تاریخ : 1398,یکشنبه 03 آذر13:24
کد خبر : 70874 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت‌و‌گو با خانواده شهید مدافع حرم "مصطفی رشیدپور"

سردار بی‌قرار


سردار بی‌قرار

وقتی ریشه در خاک کربلا داشته باشی و شیره جانت با‌اشک و آه محرم آمیخته شده باشد، تمام وجودت حسینی می‌شود و در هر زمان و مکان به دنبال راهی برای وصال به محبوب می‌گردی، در تمام لحظات زندگی به دنبال باز کردن تعلقات از پای جان و از بین بردن موانع هستی، دل به این دنیا نمی‌بندی و جانت را آماده وصال یار می‌کنی... محکم و استوار پا در میدان مبارزه با شیاطین درونی و بیرونی می‌گذاری و خیلی زود مردی و مردانگی را به عرصه نمایش می‌گذاری، وقتی هنوز به اندازه یک مرد قد و قامتت بالا نرفته... آری امثال شهید رشیدپور این‌گونه مسیر عبور از این دنیا را در پیش گرفتند.

شهید مصطفی رشیدپور در سن 15 سالگی وارد جبهه مبارزه با رژیم بعث شد و تا آخرین روزهای دفاع مقدس این میدان را ترک نکرد، او رفته بود تا در میان پاک‌ترین انسان‌های زمان خود رشد کند و دست در دست آنها به پرواز درآید؛ اما از این قافله جاماند و این آرزو را در نهانخانه جانش پرورش داد؛ کسی چه می‌داند، شاید ذخیره‌ای الهی برای ماموریتی بزرگ‌تر بود و خود خبر نداشت، شاید قرار بود که دو یادگار گران بها برای دوستداران راهش بر جای بگذارد و خون پاکش در روزگاری نه چندان دور به دست شقی‌ترین انسان‌ها بر زمین ریخته شود...آری او مصطفی بود، همانند نامش یکی از بنده‌های برگزیده خدا و بی‌تاب و بی‌قرار شهادت... و چه زیبا به آرزوی دیرینه خود دست یافت...

و اینک ما درصفحه فرهنگ و مقاومت بر حسب رسالتی که بر عهده داشتیم، به خوزستان شهر اهواز سراغ خانواده شهیدی گرانقدر رفتیم تا منش و روش و سیره این عزیز سفر کرده را به امانت به اهلش بدهیم تا علم مبارزه با برابر ظلم و ستم بر زمین نماند و دست به دست به یاران دوازدهمین حجت حق برسد... به امید پیروزی نهایی حق و حقیقت...
آنچه در ادامه می‌خوانید شرح مختصری از زندگی و رفتار شهید رشیدپور از زبان همسر، فرزند و برادر شهید می‌باشد.
سید محمد مشکوهًْ الممالک

شهدا نماد معرفتی عاشورا هستند
سیمین برزگر همسر شهید رشیدپور با‌اشاره به جایگاه شهدا، در رابطه با همسر شهیدش می‌گوید: شهدا ادامه دهنده راه آقا امام حسین(ع) هستند، عاشورا جریانی ست که همواره ادامه دارد، عاشورا تنها در یک روز نبود و همچنان ادامه دارد و این کاروان می‌رود تا در روز موعود به دست صاحب اصلیش برسد. اگر نماد ظاهری روز عاشورا را در تعزیه ببینیم نماد معرفتی و عملکردی آن را می‌توانیم در شهدا ببینیم، عاشورا هم مثل همه اتفاقاتی که در دنیا افتاده یک ظاهر و یک باطن دارد و شهدا در واقع باطن قضیه هستند. آقای رشیدپور عاشق ماه محرم بود و همیشه در تعزیه‌ها و عزاداری‌ها شرکت می‌کرد و الان جای ایشان خیلی خالی است.
من در کلاس شهید رشیدپور بزرگ شدم

با اینکه بنده همسر شهید بودم؛ اما گاهی نمی‌توانم در موردشان صحبت کنم، وی انسان خاصی بودند و من از زمانی که با او ازدواج کردم با اینکه تنها 16 سال داشتم، در ایشان یک هوش اجتماعی و همه‌جانبه‌ای دیدم، هوش عاطفی و فرهنگی خیلی قوی داشتند، با اینکه 22 ساله بودند. من ابتدا شهید را در جایگاه پدر و دوستم قرار دادم و بعد در جایگاه همسر، در واقع با تمام اختلاف نظرهایی که با هم داشتیم، من در کلاس او بزرگ شدم، او بیشتر از پدر و مادرم من را بزرگ کرد.
 

