تاریخ : 1398,یکشنبه 24 آذر15:57
کد خبر : 71022 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت‌وگو باهمسر جانباز شهید نخاعی از گردن، حاج احمد لزرقدیری

من دست و پای تو!


من دست و پای تو!

در میان صحبت، هرازگاهی در سکوت به دوردست ها خیره می شود، و تو به وضوح درمی یابی که لحظه لحظه خاطرات زندگی، با همه تلخی و شیرینی هایش یکبار دیگر در مقابل چشمانش جان می گیرد...

فاش نیوز - نویسنده زبردستی هم که باشی فراز و فرودهای 24سال زندگی مشترک چیزی نیست که بشود آن را در چند ساعت دیدار، به روی کاغذ آورد. بانو «منیر رودکلی» که از خطه سرسبز شمال کشور و از شهر نوشهر برای مداوا به تهران آمده و با آن که زیاد حال مساعدی ندارد، اما از روی لطف، تقاضای دیدار و گفت و گویمان را رد نمی کند.

 در میان صحبت، هرازگاهی در سکوت به دوردست ها خیره می شود، و تو به وضوح درمی یابی که  لحظه لحظه خاطرات زندگی، با همه تلخی و شیرینی هایش یکبار دیگر در مقابل چشمانش جان می گیرد.

با آن که 7سال از شهادت شهید احمد قدیری می گذرد، بانو که لب به سخن می گشاید گویی رمانی زیبا و عاشقانه پیش رویت گشوده می شود و هرچه جلوتر می روی عطشت بیشتر می شود.

قصه زندگی او حقیقتاً شنیدنی و حکایت مرارت ها و در عین حال جسارت هایش در رسیدن به خواسته هایش ستودنی است.

ایجاد "مجتمع غدیر" (خانه قرآن) کار زیبا و ارزشمندی است که همسرشهیدش آن را در قطعه زمینی که از پدر جانباز شهید قدیری به ارث رسیده، برای استفاده اهالی اختصاص داده شده است.

خانم قدیری (رودکلی) صحبت هایش را پس از حمد و سپاس به درگاه پروردگار، درباره خود و شرایط خانواده اش اینگونه آغاز می کند:

- بنده درسال 1344در یک خانواده پرجمعیت و البته معتبر در چالوس متولد شدم. یازدهمین فرزند خانواده هستم. از ابتدا هم انقلابی بودم و در  صف اول فعالیت های آن شرکت می کردم (امیدوارم این صحبت ها حمل بر خودستانی نباشد، چرا که در واقع من هیچ کاری برای انقلاب و نظام انجام نداده ام. زمان ازدواج نزدیک 24 سال سن داشتم و پدر و مادرم هم صاحب بیست و سه چهار نوه بودند. بنابراین سردی و گرمی، بدی و خوبی بسیاری را تجربه کرده بودم. درسال 63 در همان سن بیست و سه چهار سالگی من، یکی از دامادهای خانواده ما به نام "مهندس معقولی" که در شهرمان برای خودش نام آشنا بود شهید شد.

فاش نیوز: آیا شما از قبل در خانواده خودتان ایثارگر داشتید؟

- نه؛ نمی توان این را گفت. ولی اگرچه خودشان انقلابی نبودند اما مخالفتی هم با من نمی کردند و نه نمی آوردند. زمان جنگ در یکی از خانه ها، تدارکات پشت جبهه را فراهم می کردیم که اگر من 24ساعته هم آنجا می رفتم خانواده مخالفتی نداشتند.

 

فاش نیوز: چه انگیزه ای باعث شده بود که تصمیم به ازدواج با یک جانباز بگیرید؟

- شاید محیط تاثیرداشت؛ یا اینکه در آن زمان که دخترها زود ازدواج می کردند، احساس می کردم که برای من کمی دیرشده که (البته این مورد خیلی کمرنگ بود) اما هرچه بود مشتاق بودم که با یک جانباز ازدواج کنم.

 

فاش نیوز: چگونه اقدام کردید؟

- خاطرم هست یک بار به بنیادشهید رفتم و تقاضای ازدواج با یک جانباز را دادم. حاج آقایی که آنجا بود گفت شرایط جانباز چگونه باشد؟ خدا را شاهد می گیرم که گفتم: دوچشم، دو دست و دوپا نداشته باشد!" باور نمی کنید ایشان از سرجایش بلند شد و گفت: "خانم چه خبرتونه" من خیلی عادی گفتم: "هدف من خدمت است" همین.

