شهادت اهالی خود را خوب میشناسد؛ گاهی جان آنها را در میدان جنگ میگیرد، گاهی هم مسافر قافلهاش را در یک روز آرام و معمولی زندگی در جریان سانحهای به بزم شهیدان فرا میخواند. هرچند این روز برای صاحبش شیرین است؛ اما برای خانوادهاش کوهی از غم و اندوه را به همراه دارد.
اگرچه پایان ماموریت شهید کامران کبیری طامه بعد از سالها تلاش ایشان در عرصه نظامی و خلبانی با عاقبت بخیری و شهادت رقم خورد؛ اما این آغاز ماجرا برای خانوادهای بود که پس از او قرار بود بار امانت پسر را به دوش بگیرند. آن روز تلخ، تلخترین روز زندگی مادر شهید است. این مادر وقتی روایت آن روز را به خاطر میآورد، در جایی از گوشه ذهنش یادی هم از دیگر سرنشینان هواپیما میکند، 32 تن از پاسداران و هشت خدمه هواپیمای آنتونوف 74 سپاه پاسداران که ششم آذر سال 85 برای یک ماموریت نظامی از تهران راهی شیراز شد؛ اما در همان لحظات ابتدایی پرواز دچار سانحه شد و 40 سرنشین هواپیمایی که شهید کبیری و همراهانش آن را هدایت میکردند به شهادت رسیدند.
مادر شهید کبیری طامه پنج پسر و 2 دختر دارد که کامران سومین فرزند او بود. رفتار خوبش در خانه و بیرون از خانه او را فرزند نمونه مادر کرده بود، به خاطر همین هم وقتی از مادر درباره فرزند شهیدش سوال میکنم تاکید میکند که بهترین فرزندش کامران بود، نه به خاطر آنکه شهید شده، بلکه به خاطر رفتار و کردارش، او میگوید: «رفتار خوبش با خواهر و برادرها زبانزد فامیل و دوستان بود و با اینکه مشغله کاری زیادی داشت اما همیشه با من در تماس بود.»
راه خودش را انتخاب کرد
تعریف میکند که بعد از گرفتن دیپلم برای رفتن به سپاه پاسداران اقدام کرد که با مخالفت برادر بزرگتر رو به رو شد با این حال خودش راه را انتخاب کرد و برای سربازی به سپاه رفت و همانجا به عنوان خلبان مشغول به کار شد.
روایتهای مادر کوتاه است و مختصر. از او درباره شهید در بین هم محلهایها و خانواده میپرسم به سر به زیری و آرام بودنش اشاره میکند و میگوید: «در محل هیچ کس او را نمیشناخت، اما همیشه نماز جماعتش را در مسجد میخواند. در زمان مدرسه معلمها وقتی میخواستند از او تعریف کنند، به این اشاره میکردند که همیشه صف اول نماز جماعت میایستد. زمانی که شهید شد نمازگزاران محلشان نمیدانستند خلبان است، هیچ وقت با لباس کار در محل تردد نمیکرد.»
شب قبل از حادثه مشهد بودم و تلفنی با کامران صحبت کردم
مادر خاطره آن روز تلخ که منجر به شهادت فرزندش شد را به یاد میآورد و تعریف میکند: «من مشهد بودم، شب قبل از حادثه با من تماس گرفت و تلفنی باهم صحبت کردیم، تلفن خراب بود و نتوانست که بگوید فردا ماموریت دارد. صبح از زیارت برگشتم که حس کردم تپش قلب دارم. اخبار اعلام کرد که هواپیما سقوط کرده است؛ ولی نمیدانستم خلبانش کامران است. یک لحظه دلشوره گرفتم، سریع به برادرش زنگ زدم؛ اما جواب نداد. با همسرش تماس گرفتم او هم جواب نداد. به پسر کوچکم زنگ زدم گفت چیزی نیست، گویا هنوز خبردار نشده بود؛ اما بعد هم که خبر دار شدند چیزی به من نگفتند. شبش به خانه برگشتیم. صبح برای نماز که بیدار شدم پسر کوچکم لباس بیرون تن کرده بود، گفتم کجا میروی؟ چیزی نگفت. گفتم راستش را بگو برای کامران اتفاقی افتاده؟ اگر چیزی شده به من بگویید؛ ولی حرفی نزد، تا اینکه کم کم همه بچهها جمع شدند، و به بهانه اینکه من را به بیمارستان ببرند همه سوار ماشین شدیم. دم خانهاش که رسیدیم برادرش زد زیر گریه. همانجا متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است.
پسرم جای خوبی رفت
بچهها تا بچه هستند مادر و پدر آرزوی بزرگ شدنش را دارند، و وارد دنیای جدید بزرگسالی و کار و درس و زندگی مشترک که میشوند تنها عاقبت بخیری فرزند دعای ورد زبان مادر و پدر میشود، مادر شهید کبیری معتقد است که کامران جای خوبی رفت، قسمتش این بود و شهادت همه عاقبت خیری یک انسان است. دلش که از دوری فرزند میگیرد یاد مادران چند شهیدی میافتد و می گوید: «همیشه فکر میکنم اگر داغ من که یکی از فرزندانم شهید شده سخت است، پس مادرانی که چند شهید دادهاند چه میکنند؟!»
ادامه دارد...