روحیه دگرخواهی داشت

همسرم انسانی اندیشمند، قابل اعتماد و مردم‌دار بود و روحیه دگرخواهی بزرگی داشت، کسی بود که هیچ وقت خودش را نمی‌دید و در اولویت قرار نمی‌داد، طوری که گاهی من از این روحیه واقعا شاکی می‌شدم و می‌گفتم چقدر به دیگران اهمیت می‌دهی؟
مخالف تجمل گرایی بود و در این زمینه هر کاری هم انجام شده توسط من بوده است، به من هم می‌گفت نکن، همیشه از دست‌فروش‌ها خرید می‌کرد، اگر پیراهنی را از بوتیک برایش می‌خریدم در راه آن را به کسی می‌داد و خودش با زیرپیراهنی می‌آمد، می‌گفتم: چرا این‌گونه آمدی؟ می‌گفت: یکی نیاز داشت، پیراهن را به او دادم، من در ماشین هستم چه کسی به من نگاه می‌کند که من چه پوشیدم. او چهار دختر یتیم را سرپرستی می‌کرد، من هم همین کار را ادامه می‌دهم.
شهید دو شخصیت متفاوت داشتند، یک شخصیت فوق‌العاده شوخ طبع و یک شخصیت کاملا جدی، که باید این دو شخصیت را می‌شناختی و می‌دانستی در چه موقعیتی چه رفتاری انجام دهی؛ اما من گاهی از این خصوصیت او سوءاستفاده می‌کردم، گاهی اوقات که عصبانی بود شوخی می‌کردم و می‌خندیدم و جو را تغییر می‌دادم.
تاکیدش در مورد بچه‌ها روی تحصیل بود، یا به مهدی می‌گفت یک حرفه خوب را یاد بگیر، او بچه‌ها را بزرگ کرده بود و اصول را به
آنها یاد داده بود.

آشنایی و ازدواج

بنده متولد 53 هستم و همسرم متولد سال 47 بود، ایشان از اقوام دور ما بودند و در واقع مادربزرگ‌هایمان با هم نسبت فامیلی داشتند، همین مسئله باعث آشنایی و ازدواج ما شد. ما بهمن 69 ازدواج کردیم، سال 70 دخترم و سال 78 هم آقامهدی به دنیا آمد.
زمانی که شهید برای خواستگاری آمدند، برای بار نخست ایشان را می‌دیدم و طوری بود که خجالت می‌کشید که به طور مستقیم به چهره من نگاه کند و با من صحبت کند؛ ولی وقتی بعدها که چهره من را دیدند، گفتند که در جبهه شبی وضو گرفتم و نماز خواندم و خوابم برد و در خواب یک آقای نورانی با قد بلند و عمامه سبز آمد و من را صدا کرد و به یک نقطه‌اشاره کرد، من یک دختر خانم چادری را دیدم، به من گفتند که شما زنده می‌مانی و برمی‌گردی و با این خانم ازدواج می‌کنی، آن کسی را که در خواب دیدم شما بودی.

خاطره شیرین عقد

وی با‌اشاره به روزهای آغازین زندگی خود با شهید گفت: زمان ازدواج من 16 سالم بود و همه زندگیم را در دوران جنگ گذرانده بودم، رسانه‌ها هم آنقدر در آموزش جوان‌ها قوی نبودند؛ لذا وقتی رفتیم محضر برای عقد، اولین بار که عاقد اجازه خواست من بله را گفتم... دیدم یکی با آرنج به من می‌زند، یکی صورتش را می‌گیرد، گفتم: خب باید می‌گفتم نه؟! خواهرم گفت: باید برای بار سوم بله می‌گفتی، آبرویمان را بردی. گفتم: من از کجا می‌دانستم. بعد همسرم شروع کردند به خندیدن، حاج آقا هم گفت: دخترم کار من را راحت کردی. بعد که برگشتیم خانه خواهرها روی سرم ریختند، مادرم هم غُر می‌زد، گفتم شماها باید به من می‌گفتید، خب وقتی حاج آقا چیزی می‌پرسد زشت است که من پاسخ ندهم. آقا مصطفی هم همیشه می‌گفت ببین تو چقدر شیفته و عاشق من بودی که همان بار اول بله را گفتی!

