تاریخ : 1398,سه شنبه 10 دي18:30
کد خبر : 71642 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

حضور در جنگ ها، مجروحیت های سنگین، تحمل دردهای جانبازی و زخم زبان ها


حضور در جنگ ها، مجروحیت های سنگین، تحمل دردهای جانبازی و زخم زبان ها

با اینکه که ۳۷ساله هستم و در تهران هم متولد شده ام اما تا به حال رنگ توچال را هم ندیده ام؛ چون از زمانی که چشم بازکرده ام پدرم روی ویلچر بوده و دایم مادرم در بیمارستان کنار پدرم بوده است. پس از ازدواج هم موقعیتش پیش نیامده. کسی از درد و مشکلات ما و جانبازان ما خبر ندارد؛ در دوماه گذشته ما هفته ای سه یا چهار روزش را بخاطر وضعیت پدر، در بیمارستان بودیم...

فاش نیوز - به توصیه آقای عسکری، از همکاران جانبازمان و پس از چند روز هماهنگی، در صبح یک از روزهای زمستانی به دیدار جانباز نادعلی کاوه پیشه، از جانبازان ارتشی جنگ تحمیلی رفتیم. گرچه محل سکونت این جانباز برای زندگی یک جانباز نخاعی مناسب نیست و دلمان از مشقت های این جانباز نخاعی به درد آمد؛ اما دیدار ایشان به همراه همسر، دختر و ایلیا، نوه دوست داشتنیشان تا حدودی ناراحتیمان را التیام بخشید.

نادعلی کلکسیونی از دردهای جسمی و روحی است. با اصابت چندین گلوله مستقیم، علاوه بر آسیب نخاعی، شانه اش نیز شکافته شده و دسستش را درگیر کرده است. موج انفجارهای پی درپی اعصاب و روان او را تحت الشعاع قرارداده و حتی قسمتی از لگن او را کنده که با پیوند استخوان از پای دیگر، این روزها تورم آن به سختی آزارش می دهد. ریه هایش که بر اثر اصابت گلوله آسیب جدی دیده، در این روزهایی که نفس های شهر از آلودگی به شماره افتاده است، حافظه او را نیز کمی کمرنگ و او را ناچار به خانه نشینی کرده است.

با این حال صحبت های او از همان ابتدا رنگ و بوی قدردانی و سپاس از همسری را می گیرد که مدت 38سالی است بدون کمترین توقع، و فداکارانه درکنار او سپری کرده است. اما قهرمان داستان ما از مسئله دیگری رنج می برد. او می گوید: چندسالی است انگشتان همسرم از درد، تغییر شکل داده و پاهایش به سختی حرکت می کند و همه اینها به خاطر رنج و محنتی است که او طی این سال ها به خاطر من کشیده است.  اما همسرش تنها در سکوت، با لبخندی کوتاه صحبت های محبت آمیز او را پاسخ می گوید؛ چرا که به گفته زهرا (دخترخانواه که به اتفاق همسر و فرزندش در طبقه بالای منزل پدرش ساکن هستند تا کمک حال آنها باشند) آنچه فضای خانه را گرفته می نماید، گفتار کم و به نوعی کم حرفی مادر است که دوسالی می شود افسردگی او را به سکوت و انزوا کشانده است.  او بندرت سخن می گوید و این سکوت، دل همسر جانبازش و دیگر اهالی خانه را غمگین کرده است.

اما دردناک تر از همه، نادیده گرفته شدن این جانباز 90درصد ارتش است که در مدت 38سال جانبازی، هیچ مسوول، ارگان و  یا رسانه ای به او سری نزده و پای صحبت های این قهرمان دفاع مقدس ننشسته است.

با ارج نهادن به مقام این جانباز دلاور دوران دفاع مقدس، پای صحبت های این ستوان یکم ارتش می نشینیم.

فاش نیوز: لطفاً خودتان را معرفی کنید.

- نادعلی کاوه پیشه، متولد 1326 در همدان هستم که سال 1345 به استخدام ارتش درآمدم. درجنگ ظفار عمان و در عملیاتی که سال 1348 پس از کودتایی که صدام حسین انجام داد، که رییس جمهور عراق شد و به ایران حمله کرد، من در آن جنگ هم حضور داشتم و در عملیات تنب بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی هم شرکت کرده بودم. بسیاری از فرماندهان مرا می شناختند و جزو «گروه دلاوران» بودم. با این سابقه بود که درسال 59، در جبهه های مختلفی از جمله کرخه کور، سنندج، مریوان تا میاندوآب، مهاباد و بوکان به همراه گروه شهید چمران حضور داشتیم.

 

فاش نیوز: از شهید چمران و یا گروه جنگ های نامنظم هم خاطره ای دارید؟

- خاطره که زیاد یادم نمی آید؛ اما با بچه های گروه شهید چمران همکاری می کردیم و با هم جنگ را پیش می بردیم.

