تاریخ : 1398,دوشنبه 05 اسفند13:30
کد خبر : 72292 - سرویس خبری : دفاع مقدس

گفت و گو با جانباز نخاعی، «سید کاظم علوی» (بخش نخست)

از وقتی که «ک» را «ت» می گفتم!


از وقتی که «ک» را «ت» می گفتم!

یک جنوبی خونگرم و یک دزفولی با غیرت به تمام معنا بود. در هیچ کجای مسیر زندگی اش ناامیدی و بیهودگی به چشم نمی خورد و سرشار از عطوفت و انگیزه و عشق و امید به خدا و انسان ها و زندگی است ...

شهید گمنام - مهمان این بار فاش نیوز، یک جنوبی خونگرم و یک دزفولی با غیرت به تمام معنا است که در هیچ کجای مسیر زندگی اش ناامیدی و بیهودگی به چشم نمی خورد و سرشار از عطوفت و انگیزه و عشق و امید به خدا و انسان و زندگی است.

گفت و گو با سید کاظم علوی، جانباز نخاعی اهل شهر مقاومت، شهر دزفول، یکی از گرم ترین، صمیمانه ترین و پر محتواترین گفت و گوهای ماست. وقتی وارد دفتر شد، انگار که سال های سال بود که همه را می شناخت! آنچنان گرم و بی فاصله صحبت می کرد که آرزو می کردیم پایانی بر این خاطرات شیرین و بیان شیوا نباشد!

در بخش نخستین گفتگو، سید کاظم، جانباز روحانی زاده و خوش فکر و نیت جنوبی، از خانواده و تولد و کودکی خود برای ما گفت؛ دوران کودکی در یک خانواده شلوغ و پرجمعیت اما با پدر و مادری مهربان و فرهیخته! و در بحبوحه پیروزی انقلاب و آغاز جنگ و شهادت برادرش.

به همراه شما مخاطبان گرامی پای صحبت های این جانباز فداکار و صبور می نشینیم.

فاش نیوز: سلام، لطفاً خودتان را معرفی کنید.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

رَبِّ شرَح لی صَدری وَ یَسرلی امری و احَلُل عُقدَةَ مِن لِسانی یَفقَهُ قولی

 بنده ی حقیر، سید کاظم علوی متولد 24/7/1347 شهرستان دزفول هستم(به شمسی 24مهر ماه 1347 و به قمری 7 صفر) که شهادت امام موسی کاظم می باشد و به همین مناسبت هم پدر مرحومم که خداوند رحمتشان کند، من را کاظم نام گذاری کردند. یادم هست که وقتی پدرم من را برای ثبت نام اول مهر بردند، تکلمم یک مقدار سخت بود و هنوز کامل نشده بود یعنی (ک) را (ت) می گفتم. مدیر که می خواست من را ثبت نام کند گفتند چون متولد 24 مهر است ثبت نامش نمی کنیم ولی چند ماه بعد گفتند مجوزی از مدیریت آموزش و پرورش آمده؛ بیایید ثبت نام کنید و به همین دلیل من را دیرتر ثبت نام کردند. وقتی می پرسیدند اسمت چیست؟ می گفتم: سید تاظم علوی و (ک) را نمی توانستم تلفظ کنم. از بچگی اینطور بودم تا زمان مجروحیتم که حدود 14-15 عمل جراحی داشتم. در یکی از عمل های سبکی که داشتم در لابه لای این عمل از دکتر جراحم دکتر کلانتر معتمد که خدا حفظشان کند؛ فکر می کنم الان پروفسور هستند، خواستم که زبانم را هم عمل کنند. وقتی زبانم را بیرون می کشیدم از وسط دوتا می شد. گفتم: دکتر جان! من زیر زبانم گیر است، می شود بعد از عمل شکمم، عمل زبانم را هم انجام دهید. معاینه کردند و گفتند باشه تا جایی که توانستم انجامش می دهم. خدا را شکر بعد از یکی از عمل های شکمم آن عمل را هم برای من انجام دادند یعنی آن گیری را که با یک تکه رگ زیر زبانم وجود داشت و باعث می شد که بعضی از حروف را نتوانم تلفظ کنم برداشتند؛ مثلاً کاظم را که تاظم تلفظ می کردم و یا (ر) را که (ل) می گفتم الآن تقریباً بهتر تلفظ می کنم.

 

فاش نیوز: فرمودید در حین یکی از مجروحیت هایتان؛ تقریباً چه سالی می شود؟

- شاید سال 1368. من سال 1363 مجروح شدم و حدود 5 سال بعد از مجروحیتم که عمل های متعددی داشتم، عمل زبانم را هم انجام دادم.

فاش نیوز: میزان سواد پدر و کار ایشان چگونه بود؟

- پدر من سواد حوزوی داشتند و یکی از معروف ترین وعاظ و منبری های شهرستان دزفول بودند. پدربزرگم هم روحانی بودند و از سادات بسیار گرانقدر شهرستان دزفول بودند. جدمان هم حاج سید محمد علی علوی، یکی از مجتهدین و تجار نجف بودند که بعد از مدتی به این منطقه آمدند و الآن مقبره های پدرم، پدربزرگم و جدمان در مسجد حاج شیخ سلیمان دزفول است که به عنوان یک زیارتگاه، مردم به آنجا می روند و زیارت می کنند. در آنجا جدمان همسایه ی مسجد بوده و وقتی منزل مسکونیشان را هدیه به مسجد می کنند، یک تکه مقبره ی کوچک در نظر می گیرند که بعد از فوتشان آنجا دفن می شوند و به صورت مقبره شده و می توانیم بگوییم که آنجا در حال حاضر مقبرة السادات شده است. در یک خانواده ی خیلی مذهبی و متوسط به پایین طی طریق می کردیم و زندگی می کردیم.  