از خیبر تا مرصاد

همسر شهید رشیدپور عنوان کرد: شهید رشیدپور از سال 62 که 15 ساله بودند، وارد جبهه شدند و در عملیات‌های مختلف از خیبر تا مرصاد در جبهه بودند و همان زمان نهال شهادت را کاشتند و میوه آن را در سال 94 چیدند. او برخی وسایل جبهه را هنوز نگه داشته بود و در تمام سال‌هایی که من با ایشان زندگی کردم شبی نبود که عملیات کربلای 4 را برای من به تصویر نکشد.

به خاطر پسرم با رفتنش مخالف بودم

همسرم خیلی فرهیخته بود و از همان ابتدای ازدواجمان
متوجه شدم یک خط فکری و جهان بینی دارند. وقتی که داعش شکل گرفت ایشان مدام پای تلویزیون بودند و اخبار را دنبال می‌کردند، می‌دیدم که ایشان چقدر ناراحت هستند و با این وجود می‌دیدم که بابی باز شده که می‌توانند به آرزوی دیرینه خود برسند، برق عجیبی در چشمانش می‌دیدم، وقتی هم که در زمستان صدایم کرد و گفت نظرت چیست که من بروم سوریه و شهید بشوم؟ گفتم الان چه وقت این سؤال است و من نمی‌توانم با چند جمله پاسخ بدهم؛ ولی دغدغه من پسرم است و اگر من بخواهم به تو بگویم نرو به خاطر این است که یک نوجوان 16 ساله در خانه داریم. در جوابم گفت: متکفل همه بنده‌ها خداوند است هیچ وقت قائل به شخص نباش. گفتم: این را می‌دانم؛ اما من در زندگی به تو نیاز دارم، گفت نه بعد از مرگ همه انسان‌ها، باز هم خورشید طلوع می‌کند و همه به زندگی خود ادامه می‌دهند، همه چیز درست می‌شود، جز جای خالی من.

اگر نروم غیرتم من را خفه می‌کند

بارها به همسرم گفتم اگر بروی من با این بچه‌ها چه کنم، چون خانواده خودم در دزفول بودند و این مسئله برای من مشکلات زیادی را به همراه می‌آورد. آخرین جمله‌ای که به من گفت این بود که خودت می‌دانی عزیزترین کسی هستی که در زندگی دارم؛ اما اگر نروم مردانگی‌ام من را می‌کشد، غیرتم من را خفه می‌کند، من باید بروم، قائل به من نباش، من در تو می‌بینم که بتوانی زندگی را خیلی بهتر از من اداره کنی، همین‌ها را در آخرین پیامش هم نوشته بود.

بازنشستگی خودخواسته
و حرکت به سمت حرم...

همسر شهید رشیدپور ادامه داد: شهید رشیدپور نظامی‌نبود، بلکه کارمند ساده فولاد بود، زمانی که داعش شکل گرفت آرام و قرار نداشت و می‌گفت من باید بروم سوریه؛ لذا دو سال زودتر خودش را با اصرار فراوان و پیگیری بازنشست کرد، در آبان سال 92 بازنشست شد و تلاش زیادی کرد که جذب سپاه شود؛ اما سپاه به این راحتی‌ها نیروی خارج از خودش را به عنوان بسیجی جذب نمی‌کرد؛ اما با مدارکی که از دوران جنگ داشت موفق شد جواز اعزام را بگیرد، در زمستان 94 دقیقا شب یلدا بود که گفت می‌خواهم به سوریه بروم، یکم دیماه بود که آمدم دیدم کوله پشتی‌اش را بسته است و گفت خانم من دارم می‌روم، جلوی در منتظرم هستند، من خیلی در خودم فرو رفتم... خداحافظی کرد و گفت امشب می‌روم تهران و فردا تماس می‌گیرم، روز بعد تماس گرفت و گفت من دمشق هستم. او تصویری تماس می‌گرفت و زمین را می‌بوسید و می‌گفت در اینجا چکمه‌های‌هادی کجباف راه رفته‌اند.
نمی‌خواستم در صف کسانی باشم که پشت مسلم را خالی کردند