آنها هم جانبازی را معرفی کردند که از قضا برادر همسایه مان از آب درآمد که خانواده هم ایشان را نپذیرفتند و به هرحال نشد.

چند وقتی از این ماجرا گذشت و با یکی از دوستانم که با هم صمیمی هم بودیم و رفت و آمد داشتم، یک روز خواهر شهید قدیری که با آنها نسبتی داشتند به آنجا آمده بود؛ مرا که دید تحت تاثیر قرار گرفت. با دوستم مشورت کرده بودند که آیا این دوست شما ازدواج نمی کند. و خاطرم هست یک روز خواهرشهید قدیری آمد و با هم قدم زدیم و صحبت کردیم و ایشان مسئله ازدواج با برادر جانبازشان را مطرح کردند. من گفتم: چه بگویم؟

چون خانواده من ناراضی نبودند. خواهر ایشان کمی کنجکاو شد و کمی صحبت کردیم و حتی ایشان مرا به منزلشان دعوت کردند تا برای آشنایی بیشتر من شهید قدیری را ببینم. البته من هنوز هم که هنوز است سعی نمی کنم کاری انجام دهم که شخصیتم زیرسوال برود.

دوسه روز بعد طبق معمول که من به خانه دوستم می رفتم از خانه بیرون آمدم و به خانه آقای قدیری رفتم. از در اتاق که وارد شدم، ایشان روی ویلچر نشسته بود و کیسه کلستومی و لوله آن را آزاد گذاشته بود تا من شرایط ایشان را ببینم. من همانجا روی زمین نشستم. اتفاقا" شهید قدیری هم بعدا برایم تعریف کرد همان لحظه ای که شما آمدید و نشستید، من با خودم گفتم که این همان کسی است که می توانم با او زندگی کنم.

فاش نیوز: همان لحظه اول که ایشان را دیدید چه حسی داشتید؟

- شاید باورتان نشود، اما من اصلا به چهره ایشان نگاه هم نکردم، اصلا متوجه کیسه نشدم و شاید منظور از این کار بی توجهی به همه چیز و فقط خدمت بود و حتی اجر و پاداش از خدا را هم نمی دیدم.

 

فاش نیوز: چه صحبت هایی میانتان رد و بدل شد؟

- این صحبت ها را نه برای اینکه دیگران بگویند من ایثار و از خودگذشتگی کردم، بلکه فقط می خواستم باری از دوش یک جانباز و همراهان او بردارم. حتی زمانی که با او صحبت کردم هم گفتم فکر نکن کسی کنارت هست؛ فکرکن این دست و پای توست که برایت کاری انجام می دهد. اولین و مهمترین حرفش این بود که زمانی که به اینجا آمدی و ماندی خداوند دوبال به ما بدهد که با هم از اینجا برویم!

 

فاش نیوز: یعنی چه؟

- تنها این را بگویم که احمد در میان اعضای خانواده اش متفاوت از بقیه بود. درخانواده ما هم من متفاوت از بقیه بودم و شباهت من با هفت خواهر دیگرم مثل شباهت شب و روز است.

شهید قدیری از سختی شرایطشان گفتند که اجباری در کار نباشد. من هم به ایشان گفتم من دست و پای تو! هیچ چیزی برای من ملاک نیست و اگر چیزی داشته باشم استفاده می کنم اما اگر نباشد هم برایم بی تاثیر است. الان هم همینطور است؛ به اندازه نیازم استفاده می کنم و خدا را شکر می کنم که ایشان تا زمان ازدواج با من از هیچ تسهیلاتی استفاده نکرده بود و نمی پذیرفت.

 

فاش نیوز: خانواده تان از تصمیمتان اطلاع داشتند؟

- خیر؛ من چون شرایط خانواده ام را می دانستم بنابراین چیزی به آنها نگفتم. نمی دانم چرا اما شروع کردم به جاروزدن خانه. فردای همان روز دو خواهر همسرم به منزل ما آمدند و موضوع را مطرح کردند که مادرم همان لحظه جوابشان کرد.

خاطرم هست نزدیک شروع ماه محرم بود و با این که از خانه ما تا خانه ایشان با ماشین یک ربع راه بود، خواهرزاده ام را که کوچک بود بغل کردم و پیاده نزدیک یک ساعت طول کشید تا به منزل آنها رسیدم. کسی در خانه نبود و خواهرزاده های آقای قدیری هم که آن زمان کودک بودند ما را دیدند و رفتند گفتند دایی یک خانمی آمده و با شما کار دارد. ایشان گفته بود بروید و اسمش را بپرسید. وقتی اسمم را گفتم گفته بودند بگویید بیایند.

