جنگ در سوریه به شهرهای مختلف رسیده بود اما هنوز خیلیها خبر درستی از اوضاع این کشور نداشتند، سال 1391 «محمدجعفر حسینی» به همراه تعدادی از نیروهای سپاه تهران با وجود مشکلات و محدودیتهایی که همیشه دامنگیر مهاجرین بود خودش را به سوریه رساند؛ متولد سال 1363 و اصالتا افغانستانی بود که در تهران متولد شده بود، در تهران مدرسه رفت و فارغ التحصیل رشته زبان انگلیسی از دانشگاه علامه طباطبایی شد، اما به گفته خودش دیوار تفاوت بین او و دیگر دوستان ایرانیاش از همان روزهای کودکی و نوجوانی بلند بود، با این وجود سخت به دنبال اهداف و آرزوهایش در بسیج و هیات مذهبی حضور فعال داشت.
با تشکیل لشکر فاطمیون به فرماندهی ابوحامد به عضویت این لشکر درآمد و تا سال 1396 به عنوان یکی از رزمندههای فعال این لشکر در منطقه حضور داشت. او علاوه بر این از فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی هم بود، از موسسان و اساتید موسسه طلوع حق و مدرس زبان انگلیسی در این موسسه بود و یکی از اعضای مرکز راهبردی جبهه فکری انقلاب در موضوع بین الملل محسوب میشد. اقدام به تاسیس خیریهای برای کمک به خانواده شهدای مدافع حرم کرد و موسس هیئت شهدای گمنام افغانستانی بود، علاوه بر این موکبی از خادمین افغانستانی را در ایام اربعین در مرز شلمچه مدیریت میکرد. سال 1396 در جریان حضور در جبهه، ماشین حامل او و چندتن از همرزمانش مورد اصابت موشک کُورنِت قرار گرفت که در اثر آن به شدت مجروح شد. او سرانجام روز شنبه هفتم دی در اثر تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت به همرزمان شهیدش پیوست و آسمانی شد.
مصاحبه پیش رو، گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس در سال 1394 با این رزمنده مدافع حرم است که بنا به خواست ایشان تا زمان شهادت اجازه انتشار نیافت. در ادامه بخش اول این مصاحبه را میخوانید.
در آرزوی جبهه
دفاعپرس: تا قبل از بحث سوریه سابقه جهاد در خانواده شما وجود داشت؟
بله، پدرم از فرماندهان جهاد علیه شوروی بود، در قالب چارت نظامی ایران بخواهیم حساب کنیم فرمانده گروهان بود. در دولت نجیب حدود پنج سال زندانی سیاسی بود، بعد آزادی از زندان در اوایل دهه 60 که احتمال ترور افراد زیاد بود به همراه خانواده به ایران مهاجرت کرد که من همان سال اول در ایران به دنیا آمدم.
دفاعپرس: شما در چه فضایی بزرگ شدید؟
شما فرض کنید یک بچه در جنوب تهران مرکز هیئات مذهبی رشد کند چه خوی و خصلتی دارد و نسبت به دفاع مقدس و مسائل این چنینی چه حسی پیدا میکند. من هم مثل یکی از آنها در خانواده مذهبی، در جنوب تهران در میدان خراسان بزرگ شدم، جوانی و نوجوانیام در هیئتهایی که در تمام ایران اسم و رسم دارند، گذشت.
دفاعپرس: رابطهتان با دفاع مقدس چطور بود؟
حس خوب من به آن دوران از همان بچگی با دیدن فیلمهای جبهه که از اوایل دهه 70 در تلویزیون پخش شد، شکل گرفت. بزرگتر که شدم، همیشه وقتی میخواستم مادرم را اذیت کنم، میگفتم کاش میشد من دهه 50 به دنیا میآمدم تا سال 65 حداقل 15 ساله میبودم و در جبهه شرکت میکردم. مادرم تعریف میکرد من که به دنیا آمدم پسر همسایه بالایی شهید شد، میگفت شاید این حسی که در تو ایجاد شده به خاطر شهادت همان پسر همسایه باشد.