بنده از اینکه این راه را انتخاب کرده پشیمان نیستم، جای خالی همسرم خیلی آزاردهنده است، مشکلاتی دارم که فقط خودم از آن مطلع هستم؛ اما در نهایت به ایشان و مقام معنوی شهید و اینکه شاگرد حقیقی مکتب امام حسین(ع) هستند مفتخرم.
 شب آخری که می‌خواست همسرم برود، می‌خواستم محکم به او بگویم که نرو با خودم نشستم و با خودم فکر کردم، البته او تصمیم خودش را گرفته بود... به این فکر کردم که اگر نگذارم برود شاید در جایگاه همان زن‌هایی قرار بگیرم که لباس‌های همسرانشان را کشیدند و پشت مسلم را خالی کردند، شاید خدای نکرده مُهر بودن در صف آنها بر پیشانی ام بخورد و وقتی این اتفاق افتاد گفتم که راهی را که انتخاب کرده با همه سختی‌هایش می‌پذیرم، و اجازه می‌دهم به آن ارزشی که پیدا کرده دست بیابد، اینها ذخایر معنوی خداوند هستند که هویت واقعی بشر را حفظ کرده‌اند.

نخبه جنگی

همسرم یک سری تاکتیک‌های عملیاتی طراحی کرده بوده و وقتی این‌ها را عملی می‌کنند فرمانده عملیات تماس می‌گیرد و می‌گوید این نقشه‌ها را چه کسی طراحی کرده، می‌گویند فردی به نام رشیدپور که به تازگی از اهواز اعزام شده، می‌گوید او حتما فردا صبح این جا بیاید.

بعد که به آنجا می‌رود فرمانده می‌گوید تو تا حالا کجا بودی، تو را پیش خودم نگه می‌دارم، و برای یک سال ایشان را در آنجا مامور قرار می‌دهند؛ ولی بعد از سه ماه به شدت مجروح شد طوری که پاشنه پایش را پیوند زده بودند؛ البته او آمده بود که بهبود پیدا کند و برگردد، هفت ماه با این مسئله جنگید و تلاش کرد که سلامت شود، می‌گفت من خوب می‌شوم، من برمی‌گردم، اعراب سوریه که سربازانش بودند برایش عکس پلاکاردهایی را می‌فرستادند که به عربی رویش نوشته بودند «حاجی منتظرت هستیم»، آنها عاشقش شده بودند، او یک کاریزمای خاصی داشت که من اسمش را گذاشته بودم هنر متحول کردن دل‌ها، واقعا انسان عجیب و غریبی بود.
یکی دیگر از ابتکارات او در جنگ سوریه این بود که بعد از عملیات نبل و الزهرا و وقتی که این دو شهر آزاد می‌شود پیشنهاد می‌دهند یک اتوبوس بگذارید برای تردد بین این دو شهر که مردم این را ببینند و امنیت را حس کنند و این کار را خودش هم انجام داده بود.

گره‌هایی که قرآن باز کرد

قبل از اینکه همسرم به شهادت برسند حدود دو ماه و نیم سوریه بودند و من خیلی غمگین بودم، یک روز که تماس تصویری گرفتند به ایشان گفتم من دیگر طاقتم تمام شده، گفتند نمی‌شود من حالا در منطقه هستم، بنده به حیاط رفتم و‌اشک ریختم، گفتم که باید برگردی، گفتند نمی‌شود من در جایی هستم که نمی‌توانم برگردم.

من هم که نمی‌خواستم بچه‌ها متوجه حالم شوند، وضو گرفتم و رفتم داخل اتاق و چراغ را هم خاموش کردم، در اتاق نیمه تاریک رفتم سراغ قرآن، در این هنگام می‌گفتم‌ای کاش برگردد، قرآن را باز کردم و آیه اول سوره نحل آمد: «اتی امر الله... امر خدا آمدنی است، پس در‌باره آن شتاب نکنید، او منزه و برتر است از آنچه آنها شرک می‌ورزند». وقتی این آیه آمد آرامش گرفتم و حس کردم که خدا دارد بی‌پرده به من می‌گوید که همسر شما دارد امر خدا را اجرا می‌کند پس این همه بی‌تابی نکن.

یک بار هم بعد از شهادت ایشان بود که خیلی بی‌تابی و‌گریه کرده بودم، در اتاق نشسته بودم و هنوز هم ظرف حلوایی که برایش پخش کرده بودم روی میز بود، آنقدر تحت فشار بودم که به خدا گفتم که یک خبری از همسرم بده که آرام بگیرم، وقتی قرآن را باز کردم دقیقا آیه169 سوره آل عمران آمد که می‌فرماید: «ولاتحسبن الذین قتلوا امواتا... گمان نکنید که کسانی که در راه خدا شهید شدند مردگان هستند...» وقتی این آیه آمد با اینکه حقیقت کار همسرم برایم روشن بود، از همان زمان آرام گرفتم و به یقین رسیدم، ایمان پیدا کردم که ایشان جایگاه خوبی نزد خدا دارند و به آن هدف والایی که دنبال کردند رسیدند.