داخل که رفتم خانم برادر ایشان هم آمد و کمی که صحبت کردیم، ایشان گفت اگر شما تمایل دارید بروید محضر و عقد کنید. من هم همین کار را کردم و یک روز با یک ترفند شناسنامه ام را برداشتم و از خانه بیرون آمدم و به خانه آنها رفتم. همه خانواده آنها آماده شده بودند و در یک سفر کوتاه به شهر که من با آنها همسفر شدم و به محضری که آشنایشان بودند رفتیم. محضردار گفت رضایت پدر و یا مادر دختر باید باشد وگرنه عقد نمی کند. ما هم به خانه شان برگشتیم.

خانه بزرگی بود که خانواده خودشان و برادرشان هم در آن ساکن بودند و اتاقی هم آقای قدیری داشتند که در آن راحت باشند. همین که ما رسیدیم دیدیم یک مینی بوس هم داخل حیاط هست و اقوامشان برای مهمانی آمده بودند. من هم در گوشه و کناری برای خودم بودم. ساعت 9 و 10شب بود که دامادمان (شهید معقولی) و خواهرم آمدند. وقتی جریان را فهمیدند گفتند این کار درست نیست؛ او مانند یک عروس فراری است. اجازه بدهید ما ایشان را ببریم و  دو سه روز دیگر جواب قطعی را به شما می دهیم. این شد که من به همراه خواهرم و همسرش راه افتادم.

- از زمانی که به خانه رسیدم واقعا فکرم مشغول شد. دوسه روز بعد آقای قدیری برادر و دامادشان را به درب خانه ما فرستاده بودند تا جواب بگیرند. داماد ما هم جواب داده بود که خانواده راضی نمی شوند. من هم یک کاغذ و قلم برداشتم و برای دامادمان نوشتم که من از عهده این مسوولیت برمی آیم. دامادمان حرف مرا می پذیرفت اما راضی کردن پدر و مادرم دشوار بود. من سه روز تمام دراز کشیده بودم و تکان هم نمی خورم و لب به غذا هم نمی زدم و در فکر این بودم که چگونه از خانه فرار کنم. چند روز بعد که جو خانه آرام شد. روز جمعه ای بود که چادر و مقنعه ام را سرکردم و به بهانه نماز جمعه که هر هفته می رفتم، از خانه بیرون آمدم. مسیر طولانی بود و باران هم گرفته بود. برادرشان سر ایوان غذا می خورد که  به خانه شان رسیدم و گفتم من آمده ام که بمانم. آنها هم از خوشحالی پر درآوردند و رفتند به آقای قدیری خبر دادند. اما ایشان مرد عاقل و  انسانی بودند؛ به برادرشان که در همان حیاط ساکن بودند گفتند شما ایشان را به منزل خودتان ببرید، هرکسی هم سئوال کرد بگویید ایشان مهمان ما هستند.

از قضا آنها یک روز پدرم را در خیابان می بینند و رضایت و امضای ایشان را می گیرند و می گویند دختر شما تصمیم خودش را گرفته و شما چه رضایت بدهید و چه ندهید ایشان بر تصمیم خودش مصمم است و اینگونه رضایت پدرم را کتبا گرفتند.

 

فاش نیوز: در ادامه اتفاقاتی افتاد:

- اما حتی قبل از عقد رسمی من تصمیم گرفتم که وظایف خودم را نسبت به ایشان انجام بدهم و به اصطلاح خودم پیشاپیش به عقد و ازدواج ایشان در آمدم. برادر ایشان هم مبلغی را به عنوان کادوی ازدواج به من دادند. البته دوستانشان که ازجانبازان بودند وقتی به دیدارمان می آمدند شرایط را برای من می گفتند.

زمان عقد که فرارسید من کمی غمگین شده بودم، چونکه خواهر و برادر و اقوام ایشان بودند و از خانواده من هیچ کس حضور نداشت.

