام می‌آمد توی اردوگاه و با کسی کار نداشت. بعدها شروع کرد به نماز خواندن و روزه‌گرفتن و در غیر ماه رمضان هم روزه می‌گرفت. بعثی‌ها وقتی دیدند که کاظم اینقدر عوض شده، او را از اردوگاه بردند. 

 

محمدرضا شایق به نقل از جواد محمد‌پور: توی اردوگاهموصل1، چند نفری بودند که با انقلاب دشمنی می‌کردند. یک‌بار حاج‌آقا بهم گفت: «برو به فلانی بگو بیاد، می‌خوام باهاش حرف بزنم». تعجب کردم، گفتم: «او که سردسته منافقینه». گفت: «صداش کنید». رفتم و موضوع را بهش گفتم. خندید و گفت: «من با ابوترابی کاری ندارم». برگشتم، گفتم: «حاج‌آقا، قبری که شما براش فاتحه می‌خونید، مرده نداره». حاج‌آقا گفت: «برو بگو اگر تو نیایی، من می‌آم». رفتم. این بار گفت: «به ابوترابی بگو، اگر بیای، پات را می‌شکنم». دوباره برگشتم و پیغامش را به حاج‌آقا دادم. گفت: «باشه، خودم می‌رم». هرچه کردم نرود، نشد. ترسیدم اتفاقی بیافتد. با چند تا از بچه‌ها رفتیم دنبالش. تا حاجی را دید، از جا پرید. مرتب از ایشان عذرخواهی می‌کرد. بعد هم گفت:

«من چیزی ندارم که از شما پذیرایی کنم. ولی کاری می‌کنم دلتون شاد بشه». آخر سر هم رو به رفقایش کرد و شعارهای تندی علیه سران منافقین داد.

حاج‌آقا می‌دانست چه کسی استعداد هدایت دارد.

 


منبع : فارس