شهادت در خانه

همیشه این سؤال در ذهنم بود که چگونه فردی که ظهر عاشورا در هنگام نماز سپر امام حسین(ع) شد و تیرها پشتش را مانند خارپشت کرده بودند، چنین از خودگذشتگی کرد؛ اما گویا خدا می‌خواست پاسخ من را بدهد؛ چرا که وقتی آقای رشیدپور را آوردند تمام بدنش پر از ترکش بود و کاملا تیرباران شده بود، چشم راستش تقریبا بینایی نداشت، و گوش راستش هم نمی‌شنید و سمت راست بدنش پر تیر و ترکش بود و این گونه بود که من جوابم را بعد از سال‌ها گرفتم.

آقای رشیدپور فرمانده اطلاعات عملیات تیپ مالک‌اشتر در غوطه شرقی بودند، چند ماه عراق بودند و بعد هم رفتند سوریه، آنجا بود که مجروح شدند، وقتی که ایشان را به اهواز برگرداندند، چندین عمل جراحی از جمله دو عمل روی گوش و پایشان انجام شد و در نهایت هفتم شهریور سال 95 در خانه به شهادت رسیدند.

هرچه هدفی بزرگ‌تر باشد انسان‌ها از درک آن عاجزترند

همسر شهید رشیدپور با بیان اینکه خیلی‌ها هنوز ارزش کار شهدای مدافع حرم را درک نمی‌کنند گفت: یکی از روزهای بعد از شهادت ایشان، من از خانه بیرون رفته بودم که خرید کنم، یکی از آشنایان من را دید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چقدر شکسته شدی و از بین رفته‌ای، حالا این رفتن چه فایده‌ای داشت! شوهرت چقدر بابت این کار گرفت؟ من در آن فروشگاه جای صحبت ندیدم، ایشان را به کناری بردم و گفتم، خانم محترم همسر من این کار را بابت هیچ پولی انجام نداده، گفت: مگر می‌شود، شنیده‌ها که حاکی از این مسئله است. گفتم حق با شما، همسر من در دوران دفاع مقدس که 15 سال بیشتر نداشت، در آن سرما به جبهه رفت، آن زمان چقدر و از چه کسی پول گرفت؟ گفت: مگر همسر شما در جبهه هم حضور داشته؟ گفتم بله. او هم فقط از من
عذرخواهی کرد و رفت.

بنده همیشه از این مسئله و حرف‌هایی که می‌زدند ناراحت بودم؛ اما بعد از مدتی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که هر چقدر که بخواهند از آن طرف تبلیغ کنند انسان باید خودش فکر کند و به این نتیجه برسد که انسان نمی‌تواند خانواده و جانش را با پول عوض کند، با این طرز فکر آرامش پیدا می‌کردم و بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که هدف همسرم ارزشی بوده، در واقع هر چقدر هدفی بزرگ‌تر و باارزش‌تر باشد انسان‌ها از درک آن عاجزترند.

گاهی انسان در مسیری می‌افتد که حرکت او قشری می‌شود و به جای اینکه در جهت تعالی حرکت کند رو به عقب می‌رود، این حرکت روح انسان را کدر می‌کند و باعث عقب افتادگی روح می‌شود، این آدم‌ها واقعا دچار این حرکت شده‌اند در حالی که شهدا از عالی به متعالی رفتند و چقدر باعث تاسف است که در جامعه‌ای که اسلام حاکم است، انسان‌ها به جای ایمان، نان را انتخاب می‌کنند، الان من به آن آرامش نسبی رسیده ام و اگر کسی باز هم این سؤال را از من بپرسد به چشم دلسوزی به او نگاه می‌کنم.

گله‌های همسر شهید از کم لطفی مسئولان

سردار شاهوار فرمانده سپاه خوزستان هستند و آقای معین پور جانشین فرمانده ولیعصر (عج) چندین بار به عیادت همسرم آمدند و دیدند که من مواد غذایی را با نِی به ایشان می‌دهم؛ اما می‌خواهم بدانم چه اتفاقی افتاد که روی برگه ایشان 30 درصد جانبازی زدند و در نهایت هم ایشان را مجروح جنگی متوفی اعلام کردند؛ البته من نه آدم مادی هستم، نه ما نیازی داریم و نه همسرم دنبال امتیازی بود؛ ولی این موضوع برای نظام خیلی مهم است.

