لحظه خداحافظی، آقای نوریان پاکتی را از لای یکی از دفترهایش در آورد و داد به بلباسی و گفت: «این مال شماست».
|حمدعلی ابکایی از ارکان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر همیشه پیروز ۲۵ کربلا در گفتوگو با فارس، در رابطه با فرمانده دلیر این گردان «سردار شهید علیرضا بلباسی» به بیان خاطراتی پرداخته است.
* فرمانده سُفره
همهمان از بلباسی الگو میگرفتیم، او بر ما ولایت داشت، یادم هست یکی از شبهایی که در مرخصی بودیم، بلباسی و خانوادهاش در منزل ما دعوت بودند، همراه آقای روحانی، اسلامی و عمویی با خانوادههاشان، آقای صحرایی و خانوادهاش هم از بهشهر آمده بودند، ما آن موقع در خانه مان حدود ۴۰ تا بوقلمون و غاز داشتیم که برای شام دو ـ سه تا از اینها را کشتیم.
وقتی بلباسی فهمید ناراحت شد و گفت: «آقای ابکایی! خیلی اسراف کردی، خیلی سفره را رنگین کردی».
من هم کم نیاوردم و گفتم: «آقای بلباسی! شرمنده، تو هفتتپه [مقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس] شما فرمانده ما هستی، ولی اینجا خواهش میکنم به من دستور نده، از قائمشهر که بیرون رفتیم هر چی گفتی بالای سر ولی این جا فرماندهبازی در نیار».
همه خندیدند و خودش هم سر تکان داد و گفت: «امان از دست تو ابکایی!»
* حال و هوای آنجا
از بچههای طلبه و روحانی، خیلی کار میکشید، دستور میداد بروند داخل دستهها برای بچهها احکام اخلاقی بگویند.
وقتی مسؤولان از شهرستان میآمدند، خیلی به آنها احترام میگذاشت، چند نفر از اینها آمده بودند، آنها را با عزت خاصی در چادر خودش مهمان کرد، سر صحبت هم باز میشد، مهمانها از وضعیت شهر میگفتند، از عوامل دولتی شهر میگفتند، از مسائل سیاسی شهر میگفتند.
بلباسی به این بحثها حساسیت خاصی داشت، همیشه به بچهها تذکر میداد: «کسی حق ندارد که مسائل پشت جبهه را به داخل جبهه بیاورد، اینجا آنقدر مقدس است که این مسائل نباید به این مکان راه پیدا کند». اما همیشه تأکید میکرد که رزمندهها مطالعه سیاسی داشته باشند.
همان اول که بسیجیها به جبهه اعزام میشدند، میگفت: «اولویت اول همه ما در اینجا چیزی جز جنگ نیست، شما باید تمام هم و غمتان، این باشد که چطور خودتان را از لحاظ روحی و روانی و جسمی برای عملیات و خط مقدم آماده کنید، به کسی ربطی ندارد که اینجا بحث فلان امام جمعه یا فلان مسئول را کند، روح و روان و جسم شما باید در این فضا، بدون هیچ تنشی پرورش پیدا کند، برای یک آفند و پدافند موفق، برای روسفید بودن در نزد پروردگار، باید بدون حاشیهسازی حرکت کند».
بحث سیاسی بهطور کلی ممنوع بود، بچهها هم کمکم متوجه شدند که مسائل شهر و روستا را نباید با جبهه و حال و هوای آنجا قاطی کنند.
* انفاقی شیرین
اوایل فروردین سال ۶۵ بود، آقای اسلامی راننده بود، من و شهید بلباسی هم هنوز رانندگی بلد نبودیم، یکی از این تویوتاهای قدیمی زیر پایمان بود، همه بچهها رفته بودند مرخصی، ما هم تا اعزام بعدی نیروها کار بهخصوصی نداشتیم.
لشکر هم اجازه مرخصی داده بود، موقع رفتن از هفتتپه آمدیم به ستاد لشکر تا با بچهها خداحافظی کنیم، وسایلمان هم همراهمان بود، آن وقت، رئیس ستاد لشکر آقای «نوریان» بود، من و شهید بلباسی رفتیم خدمت آقای نوریان، بلباسی گفت: «حاج آقا! آمدیم خداحافظی کنیم و برویم شهرستان، امری نیست؟»
نوریان هم به احترام بلباسی سر جایش ایستاده بود و معلوم بود که ارادت خاصی به بلباسی دارد، گفت: «خواهش میکنم، اشکالی ندارد، بروید و ما را هم دعا کنید».
لحظه خداحافظی، آقای نوریان پاکتی را از لای یکی از دفترهایش در آورد و داد به بلباسی و گفت: «این مال شماست».
من سریع از آنها فاصله گرفتم فکر کردم ممکن است حرفشان خصوصی باشد، بلباسی لبخندی زد و گفت: «موضوع چی هست؟» نوریان گفت: «ناقابل است».
بلباسی قبول نکرد و خواست پاکت را بگذارد روی میز، نوریان دست او را گرفت و اجازه نداد، گفت: «دستور فرمانده لشکر است، باید بگیرید».
بعد از خداحافظی آمدیم بیرون و راه افتادیم، پاکت را هنوز باز نکرده بود، وسطهای راه پاکت را باز کرد، وقتی شمرد ۱۰ هزار تومان بود، همه ۱۰۰ تومانی، ما آن زمان از نظر مالی در یک سطح بودیم، یعنی شهید بلباسی از لحاظ مالی از ما بالاتر نبود، ما مستأجر پدرمان بودیم و در یک اتاق زندگی می کردیم، شهید بلباسی هم مستأجر بود، زندگی سادهای هم داشت، بدون معطلی پول را سه قسمت کرد و یک قسمت را به من داد و یک قسمت را هم به آقای اسلامی و قسمت آخر را هم خودش گرفت.