دیوار بزرگ تبعه بودن
دفاعپرس: میدانم زندگی مهاجرین در ایران با محدودیتهایی همراه است این محدودیتها برای شما چطور بود؟
از آنجایی که تبعه خارجی محسوب میشویم محدودیتهایی داریم و متاسفانه این محدودیتها برای افغانستانیها بیشتر است. همین باعث شد محدودیتها در دوران نوجوانی خود را بیشتر نشان دهد و آن را لمس کنم. هر زمان میخواستم وارد دوره جدیدی از زندگی شوم سریع دیوار بزرگ تبعه بودن مقابلم سبز میشد و نمیتوانستم بیشتر پیش بروم یا ببینم رفیقی که از دبستان با او دوست هستم دانشگاه برود، پاسدار شود، کار کند و من تا یک جایی بیشتر نتوانم جلو بروم، اتفاقی که دست من نبود. همه اینها باعث میشد احساس ناراحتی و بیشتر شدن فاصله بین من و دوستانم زیاد شود.
دفاعپرس: هیچ وقت این فاصله باعث شد تا از انجام کار و فعالیت دلزده شوید؟
جالب است خیلی از بچههای انقلاب که در یک خط فکری بودیم، بعد از یک مدت چپ کردند، دوستانی داشتم چندبار جایی آزمون دادند تا قبول شوند ولی نتوانستند و از خطی که بود برگشتند ولی برعکس من با وجود همه موانع و دیواری که وجود داشت هیچ وقت زده نشدم و همیشه باعث شد انگیزه و تلاشم را بیشتر کنم که اگر نمیشود از دیوار رد شد از روی آن بپرم.
برو نروهای اولین سفر
دفاعپرس: چطور ماجرای رفتن به سوریه پیش آمد؟
فعالیتهایم در بسیج و ناحیه مالک اشتر ادامه داشت تا سال 88 و بحث اغتشاشات که پیش آمد تیپی امنیتی تشکیل شد که با آنها همکاری داشتم. این باعث شد دامنه ارتباطات من لااقل نسبت به دوستان پاسداری که در کار هستند بیشتر شود. سال 91 مانوری داشتیم که به شمال رفتیم. دقیق یادم هست به همراه چند نفر از دوستان در تلکابین نشسته بودیم که آنجا بحث رفتن به سوریه مطرح شد، یکی از دوستان گفت که اگر ارتباط بگیریم، میتوانیم به سوریه برویم. البته آنها به من اعتماد داشتند و این حرف محرمانه بین خودمان بود. وقتی بحث مطرح شد این سوال برایم پیش آمد که مگر من را هم میبرند؟ دوستان گفتند ما مطرح میکنیم انشاءالله که قبول کنند. بعد از چند ماه خبر دادند که ما صحبت کردیم، بیا تا ببینیم چه میشود.
آن زمان حاج حسین همدانی فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) در دمشق بود. یکی از دوستان ارتباط نزدیکی با حاج حسین داشت و اجازه را از او گرفته بود و گفته بود یکی از بچههای تیپ ما افغانستانی است اما از بچگی او را میشناسیم و او هم اجازه داده بود.
روزی که قرار بود برای پرواز به فرودگاه امام خمینی (ره) برویم را دقیق به خاطر دارم. روز سهشنبه ساعت 9 صبح بود. گفتند باید ساعت 9 فرودگاه باشیم. چند روزی مدام درگیر رفتن و نرفتن بودم. جمعه شب تماس گرفتند و گفتند رفتن من کنسل است. حتی کیفم را بسته بودم، شنبه 9 صبح تماس گرفتند و گفتند مشکلی ندارد، میتوانی بیایی. شبش تماس گرفتند و گفتند قطعی نشد، فردا صبح زنگ زدند که حفاظت ایراد گرفته. شنبه شب یکی از بچهها تماس گرفت و گفت من صحبت میکنم مشکلی ندارد، درست میشود. دوشنبه صبح گفتند تو کیفت را ببند آماده باش ولی قول نمیدهیم. دوشنبه شب آخر رئیس ما تماس گرفت و گفت شرمنده عذرخواهی میکنم برای تو تا همینجا نوشتند و نشد. آن شب من نخوابیدم. فردا سهشنبه ساعت شش بود که تماس گرفتند خودت را به ما برسان. انگار منتظر این تماس بودم، خودم را به بچهها رساندم و با یک ماشین به سمت فرودگاه امام خمینی (ره) حرکت کردیم. بعد از این تازه ماجراهای فرودگاه شروع شد که برای غیر اتباع کمی درک و فهمش مشکل است.