آذر ماه سال گذشته وقتی از بیرون آمدم نامه‌ای را در آب‌های خانه پیدا کردم، وقتی آن را باز کردم تا یک ربع ساعت‌گریه می‌کردم که چرا اولا ایشان را مجروح جنگی متوفی اعلام کرده بودند، و حال نمی‌دانم چه کسی و بر چه اساسی ایشان را جانباز متوفی اعلام کرده، این مسئله در شان شهید نیست، دوما اینکه چرا این نامه را از بالای دیوار به داخل منزل انداختند.
وقتی می‌بینم که اگر یکی از سربازان آمریکایی کشته شود که هیچ اعتقادی هم ندارد، با لباس فرم و با احترام به خاک سپرده می‌شود و خانواده‌هایشان مورد احترام قرار می‌گیرند، ناراحت می‌شوم که چرا در اینجا به خودشان اجازه دادند که چنین موضوعی را به این صورت مطرح کنند و نامه را از بالای دیوار به داخل منزل بیاندازند، حداقل کار این بود که دو نفر زنگ منزل را بزنند و نامه را تحویل دهند.

تنها خواسته‌ام دیدار با مقام معظم رهبری بوده و هست

همسر شهید رشیدپور در پایان خاطرنشان کرد: در مصاحبه قبلی که به فاصله چند روز پس از شهادت همسرم با کیهان داشتم گفتم تنها خواسته ام این است که با رهبر دیدار داشته باشم.

حیف بود پدرم شهید نشود

مهدی رشیدپور فرزند شهید ضمن معرفی خود در رابطه با خصوصیات اخلاقی پدر برایم اینگونه گفت: من فرزند دوم شهید هستم و اکنون در دانشگاه آزاد اهواز کامپیوتر می‌خوانم، من این رشته را با توجه به علایق خودم انتخاب کردم، در دوران دبیرستان وقتی می‌خواستم انتخاب رشته کنم پدرم می‌گفت ببین علاقه‌ات چیست و طبق همان عمل کن، چیزی را به ما تحمیل نمی‌کرد.
یک سری مسائل هستند که فقط پدر می‌تواند آنها را حل کند، من دوست داشتم که پدرم برای همیشه پیشمان بماند؛ اما همیشه به این مسئله افتخار می‌کنم که پدر با شهادت رفتند، شاید اگر می‌ماند یک مرگ عادی داشت، در صورتی که شهادت مناسب ایشان بود، حیف بود که چنین انسانی شهید نشود.

شبیه پدر بودن برایم سخت است

معمولا پسرها پدر را الگو قرار می‌دهند؛ اما برای من سخت است که شخصیتی مانند پدرم را الگو قرار دهم، ایشان از همان سنین جوانی در میدان جبهه و نبرد بود و من، مدام در شهر بودم و درگیر درس و دانشگاه. خیلی‌ها بعد از شهادت پدر می‌گفتند می‌خواهیم فرزند شهید را ببینیم؛ اما نمی‌دانستند که چقدر سخت است که شبیه پدر شوم، یا مانند شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس شدن.

می‌خواهم یک مرگ باسعادت داشته باشم

زمان مجروحیت پدر خیلی از اطرافیان به ما کمک می‌کردند، حدود یکی دو ماه بعد از مجروحیت که از روی ویلچر بلند شد و با عصا راه می‌رفت، من او را به مسجد می‌بردم، برایش میز و صندلی می‌آوردم که بتواند راحت‌تر نمازش را بخواند، یک بار بعد از اینکه نماز اول را خواندیم، بین دو نماز به افراد سالخورده که روی صندلی نماز می‌خواندند‌اشاره کرد و گفت: مهدی این‌ها را نگاه کن، من نمی‌خواهم مانند اینها بشوم، نمی‌خواهم پیر شوم و من را بیاورند و ببرند و باری بر دوش زن و فرزندانم باشم، می‌خواهم یک مرگ با سعادت داشته باشم. گفتم: مرگ کجا بود؟ تو باید حالا حالاها پیش ما باشی. آن زمان درک حرف‌هایش برایم سخت بود.