 

فاش نیوز: مسوولیت شما در ارتش چه بود؟

- بنده با دوره ای که در ارتش دیده بودم، استاد مواد منفجره و همچنین تکنسین و تعمیرکار رده پنج بودم؛ به طوری که  تعمیر تمام وسایل حمل و نقل، از تانک گرفته تا ماشین های سبک را می دانستم. بعلاوه دربسیاری از عملیات های شبانه به همراه دیگر کماندوها شرکت می کردیم و به سلامت هم برمی گشتیم.

 

فاش نیوز: از اولین روزهای جنگ هم خاطره ای در ذهن دارید بفرمایید؟

- در سال 1359 اولین عملیات را تیپ 3 همدان در منطقه کرخه کور انجام داد؛ زیرا عراقی ها شهر سوسنگرد را محاصره کرده بودند و مردم شهر را مورد آزار و اذیت قرار می دادند؛ بنابراین من که به شدت از این موضوع خشمگین بودم، با یک نفربر که مخصوص من بود و برای شناسایی منطقه با آن جابه جا می شدم، سرباز راننده را کنار زدم و خودم سوار بر نفربر، به تلافی بلاهایی که سر مردم بی دفاع سوسنگرد آورده بودند، بسیاری از سربازان عراقی را با ماشین نابود کردم.

 

فاش نیوز: مجروحیتتان چگونه اتفاق افتاد؟

- ما در ابتدا جزو تیپ زرهی همدان بودیم که پس از آن عملیات، لشگر زرهی قزوین شکل گرفت و کرخه کور هم با توجه به شهدای زیادی که در آن منطقه و عملیات داده بودیم، به کرخه نور تغییر نام داد. دهم شهریور سال1360 درگیری شدیدی شد. 7 تیپ دشمن را منهدم کردیم و 2000 اسیر از آنان گرفتیم و شهدای زیادی هم دادیم. درحال عقب نشینی بودیم که من با چندین گلوله مستقیم دشمن زمین گیرشدم. دوستانم فکرکردند که شهید شده ام؛ اما من با آنکه قادر به حرکت نبودم، خارهای بیابان را می گرفتم و خودم را به سختی به عقب می کشیدم و با آن حال، تیراندازی هم می کردم؛ به حدی که توانستم خودم را چندمتری به عقب بکشم؛ اما به قدری خارهای بیابان به تنم  فرورفته بود و دردناک بود که تا یکی دو هفته فقط خارها را از دست و پایم بیرون می کشیدند.

فاش نیوز: مجروحیتتان از چه نوعی است؟

- با چهار پنج گلوله که به بدنم اصابت کرد، نخاعی شدم. گلوله ای بر ریه ام نشست و دست چپم را از کار انداخت. موج انفجار قسمتی از لگنم را با خود برد که با عمل جراحی ناموفق و پیوند رگی که از پای دیگرم گرفتند، هنوز هم متورم است و درد شدیدی دارد. ترکش های پی درپی خوردم که دیگر چیزی متوجه نشدم. روی زمین پرتاب شدم. خاطرم هست که فرمانده تیپ بسیار ناراحت شد و مرا با یک همراه تا تهران و به بیمارستان 502 ارتش فرستاد؛ از آنجا هم به بیمارستان خانواده و سپس به بیمارستان 504 ارتش منتقلم کردند.

دکترها وضعیت خراب مرا دیده بودند و جوابم کرده بودند. تمام بدنم باد کرده بود و عطش فراوان داشتم. آن شب پسرعمه ام در بیمارستان، بالای سرم بود. از شدت عطش دلم نوشابه می خواست. پدرم هم آنجا بود. دکترها که وضعیت مرا می بینند به پدرم می گویند برو برایش نوشابه بگیر. ما که او را نیم ساعت دیگر می خواهیم به سردخانه ببریم، الان می بریم! پدرم می رود و از تجریش نوشابه گیر می آورد. همین که مقدار کمی از آن را می خورم  او می رود و در گوشه حیاط بیمارستان شروع می کند به گریه کردن. زمانی که برمی گردد می بیند که کاملا ورم بدنم خوابیده؛ فریاد می زند و دکترها که می آیند، می بینند قلبم خیلی راحت کار می کند.

 

 فاش نیوز: از اتفاقی که برایتان افتاده بودید ناراحت نبودید؟

- ناراحت که نه؛ چرا که من برای خدمت به کشورم و مردم رفته بودم؛ پس ناراحتی نداشت.

 

 فاش نیوز:  آن زمان شما مجرد بودید یا متاهل؟

- بنده درسال 1348ازدواج کردم  و زمان جنگ و مجروحیت سه فرزند هم داشتم.

