تاریخ : 1398,سه شنبه 28 خرداد14:25
کد خبر : 67268 - سرویس خبری : زنگ خاطره

نتیجه دَر رفتن از نگهبانی!


نتیجه دَر رفتن از نگهبانی!

مرتضی قنبری وفا

مرتضی قنبری وفا - آذر ماه سال 63 بود و در گردان حمزه سیدالشهدا(ع) در خط مقدم جبهه، در منطقه چنگوله مهران بودم.
به لحاظ اینکه در منطقه، عملیاتی نبود می دانستم تخریبچی بودن زیاد کاربری ندارد و کاری برای انجام دادن ندارم. یک قبضه آر پی جی تحویل گرفتم که در درگیری های متفرقه شرکت کنم.
شرایط منطقه به نحوی بود که افراد ما در تپه های مشرف به سوی نیروهای دشمن مستقر بودند و بعثی ها روی زمین مسطح، روبروی ما موضع گرفته بودند.
یک روز غروب از یک گروهان دیگر که در مجاورت محور ما بودند نزد ما آمدند و از یک معضل بزرگ خود گلایه می کردند! آنها از اینکه کماندوهای بعثی
شب ها از لابلای محور و تپه ها به سنگر آنها  نفوذ کرده و اقدام به عملیات می کردند نگران بودند، به طوری که دو شب قبل به یک آمبولانس اورژانس حمله و سر راننده را بریده بودند.
حالا آنها از ما کمک می خواستند!

در ضمن چندبار از واحد تخریب درخواست نیرو کرده بودند که متاسفانه جوابی نگرفته بودند.
فرمانده گروهان ما از سابقه حضور من در تخریب مطلع بود و از قبل مرا می شناخت. به آنان گفت: ما به شما نیروی ورزیده تخریب می دهیم تا مشکل شما را مرتفع کند.
از من خواست به محور آنها رفته و کاری برایشان انجام دهم.

به همراه آنان به محور مجاور رفتم و گفتم: ابزارتان چیست؟
در جواب گفتند ما چیز خاصی نداریم.
گفتم: برادر من، من میخواهم تله انفجاری کار بذارم، ولی با دست خالی چه کنم؟

در نگاهشان استیصال موج می زند و از من توقع معجزه داشتند. از طرفی هم نمی خواستم نا امیدشان کنم.
گفتم: خُب اشکالی ندارد، چند پایه فلزی، نارنجک و چند متر سیم بیاورید تا با ابتکار خودم تله گذاری کنم.
پس از آن به ضامن نارنجک ها سیم بستم و ضامن ها را حساس کرده و با پایه های فلزی تله گذاشتم به نحوی که اگر پای دشمن به سیم تله میخورد ضامن ها کشیده شده و چاشنی عمل می کرد و نارنجک منفجر می شد. یعنی با این ادوات بیشتر از این کاری نمی شد کرد.
کار ما کمی طول کشید، البته آنها از این ابتکار من خیلی هم راضی بودند.
هوا تاریک شده بود و فرمانده آنها به من گفت به هیچ عنوان اجازه نخواهد داد تا به سنگر خودمان برگردم، چون اصلا" امنیت ندارد و از من خواست شب آنجا بمانم و صبح روز بعد به طرف موقعیت خودمان بروم.
قبول کردم.

آنان هم بی سیم زدند و به فرمانده ما اطلاع دادند.
از شما چه پنهان ذوق کرده بودم، چون در سنگر خودمان باید طی دو مرحله 3 ساعت نگبهانی می دادم، ولی اینجا می توانستم تا نماز صبح یکسره بخوابم.
شب شام آوردند و مشغول خوردن شام بودیم که یک دفعه حال یکی از بچه های سنگر بد شد و دچار تشنج شد. به اورژانس خط بیسیم زدند و سریعا آمبولانس آمد و بنده خدا را منتقل کردند به مراکز درمانی.
شرایط که عادی و آرام شد، فرمانده رو به من کرد و گفت: برادر شما را خدا رسانده، چون با انتقال آن رزمنده بیمار، ساعات نگهبانی ما مختل می شد و کسری نیرو داشتیم، اما با حضور شما ما می توانیم امشب هم مانند شب های دیگر طی دو مرحله دو ساعته، 4 ساعت نگهبانی بدهیم.
ظاهرم را آرام و راضی نگه داشتم، اما در درونم غوغا بود. به بختم ناشکری می کردم که ای خدا نمی شد یک شب نگهبانی ندهم؟ علاوه بر آن بجای 3 ساعت باید 4 ساعت نگهبانی بدهم!

بعنی نه تنها طفره نرفتم، بلکه اضافه بر سازمان هم باید پاس بدهم.
آن شب هم صبح شد و به سنگر محور خودمان برگشتم تا اگر وقت شد کمی بخوابم و کسری خوابم را جبران کنم.
این شد داستان دَر رفتن ما از نگهبانی دادن ...


کد خبرنگار : 20