دنیا ما را از خدا دور کرده

پدرم یک گوشی خریده بود که خواهرزاده‌ام، محمد طه آن را چند بار زمین زده بود و شکسته بود و خیلی درست کار نمی‌کرد، گفتم: بابا! نمی‌خواهی گوشی جدیدی بگیری؟ یک لبخند معناداری زد و گفت: یک مورچه را تصور که از دیوار بالا می‌رود و در این مسیر ممکن است موانع زیادی را در سر راه داشته باشد و زمین بیفتد، آن موانع همین‌ها هستند. و به گوشی‌اش‌اشاره کرد، گفت: ما با اینها سرگرم می‌شویم و نمی‌توانیم به خدا و اهدافمان برسیم، ممکن است نماز و قرآنمان را فراموش کنیم، ما با دنیا و این وسایل سرگرم شده ایم، همین‌ها شماها و خیلی از جوان‌ها را از خدا دور کرده است.

به حلال و حرام حساس بود

ابوالقاسم رشیدپور برادر شهید که در دوران دفاع مقدس هم رزم شهید بوده از خصوصیات اخلاقی برادرش گفت و عنوان کرد: او خیلی خوش‌رو و بامحبت و مهربان و سخاوتمند بود، دنبال دنیا نبود، دوست داشت برای دیگران هزینه کند و آنها را خوشحال کند، برای دوستانش از جانش مایه می‌گذاشت، دستِ دهنده داشت، نسبت به حلال و حرام خیلی حساس بود، خیلی مقید بود که پولی که می‌گرفت با زحمت باشد.
دلم عجیب پیش زینب (س) است
وی با‌اشاره به دست نوشته‌های شهید بیان کرد: در یکی از دست نوشته‌هایش بعد از مجروحیت آمده: دلم پیش بچه‌ها در سوریه است؛ اما دلم عجیب پیش زینب (س) است،‌ای کاش دل او هم مرا بخواهد دلم به دعای بی‌بی خوش است تا باز هم مرا بطلبد یا...
رویای صادقه
او در عملیات‌های زیادی شرکت کرد، در کربلای 5 در سه یگان حضور داشت، حتی برای امتحانات هم به خانه برنمی‌گشت، به همین دلیل هم نتوانست درسش را تمام کند.
در کربلای 4 ما ضدزره بودیم و آنها گردان پیاده و ما باید صبح روز بعد می‌رفتیم، و آنها شب، رفتم که با ایشان خداحافظی کنم، با اینکه برادر کوچکترم بود؛ اما نگران من بود، کلا با وجود سن کمش در بین خواهر و برادرها با دلسوزی‌ها و کمک‌هایش بزرگی می‌کرد...
بچه‌ها هم وارد کمپرسی شده بودند، من او را صدا زدم و از کمپرسی آمد پایین، دست من را کشید، بغض کرده بود، من او را دلداری دادم و گفتم ان‌شاءالله پیروز می‌شویم، گفت نه من خواب دیده ام، می‌گفت من خواب دیده ام که فردا شکست می‌خوریم و تعداد زیادی از بچه‌ها شهید می‌شوند. با اینکه می‌دانستم رویاهای صادقه زیادی می‌بیند، گفتم نه این طور نیست. ابوالقاسم رشیدپور افزود: صبح روز بعد که قرار بود ما برویم، گفتند نروید عقب‌نشینی داده اند، من هم یاد حرفش افتادم، خیلی نگران شدیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است، تا ساعت یک عصر هر کدام از بچه‌ها قرار بود بیایند آمده بودند، ولی او نیامد و من خیلی نگران شدم، برادرمان هم شهید شده بود و با صحبت‌های شب گذشته‌اش نگرانی ام بیشتر می‌شد، ساعت 4 شد؛ اما باز هم خبری از او نشد، داشتم ناامید می‌شدم، از هر که هم سراغش را گرفتم خبری نداشت، یک دفعه یکی داد زد مصطفی آمد، ارتباطش هم با بچه‌ها خوب بود و او را می‌شناختند، وقتی رسید از حال رفته بود و روی شانه یکی از بچه‌ها بود، چند ساعتی طول کشید
تا به هوش بیاید.
جنگ سوریه و امید دوباره به شهادت
وقتی جنگ تمام شد فاصله‌ای افتاد تا جریان سوریه پیش آمد و گویا یک بیدارباش دوباره‌ای ایجاد شد و همه قضایا به یادش آمد و امیدی در وجودش پیدا شد، با یکی از بچه‌های شهید دوران دفاع مقدس هم یک قراری گذاشته بودند که هر کدام شهید شدند به خواب دیگری بیایند و همدیگر را شفاعت کنند، یکبار هم او را در خواب دیده بود و از دوستش گله کرده بود که من را فراموش ‌کرده‌ای؛