 

**بانو حوریه شعبانی محبوس، همسر این جانباز که تا آن لحظه در سکوت به حرف هایمان گوش می داد، به یاد آن روزهای سخت، به آرامی سری تکان می دهد و زیرلب می گوید:

پدر آقای کاوه پیشه خبر مجروحیت او را برایمان آورد. خیلی گریه کردم و نگران بودم. بلافاصله به تهران آمدم. بچه هایم سعید، سهیلا و فاطمه که به ترتیب9، 6 و 3ساله بودند را نیز با خود آورده بودم و آنها را به خواهرم سپردم و خودم به بیمارستان رفتم. 6ماه تمام دربیمارستان بودم. به تنهایی او را حمام می کردم و مراقب او بودم.

**جانباز کاوه پیشه در ادامه صحبت های همسرش ادامه می دهد: مدتی را در بیمارستان بودم که به همراه چند جانباز نخاعی دیگر ما را برای فیزیوتراپی به بیمارستان خانواده می فرستادند.

فاش نیوز:  چطور شد ساکن تهران شدید؟

- ابتدا که به استخدام ارتش درآمدم مدتی در شاهرود، بروجرد، همدان و تهران ماموریت داشتم؛ به طوری که یک دختر و پسرم در تهران متولد شدند، دختر دیگرم در بروجرد و دختر آخرم هم در همدان متولد شد. در همدان که بودیم مجروحیتم اتفاق افتاد. چندسالی در آنجا بودم که امکانات برای جانباز نخاعی کم و محدود بود. از طرفی پدر و خواهر و اقوام ما در تهران ساکن بودند؛ بنابراین کوچ کردیم و به تهران آمدیم. چندسالی اجاره نشین بودیم که با فروش خانه همدان و گرفتن وام توانستیم خانه ای بخریم که آن هم طبقه سوم بود. آن زمان هم که آسانسوری نبود؛ بنابراین اصلا نمی توانستم بیرون بروم. گاهی اوقات پسرم کمک می کرد و برای هواخوری می رفتم؛ تا این که آن خانه را فروختیم و اینجا را خریدیم که این هم قدیمی است و مناسب سازی نشده است.

**زهرا آخرین فرزند خانواده است که با یادآوری خاطرات دوران کودکی، از رنج های پدرو مادر می گوید: در همدان که ساکن بودیم، از زمانی که یادم می آید، پدر روی ویلچر بود. اوایل جنگ که او را موج انفجار گرفته بود، بیشتر عصبی بود و از پرخاشگری او هیچکس بی نصیب نمی ماند. اما چندسالی است که پدر کنترل بیشتری بر روی اعصاب خود دارد؛ بخصوص از زمانی که پسرم ایلیا به دنیا آمده، با او انس فراوان گرفته است.

 

یادم می آید در همدان که بودیم وضعیت گوارش پدر در وضعیت بسیار بدی بود و مادر با سه فرزند کوچک، تمام کارهای او را انجام می داد. یک شب برف شدیدی باریده بود که خواهرم به شدت تب کرد و چون ارتفاع برف به حدی بود که ماشین را نمی توانستند بیرون بیاورند، خواهرم دچار رماتیسم قلبی شد.

مادر در این سال ها انگشتانش آرتروز گرفته و دچار تنگی کانال شده است؛ پاهایش به سختی حرکت می کند؛ به طوری که زانوانش نیاز به تعویض دارد و تمام بدنش، از گردن به پایین درگیر است. جدیدا هم به خاطر سکوتی که کرده دچار افسردگی شده. با آنکه علاقه زیادی به پسرم ایلیا دارد، اما با او هم حرفی نمی زند. ایلیا بیشتر کنار آنهاست و برای این که مادربزرگش را وادار به صحبت کند، کلمات جدیدی را که درکلاس زبان انگلیسی یاد می گیرد به مادربزرگ آموزش می دهد تا بلکه بتواند سکوت او را بشکند. مادر به شدت صبور است. با آن که بیست و چهارساعته درکنار پدر است، اما یکبار نشنیده ام که شکایت باشد و یا ناشکری به درگاه الهی داشته باشد.

 

فاش نیوز:  آقای کاوه پیشه! با وضعیت جانبازیتان چگونه کنار آمدید؟

- خودم را سرگرم می کردم. با گروهی از جانبازان نخاعی یکی دوبار به کردان و باغ طوبی رفتیم. هرماه هم در بیمارستان خاتم الانبیا که کلاس هایی بابت پیشگیری از آلزایمر و یا دیابت برگزار می شود شرکت می کنم.