 

فاش نیوز: بین عقد و عروسیتان چقدر فاصله بود؟

- به گمانم شاید 45 روز. درفاصله عقد و عروسی ایشان گفتند: تا زمانی که من رضایت خانواده شما را نگیرم عروسی نمی کنیم. بنابراین یک روز صبح راهی خانه ما شدند. آقای قدیری تعریف می کرد زمانی که من رسیدم خانواده مشغول صبحانه بودند؛ و به هرحال رضایت مادر را گرفته بودند.

 

فاش نیوز: فکر می کنید ایشان چگونه توانستند این  کار را انجام دهند؟

- نمی دانم. اما فکر می کنم به ایشان این اطمینان را داده بودند که دخترتان توانایی این زندگی را دارد و خلاصه رضایت را گرفته بودند.

 

فاش نیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- مراسم ازدواج این دو برادر در یک روز برگزار شد و خوشبختانه خانواده من هم در این مراسم بودند و ما زندگیمان را آغاز کردیم.

 

فاش نیوز: ازدواجتان چه سالی بود؟

 - سال 1368 بود.

 

فاش نیوز: شرطی هم برای ازدواج داشتید؟

- من نه؛ اما شهید قدیری دوشرط را برای من گذاشتند و آن اینکه، تنها چیزی که راه ما را از هم جدا می کند اول نماز و ایمان و دوم مرگ. و خدا را شاکرم که در تمام این سال ها ذره ای دورنگی با ایشان نداشتم. فقط یک بار و آن هم در یک امر خیری بود که من یک لنگه از گوشواره ام را بدون اطلاع ایشان برای حل مشکل خانوادگی یک بنده خدایی داده بودم و گفته بودم به روسری ام گیرکرده و گم شده؛ می خواستم آن را بعدا به ایشان اطلاع بدهم؛ که وقتی جریان را برایشان گفتم و از ایشان طلب بخشش کردم، گفت این که مشکلی نبود. و تمام!

 

فاش نیوز: اگرمایل هستید میزان مهریه تان را هم بفرمایید:

- من چون خودم انتخاب کرده بودم، بنابراین درست نبود که خواسته ای هم داشته باشم، اما داماد ایشان مبلغ 50هزارتومان را تعیین کردند که مورد قبول همه واقع شد.

 

فاش نیوز: لطفا ازخصوصیات اخلاقی شهید قدیری بیشتر برایمان بگویید؟

- آنچه که من متوجه شده بودم ایشان در میان دیگر فرزندان خانواده بسیار متفاوت بود و خانواده اش می گفتند از زمانی که دست راست و چپ خودش را شناخت، کمک خانواده بود و با مادر روی زمین برنجکاری  کار می کرد.

یک انسان به تمام معنا؛ اگر ناراحتی داشت روزها با خودش کلنجار می رفت وحل و فصل می کرد، اما به زبان نمی آورد.

بسیار مهربان، و درکنار این مهربانی، جدیت بسیار داشت و همراهی ایشان در زندگی که نزدیک 24 سال طول کشید. اما از جدیت ایشان بگویم که ایشان همراه و پرستاری داشتند که یکبار با آقای قدیری شوخی نامربوطی می کند که آقای قدیری او را همانجا بین راه از ماشین پیاده می کند و ... این جدیت برای من و حتی بچه هایمان هم بود. نسبت به خانواده و اطرافیان و حتی غریبه ها کارگشا بود و تا جایی که امکان داشت مشکلاتشان را اعم از مالی و فکری حل و فصل می کرد. بعدها مادرم می گفت که اگر من می دانستم تو حریف این زندگی هستی هیچ وقت با ازدواجتان مخالفت نمی کردم و می گفت از طرف من از ایشان عذرخواهی کن.

فاش نیوز: از نحوه مجروحیت شهید قدیری اطلاعی دارید؟

- ایشان برایم تعریف کرده بود وقتی که به سن سربازی رسیدم دیدم ارتش نیاز به نیرو دارد؛ به همراه یک دوست دیگر ثبت نام کردیم و یک دوره آموزشی در انزلی گذراندیم. در تقسیم بندی که کردند قرعه این دو دوست به بندرعباس می افتد و ایشان در تقسیم بندی به عنوان تکنسین دیگ بخار در کشتی مشغول می شود که یک روز پیش از آغاز جنگ، به همراه دوستش با موتور با جدول برخورد می کنند که دوستش طوری نمی شود ولی ایشان متاسفانه نخاعی می شود.

