تاریخ : 1398,یکشنبه 23 تير19:24
کد خبر : 68172 - سرویس خبری : زنگ خاطره

شفای یک رزمنده مجروح از زبان بانوی پرستار


شفای یک رزمنده مجروح از زبان بانوی پرستار

 پیش از پیروزی انقلاب، دانش آموز بودم. آن زمان اجازه نمی‌دادند که در مدارس چادر سر کنیم. از آنجایی که علاقه زیادی به حجاب کامل داشتم، تا جلوی درب مدرسه چادر سر می‌کردم و در مدرسه فقط روسری داشتم. مدیر مدرسه به همین خاطر من را اذیت می‌کرد. او روسری و چادر دانش آموزان را پاره می‌کرد و می‌سوزاند. سال سوم دبیرستان بودم که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. از آنجایی که کنکور برگزار نشد، برای گذراندن دوره بهیاری ثبت نام کردم. یک دوره یکساله  را همراه با چند تن از دوستان گذراندم. زمانی که دانشگاه‌ها باز شدند، سال ۶۰ در دانشگاه علوم پزشکی سمنان مشغول به خدمت شدم.

متن بالا برگرفته از سخنان «اشرف صالحیان» از فعالان دوران دفاع مقدس در کردستان و مریوان است. در ادامه خاطرات این بانوی مقاوم از تلخی‌ها و شیرینی‌های جنگ را می‌خوانید.

شفای یک جوان ۲۷ ساله

پیش از آن که وارد صحنه جنگ شوم، در امر پشتیبانی کمک می‌کردم. سال ۶۲ اعلام شد که در کردستان نیاز به نیرو دارند. با رضایت خانواده‌ام، ثبت نام کردم. اولین اعزامم به بیمارستان سنندج بود. در این بیمارستان من معجزه الهی را دیدم. جوان ۲۷ ساله‌ای در بیمارستان بود که بر اثر انفجار مین، شنوایی‌اش را از دست داده بود. نمی‌توانست صحبت کند. از ناحیه دست هم مجروح شده بود. قرار بود دعای کمیل با حضور صادق آهنگران برگزار شود. این مجروح اصرار داشت که در مراسم حضور پیدا کند. دکتر نپذیرفت، زیرا می‌گفت که احتمال تشنج وجود دارد. در آخر با تعهد یک مجروح دیگر مبنی بر اینکه این رزمنده را سالم برمی‌گرداند، دکتر اجازه داد که برود. طبق گفته شاهدان، این مجروح ۲۷ ساله در مراسم به شدت گریه و زاری می‌کند که ناگهان متوجه می‌شود که مشکل شنوایی و تکلمش خوب شده است. او پس از شفا، گفت: «من پزشک‌یار هستم.» او به مدت سه روز به ما در کار‌های پرستاری کمک کرد.

پس از ۲۳ روز، مرخصی گرفتم. مدتی زیادی از مرخصی‌ام نگذشته بود که شنیدم مریوان به نیرو نیاز دارد. ثبت نام کردم و اعزام شدم. این بار به بیمارستان الله اکبر مریوان رفتم. از آنجایی که من از طرف سپاه اعزام شده بودم. در بیمارستان و درمانگاه سپاه کار می‌کردم. در مریوان هر کجا که نیاز به نیرو بود، من و دیگر پرستار‌ها می‌رفتیم. از درمانگاه و بیمارستان تا نزدیک دریاچه مریوان رفتیم.

خانم ۶۰ ساله‌ای آنجا بود که ماهی ۲ مرتبه از شهر‌های مختلف نیروی کمکی برای شست‌وشوی لباس و پتو، خیاطی و ... می‌آورد.

مادرم به مریوان آمد

یک روز درگیری در مریوان زیاد شد. مجروح زیاد بود و من کار زیادی داشتم. از این رو نتوانستم به خانواده‌ام خبر بدهم که کمی دیرتر برمی‌گردم. یک روز اعلام کردند که یک خانم منتظر من است. از بیمارستان خارج شدم و مادرم را دیدم. گفت: «راه‌های مریوان بسته بود. یک نفر کمکم کرد تا خودم را به اینجا برسانم.» مادرم یک هفته پیش ما ماند، در این مدت برای رزمندگان خیاطی می‌کرد. زمانی که کار زیادی نداشتیم، به مردم مریوان کمک‌های اولیه را آموزش می‌دادیم.

 


منبع : دفاع پرس