من و اسلامی تعجب کرده بودیم، از این که چرا این پول را به ما داده، گفتیم: «آقای بلباسی این پول برای خود شماست».
گفت: «چه فرقی میکند؟ شما هم مثل من، من هم دارم میروم مرخصی، شما هم دارید میروید، چرا باید ۱۰ هزار تومان را خودم فقط خرج کنم؟ مگر شما خانواده ندارید؟»
مبلغی که به ما داده بود تقریباً به اندازه حقوق یک ماه ما بود.
* ارزش بسیجی
یک روز بچه ها در گردان داشتند فوتبال بازی میکردند، زمان شهید خنکدار بود، خنکدار و شهید کهنسال از فوتبالیستهای حرفهای گردان به حساب میآمدند، داخل قائمشهر هم معروف بودند، کهنسال در باشگاههای شهر هم توپ میزد اما آقای بلباسی اصلاً بلد نبود و چیزی از فوتبال نمیدانست، بازی آن روز به پنالتی رسید، هر چه گشتند چوب پیدا نکردند که تیرک دروازه بکارند، سنگ زیاد بود ولی چوب پیدا نمیشد، مجبور شدند یک بسیجی را بکارند این طرف دروازه و یکی هم آن طرف که نقش تیرک را بازی کنند، شهید بلباسی که از دور شاهد این ماجرا بود، داد کشید: «بسیجی! بسیجی! برو کنار!»
بچهها تعجب کردند، این دو نفر هم خودشان را کشیدند کنار و دور شدند.
بعداً از او پرسیدم، گفت: «یعنی شأن بسیجی این قدر پایین است که باید تیرک دروازه بشود؟»
در این مسائل خیلی حساس بود، به خاطر همین مسئله یک روز گردان را جمع کرد و سخنرانی کرد، در سخنرانیاش گفت: «مگر بسیجی چوب خشک است که او را تیرک دروازه کردید؟ مگر ...! مگر...!»
بچه ها هم خیلی شرمنده شده بودند.
* این حرف را نزنید
در ادامه عملیات والفجر هشت بودیم، ما در جاده ی فاو ـ بصره درگیر شدیم، جنازه حدود ۳۰ نفر از شهدا بین ما و عراقیها ماند، از دست ما کاری بر نیامد و نتوانستیم شهدا را برگردانیم.
حدود ۴ ـ ۵ روز طول کشید، بلباسی از این ماجرا خیلی دلگیر بود، معلوم بود که دلش را پیش شهدا جا گذاشته، از آنجا برگشتیم و یک ماه بعد برای عملیات کربلای یک راه افتادیم، ما جزو اولین نفرات حاضر در صحنه بودیم، ارتش عقبنشینی کرد، در آنجا خط پدافندی زدیم، ارتش وارد جاده مهران ـ ایلام شد.
شبانه ۲ ـ ۳ کیلومتر پیش رفتیم و عراق را عقب زدیم، طوری که خاکریز ما پشت میدان مین دشمن زده شد، ۱۰ روز آنجا ماندیم تا خط پدافندی را تثبیت کنیم و نیروهای بعدی برسند و خط را از ما تحویل بگیرند یا خودمان دوباره به عملیات ادامه بدهیم، در طی آن مدت یک بار توسط دو گردان از عراقیها محاصره شدیم.
از بین ارتفاعات و دشت ما را دور زدند و آمدند پشت گردان ما و محاصره شدیم، شروع کردیم به مقاومت، محاصره ما ۴۸ ساعت طول کشید، عراقیها شکست خوردند و در حال فرار بودند، ما هم امان ندادیم و کلی تلفات از آنها گرفتیم، طوری عمل کردیم که خودشان افتادند در محاصره ما.
خط آتشِ بچهها جان همهشان را گرفت، آقای قربانی و سردار کمیل هم در این اتفاق همراه ما بودند، کلی زخمی هم از آنها گرفتیم، آن محوطه پر شده بود از جنازه عراقیها، در همان روزها بلباسی رفته بود هفتتپه تا نیروهای بسیجی جدیدی را که آمده بودند تحویل بگیرد، من و آقای اسلامی در خط بودیم، دو روز بعد خط را تحویل دادیم و رفتیم به عقبه ـ هفت تپه ـ تا استراحت کنیم، وقتی به هفتتپه رسیدیم دیگر شب شده بود.
خیلی از بچهها با شوق و ذوق رفتند که خبر محاصره شدن عراقیها را به بلباسی بدهند، ورد زبان همه این شده بود که: بالاخره از عراقیها انتقاممان را گرفتیم.
چون همه بچهها بعد از جریان فاو - بصره داغ شهدای ادامه عملیات را دیده بودند.
وقتی جریان انتقام گرفتن را به بلباسی گفتیم، او اصلاً از این موضوع خوشاش نیامد، گفت: خدا را شکر اما این حرف را نزنید، این یک نوع غرور است، جنگ ما که بهخاطر گرفتن انتقام نیست، ما از هیچکس کینهای به دل نداریم، اینطوری حرف نزنید، خدا از این حرف خوشاش نمیآید، جنگ ما مقدس است، با این انتقامگیریها آلودهاش نکنید، نگویید چون آنها از ما در فاو تلفات گرفتند، ما اینجا جبران کردیم.
این دقت نظرهای شهید بلباسی عجیب بود، اگر شکست میخوردیم، میگفت: خدا میخواست که به ما یک هشدار بدهد، شاید یک جای کار ما اشکال داشت، شاید غرور و تکبر ما را گرفته بود و به قدرت خودمان مینازیدیم، خداوند گوش ما را کشید که حواسمان جمع بشود، پیروزی هم که بهدست میآمد، میگفت: این از عنایت خداست.