 

فاش نیوز: حس زندگی مشترک با این جانباز شهید چگونه بود؟

- اوایل که وقت زیادی برای فکرکردن به این مسایل را نداشتم؛ زیرا کار و رسیدگی به ایشان فرصت زیادی برایم نمی گذاشت. ایشان به واسطه این که جانباز نخاعی گردنی بودند محدوده حرکتش در حدی بود که فقط قاشق را در دست می گرفت و غذا می خورد و یا قلمی به دست می گرفت و می نوشت و یا کتابی را ورق می زد. بیشتر کارهایش با خودم بود و من هم منتی نداشتم؛ حتی جزئی ترین و شخصی ترین کارهایشان را خودم انجام می دادم.

فاش نیوز: فرزند هم دارید؟

- بله دو فرزند پسر.

 

فاش نیوز: درحال حاضر چندساله هستند؟

- علی و میثم که 24ساله و 22ساله هستند.

 

 

فاش نیوز: خصوصیات رفتاریشان چگونه است؟

- فرزند کوچکم میثم همانند خودم صبور و بردبار است و حتی زمان شهادت پدرش، در تهران کنار من بود و اصلا هم گریه نمی کرد. اما فرزند بزرگم بسیار عاطفی است و حتی زمان شهادت پدر از ناراحتی غش کرد. در کل بچه ها را طوری بزرگ کرده ام که به کسی وابستگی نداشته باشند.

 

فاش نیوز: مشکلات جسمی شهید قدیری از چه زمانی بیشتر شد؟

- ایشان قبل از ازدواج با من کلیه شان را عمل کرده بودند و بنابراین آب یخ برای ایشان بسیار مضر بود. سفر کربلا که از سوی بنیادشهید مطرح شد، خانواده ما به علت اینکه فرزندانم دانش آموز بودند، در آخرین سری کاروان جانبازان به کربلا قرار گرفتیم. مردادماه بود و گرمای بیش از حد. خوشبختانه من اهل بازار نبودم؛ بنابراین بیشتر وقتمان در حرم می گذشت و بچه ها هم برای خود آزاد بودند. اما گرمای زیاد و آب یخ روی حنجره و ریه شان اثر گذاشته بود؛ همین بهانه ای شد زمانی که از کربلا برگشتیم رنگ ادرارشان به مرور تیره و تیره تر شد که ایشان را به بیمارستان ساری بردند. اما ایشان بیمارستان های تهران را بیشتر قبول داشت؛ بنابراین وقتی به تهران آمدیم و با انجام آزمایشان دیدیم که مثانه شان مشکل پیدا کرده است. دوره اول 45 روز طول کشید تا تحت عمل جراحی قراربگیرد. البته یک شب که یکی از دوستان جانباز نخاعی اش به دیدارش آمده بود شرایطش را برایم گفت.

پس از اولین عمل جراحی برای او کیسه پلوستومی گذاشتند. چندسالی گذشت و ابتدا پدر و سپس خواهر من با بیماری سرطان از دنیا رفتند. یک سال آخر زندگی شهید قدیری هم بسیار سخت بود؛ زیرا مثانه درگیر شده بود و یک قسمت از آن را اصلا نمی شد جراحی کرد. سوراخی به اندازه کف دست ایجاد شده بود که از پنج نقطه آن خون بیرون می زد و علاوه بر دو کیسه ادرار و مدفوع، پنج کیسه از آن قسمت بدن آویزان بود. مشکل جسمی دیگری باعث شد که مجدد تحت عمل جراحی قرار بگیرد که موجب شد بدن ایشان تحلیل برود؛ به طوری که 6 ماه آخر حیاتشان فواصل زمانی شیمی درمانیشان کوتاه تر شده بود. بنابراین برای خود جایی را در آسایشگاه امام خمینی(ره) دست و پا کرد و موقتا آنجا ماند. البته ایشان آبان و یا آذرماه بود که 4روز به خانه آمد. من هم سعی می کردم تمام وسایل رفاهی ایشان و حتی خانواده اش را  فراهم کنم که بیشتر درکنارش باشند. دیگر حال مساعدی نداشت و حتی نشستن هم برایش مقدور نبود.