**زهرا کاوه پیشه در ادامه صحبت های پدر می گوید: این برنامه در روحیه پدر و امسال پدر بسیار مفید است. چرا که در همین جلسات دورهمی، خانواده ها هم با هم آشنا می شوند. از طرفی خانواده ها همدیگر را به خوبی درک می کنند و این فوق العاده است؛ زیرا پدر با ویلچر حرکت می کند، مادر به سختی با عصا و آرام قدم برمی دارد و ما به این سیستم در حقیقت عادت کرده ایم و مشکلی هم نداریم اما با افراد دیگر واقعا به مشکل برمی خوریم. تابستان وضعیت بهتر بود؛ با ویلچر به پارکی که نزدیکی منزلمان هست می رفتیم اما با آلودگی این روزهای هوای تهران، این امکان وجود ندارد.

 

فاش نیوز: زهراخانم! شما از این که فرزند یک جانباز هستید چه حسی دارید؟

- حقیقتاً برای من باعث افتخار است فرزند کسی باشم که برای دفاع از سرزمینش جان و سلامتی اش را از دست داده و این مایه افتخار تمام فرزندان جانبازان است. پدر من و امثال پدر من اگر در این دفاع مقدس شرکت نمی کردند و جانشان را فدا نمی کردند، معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کردیم.

 

فاش نیوز: آقای کاوه پیشه! برخورد مردم کوچه و خیابان با شما چگونه است؟

- مردم واقعا" به ما احترام می گذارند. سال گذشته که در راهپیمایی 22بهمن به همراه جانبازان نخاعی شرکت کرده بودیم، مردم یک مشت خاک برای ما شده بودند! در محله ما، در همین کوچه ای که زندگی می کنیم، همه به ما احترام می گذارند؛ اما مسوولان و اداره جات اصلا اینطور نیست.

**زهرا در ادامه صحبت های پدر می گوید: 70 درصد مردم برخورد خوبی دارند اما بقیه نه. من دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی هستم اما در مدت سال های تحصیلم هیچ وقت عنوان نکرده ام که فرزند جانبازم؛ چون بلافاصله می گویند که اینها با سهمیه سرکلاس نشسته اند. درحالی که من دوسال قبل چون مطالعه زیادی نداشتم قبول نشدم. سال بعد فوق العاده تلاش کردم و قبول هم شدم و این سهمیه درکنار آن تلاش تاثیر داشت. سهمیه به تنهایی تاثیر زیادی در رتبه ما ندارد؛ درحالی که من با تلاش خودم جزو نفرات برتر رشته خودم در دانشگاه بودم. متاسفانه این دید حتی در اقوام و فامیل هم ما را آزار می دهد. هیچکس محدودیت های ما را ندیده و نمی بیند. چند وقت پیش با همسرم صحبت می کردم؛ به ایشان گفتم با اینکه که 37ساله هستم و در تهران هم متولد شده ام اما تا به حال رنگ توچال را هم ندیده ام؛ چون از زمانی که چشم بازکرده ام پدرم روی ویلچر بوده و دایم مادرم در بیمارستان کنار پدرم بوده است. پس از ازدواج هم موقعیتش پیش نیامده. کسی از درد و مشکلات ما و جانبازان ما خبر ندارد؛ در دوماه گذشته ما هفته ای سه یا چهار روزش را بخاطر وضعیت پدر، در بیمارستان بودیم.

یکی دوماهی بود که برای درد زیاد پدرم به بیمارستان خاتم می رفتیم، آنجا یک آمپول و سرم می زدند و می گفتند چیزی نیست و ما را برمی گرداندند؛ تا اینکه یکبار عصبانی شدم گفتم بررسی کنید ببینید درد از کجاست؟ با اسکن از شکم و سینه معلوم شد که روده اش اشباع شده است. متاسفانه خیلی از افراد این مشکلات ما را اصلا درک نمی کنند و با بعضی گفتار نادرست و اطلاعات غلط، دل ما را به درد می آورند.

 فاش نیوز: آقای کاوه پیشه! آیا تاکنون مسوولی از بنیادشهید و یا ارتش برای سرکشی به منزلتان آمده اند:

- خیر؛ تاکنون هیچ ارگان مسوولی زنگ درب خانه ما را به صدا درنیاورده. در طول 38سال جانبازی، تنها یکی دوبار از شهرداری ناحیه و تنها یک بار هم روزجانباز از شهرداری منطقه به منزل ما آمده اند؛ یکبار هم به خاطر درصد بالای جانبازی ام (90درصد)، از طرف ارتش ما را به کانون دعوت کردند. در آنجا هم یک هدیه ای را به من دادند. من هم گفتم این هدیه را به همسر بنده بدهید که از من نگهداری کرده و زحمت مرا کشیده است. خلاصه جعبه را که باز کردند دیدیم یک پنکه پلاستیکی است. همین!

در جبهه من بسیجیانی را به چشم می دیدم که روی مین می رفتند تا معبرها را بازکنند؛ اما درمقابل همه خون های پاک ریخته شده، امروز کسی قدر این خون ها را نمی داند.

گفت‌وگو از صنوبر محمدی


کد خبرنگار : 23