از بابا رستم خیلی تعریف میکرد؛ دوستان صمیمی بودند.
با دیدن تصاویر تشییع پیکر بابا رستم که از تلویزیون پخش میشد، سرش را بر صفحه تلویزیون گذاشت و های های گریه کرد.آن وقت رو به من گفت:
-« دیگه برایم جای ماندن نیست، بعد از او باید راهش رو ادامه بدم.»
***
از منطقه تلفن کرد که:« دیشب خواب شهادت دیدم، این عملیات آخرین عملیات هست.»
***
بابا رستم که رفت، محمدرضا هم ردپای دوست را گرفت و راهی شد. مدتی بعد هم به او پیوست.
خاطرهای از شهید محمدرضا حشمتی
راوی: نرجس مقدس، همسر شهید