 

فاش نیوز: روزهای آخرزندگی شهید قدیری چگونه گذشت؟

- سال 90 بود و نزدیک سال نو که بیمارستان خاتم(ص) تمامی بیماران خود را مرخص می کرد. بنابراین آقای قدیری و چندتن از جانبازان را که شرایط مساعدی نداشتند به یک بخش منتقل کردند. پرستارش هم که واقعا انسان بود و همیشه درکنار خانواده ما و آقای قدیری حضور داشت نیز با ما بود. ایشان به قدری به آقای قدیری ارادت داشت که من به زور او را به منزلشان می فرستادم. هربار دو سه ساعتی پانسمانش طول می کشید. یکبار پرستارش گفت بدنش درحال زخم شدن است. خودم هم دیدم از دوجا زخم شده بود. زیرا بر اثر بیماری کم کم پوست بدن می ترکید. مدت طولانی هم بود که دستگاه های متعدد حیاتی به ایشان وصل بود و پزشکان اجازه حمام کردن نمی دادند. دیدم وضعیت بدنش مناسب نیست. همراهش گفت اسپری تمیزکننده هست که قیمتش گران است. گفتم هرچه باشد می پردازم. اسپری را خریدیم و به بدن او زدیم و تمام بدنش تمیز و خوش بو شد.

همراهش که با من راحت بود به من گفت فلانی اگر به اتاقشان رفتید و دیدید که دستگاه به ایشان وصل است نترسید. وقتی به اتاق رفتم دیدم پزشک متخصص سرطان مشغول معاینه ایشان است. روبه دکترگفتم چه فایده از این همه دارو، خون از بالا وصل می شود و از پایین می رود، عمرشان که مشخص نیست. دکتر بسیار ناراحت شد و از اتاق بیرون رفت. از فردا یک واحد خون را کم کردند اما بازهم تزریق می کردند. گاهی هم میوه و مایعات را با سرنگ به درون معده اش تزریق می کردند. اواخر دیگر قادر به صحبت کردن نبود و من می دانستم اگر خیلی عمر کند تا فرداست. به او گفتم من منیر هستم. چشمانش چرخید اما دیگر قادر به حرکت نبود. با شنیدن اسمم پیشانی اش را جمع کرد. ساعت 11صبح بود که احساس ضعف کردم. از کسانی که آنجا بودند سئوال کردم کسی شکلاتی همراهش دارد؛ گفتند نه اما اگر با ما به درب ماشین بیایید لقمه نانی داریم. البته با این که پانسمانش تازه عوض شده بود اما زمانی که پزشکان همراهش را به داخل صدا کردند، برای لحظه ای شک کردم. همه اینها شاید بهانه ای بود زیرا من که پایین آمدم و لقمه ای نان و چایی خوردم و مجدد برگشتم، دیدم همراهش دست روی دست گذاشته و ناراحت است. آنجا بود که فهمیدم همسرم به شهادت رسیده است.

- خیلی زود به خودم مسلط شدم و به همراهش گفتم که او را با خود به شهرمان ببریم و آنجا تشییع کنیم. خیلی زود کارهای ترخیصش از بیمارستان انجام شد. من هم پیش ریاست بیمارستان رفتم و شرایط را برایش تشریح کردم و او را به بهشت زهرا(س) انتقال دادند. سوار آمبولانس شدم و کنارش نشستم و از آنجا به نوشهر برگشتیم و بعد هم مراسم تشییع برگزارشد.

 

فاش نیوز: 7سال زندگی پس از ایشان چگونه بود؟

- مرور خاطرات گرچه تلخ است اما باید گفت من حتی در همان شرایط سخت شهادت ایشان هم گریه نکردم؛ چون واقعیت را پذیرفته بودم. بگذریم که اگر می توانستم گریه کنم گریه می کردم و این مشکلات جسمی که امروز با آن دست به گریبان هستم شاید اتفاق نمی افتاد. شاید علتش این است که قلب قوی می شود اما پاها دیگر قدرت ندارند. برای اموال ایشان هم شهید قدیری با شناختی که نسبت به من داشت آنها را به امانت به من سپرده بود و من بدون کم و کاست، تمامی آنها را به فرزندانم برگرداندم و خوشحالم که چیزی ندارم.

بنده اعتقاد دارم از ابتدای زندگی با شهید قدیری تا به همین لحظه هرآنچه که برای من مطلوب است به سرانجام رسیده و اکر هم به سرانجام نرسیده حتما خیریتی در آن بوده است. دیگر اینکه شهید قدیری بسیار دوست داشت که داستان زندگیمان به صورت کتاب چاپ شود و نوشتن آن هم برای اولین بار با این حجم مطالب واقعا برایم سخت است اما امیدوارم روزی از عهده آن بربیایم.

گفت‌وگو از صنوبر محمدی