اما او گفته بود من منتظرت هستم....
خودش را برای رفتن به سوریه آماده می‌کرد؛ ورزش می‌کرد و زبان عربی می‌آموخت
برادر شهید رشیدپور در پایان خاطرنشان کرد: قبل از رفتنش ورزش می‌کرد و سعی می‌کرد زبان عربی را یاد بگیرد و خلاصه داشت خودش را برای رفتن آماده می‌کرد، ما هم خبر نداشتیم. تلاش کرد وابستگی‌هایش را قطع کند و دلنوشته‌هایش هم این را نشان می‌دهد، در عین محبتی که به خانواده‌اش داشت تلاش می‌کرد این محبت باعث نشود که از شهادت باز بماند؛ لذا بعد از مجروحیت بیشتر روی این قضیه کار می‌کرد.
مثلا در یادداشتی در رابطه با شهید موسی اسکندری می‌گوید: «با خودم فکر می‌کنم که تنت را بو می‌کنند و اگر بوی تعلقات و دنیا بدهد تو را رها می‌کنند... راستی ما کجای کار هستیم.»
یا می‌گوید: «خداوند این‌گونه خواسته که زندگی ام آنقدر با کسانی گره بخورد که اهل این عالم نیستند و گویی فقط من می‌بینمشان و فقط من با آنها سخن می‌گویم و فقط آنها درد من را می‌فهمند، ماندن را چه کسی می‌فهمند در فضایی که نان و نام و ثروت امان آدمیان را برده است. چقدر این حدیث قدسی کمر من را شکسته است، من سأل اللَّه تعالى الشهادهًْ بصدق بلغه الله منازل الشهداء...وقتی به صداقتم شک می‌کنم.
وقتی مجروح شد، به بیمارستان رفتم، گفت قرار نبود من برگردم، من کارت دعوت داشتم، وقتی خوابش در مورد دریافت جواز شهادت را تعریف کرد گفتم تو اجر شهید را ‌برده‌ای. بعد از آن هم مدام با پایش صحبت می‌کرد که تو من را از جهاد محروم کردی.
آخرین دلنوشته‌های شهید
هنوز هم صبح‌ها از خواب بیدار می‌شوم ،مثل همیشه – هنوز هم به عصاهایم عادت نکردم، گاهی خیلی خیلی خسته می‌شوم از عصاهایم و پاهایم و حتی از جانم ،،،
هنوز هم عادت نکرده‌ام به جا موندن از کسانی که دوستشان دارم – نمی‌دانم از اول جنگ، شهدا را نمی‌شناختم، وضع زندگی‌ام چه می‌شد، می‌دانم تسلیم بودن سخت است.
خدایا با همه وجودم می‌دانم که سرچشمه عشق تویی ...
این تویی که این همه محبت را در دل من جا دادی اما بارها فکر کردم، مخصوصا وقتی سوره واقعه را می‌خواندم، که بیش از آنکه دلم به شوق بهشت بتپد ،به عشق رضایت تو می‌تپد. در طول زندگی ام، نبودم آن طوری که باید باشــم اما سعـی خود را کرده‌ام و فقط رحمت توست که نجاتم می‌دهد.
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند       
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیــوانه کنــی هر دوجهـانش بخشـی       
دیـوانه تو هر دو جهــان را چه کند
خدایا اگر از من راضی نشده ای، مرگ مرا نرسان، ببخش که بنده گنهکارت غیر از رحمتت امیدی ندارد، و تو خود میدانی که هرگز از رحمتت نا امید نشده ام و نخواهم شد و به همه گفته ام که چقدر خدای مهربانی دارم. میدانی که چقدر همسرم ،پسرم و دخترم را دوست دارم، اما تو متکفل امور آنهایی و من می‌دانم وسیله‌ای بیش نبوده‌ام. عزیزانم را به تو می‌سپارم. اکنون از هر وقت دیگری خوشحال ترم ... خدایا شکر...
فرازی از وصیت نامه شهید
شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند، بوی دنیا و تعلقاتش را داد، رهایت می‌کنند.
می‌گویند: برو درد بکش، پخته شو، منِیّت رو رها کن.