 

فاش نیوز: چند خواهر و برادر دارید؟

- ما 6 برادر و 1 خواهریم که برادر دوم من سید محمد علوی شهید شدند.

 

فاش نیوز: شما چندمین برادر هستید؟

- من وسطی هستم. 3 برادر بزرگتر از خودم داشتم و 1 برادر کوچکتر از خودم. در واقع من چهارمین پسر هستم.

فاش نیوز: پسر دوم شهید شدند، پسر اول در قید حیات هستند؟

- بله.

 

فاش نیوز: برادرهای قبل از شما هم به جبهه رفتند؟

- بله. برادر سومی که 3 سال از من بزرگتر هست همزمان با خود من در عملیات بدر هر دو دستش مجروح شد. خدا رحمت کند پدرم را وقتی آمدند ملاقات ما؛ اول به ملاقات برادرم در اراک رفتند و بعد آمدند تهران برای ملاقات من.

 

فاش نیوز: پس شما در یک خانواده ی 9 نفره به دنیا آمدید یعنی (7 فرزند) 6 پسر و 1 دختر. از دوران کودکی و تحصیلی خودتان بگویید.

- ویژگی خاص زندگی ما نهایت سازگاری مادرم بود و هست که به عنوان یک تابلو در ذهن بچه ها مانده است. ما در خانه ی پدربزرگمان زندگی کردیم تا زمانی که بچه ی یکی مانده به  آخر به دنیا آمده. ما 8 نفر بودیم و به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در آن یک اتاق با زیرزمینی که پدرم از خانه پدری تعمیر کرده بود زندگی می کردیم همراه با عمو و زن عموی ما مثل خانه های پدرسالاری ولی تقریباً تمام سیاست های اداره ای خانه بر عهده ی پدر من بود که فرزند دوم خانواده ی 3 فرزندی پدرش بود یعنی 3 برادر بودند که پدر من فرزند وسط بود. این سازگاری و نجابت پدر و مادر ما را می رساند با وجود این که 9 نفر عائله داشتند و اداره کننده ی زندگی بودند در خانواده پدری.

فاش نیوز: می خواهید بگویید علیرغم همه ی سختی ها و تعداد زیاد به زیبایی این زندگی را اداره می کردند؟

- بله. یک اتاق بسیار کوچک بود و یک زیرزمین یک مقدار از آن اتاق بزرگتر، مادر من بنده ی خدا برای یک کار کوچک مثل سفره پهن کردن چندین بار می رفت بالای زیرزمین. یک حالت ایوان مانند بود بدون در که در انتهایش اجاق گاز بود و سینک ظرفشویی هم نبود، ظرف ها را کنار حوض می شست مثل قدیم. وسط حیاط یک حوض خیلی قشنگ داشت که برای آب انباری و شستشو و وضو گرفتن استفاده می شد؛ در کنارش یک باغچه بود و در کل یک حیاط باصفای آجری.

 من یادم هست که از کوچکی دنبال تلاش و کارآفرینی و کسب درآمد بودم برای کمک خرجی به پدر و آن خانواده. هرچند که پدر بزرگوارم چنان مناعت طبعی داشتند که اصلاً به هیچ وجه به من نمی گفتند پولی که درآوردی به من بده ولی من خودم به خاطر دارم که از دوران ابتدایی و شاید قبل از آن حتی مدرسه هم نمی رفتم از 5 سالگی می رفتم شاگردی یک بقالی که درکنار خانه مان بود را انجام می دادم. آن زمان کیسه نایلونی و مشمایی نبود و از پاکت های سیمانی پاکت درست می کردند. من با همان سن و سال و قواره ی کوچکی که داشتم از صاحب مغازه خواستم که اگر اجازه دهید من شب که می روم خانه تا صبح برای شما اندازه های مختلف پاکت درست کنم. در ذهنم هست که قشنگ پاکت های کوچک برای ادویه جات و تنقلات، پاکت های نیم کیلویی، یک کیلویی، دو کیلویی و خلاصه 2-3 سایز قشنگ از پاکت های سیمان درست کردم. پاکت های سیمان 4-5 لایه است، من لایه هایی که کثیف بود را در می آوردم و می انداختم دور و لایه های تمیز و مقاومش را درست اندازه می گرفتم، لابلا دقیق می بریدم و با سریش به هم می چسباندم و تمیز و به اندازه روی هم می گذاشتم. صبح که می رفتم مغازه 3 دسته ی تمیز پاکت های کاغذی را می بردم و به صاحب کارم می دادم، او هم خیلی خوشحال می شد و انعام من را می داد.

 

فاش نیوز: بچه های دیگر خانه هم همینطور بودند؟

- نه. من خودم یک روحیه ی عجیبی داشتم.

 

فاش نیوز: شما بیشتر دوست داشتید کمک کنید!

- بله. در خانواده ی ما کسی مثل من این حس را نداشت که به آن زودی قبل از مدرسه این کارها را انجام دهد. در همان خانه ی 30-40 متری پدری در دزفول. مادرم همیشه می گوید: مادرجان اگر دست بخشنده و دهنده ای نداشتی، از آن زمان که اینقدر زحمت کشیدی و الان که با این وضعیت جانبازیت چندین نوع کار تولیدی و درآمدی انجام می دهی، تمام این اتاق و پذیرایی جای پول هایت کم هم بود اگر دست بخشنده و دهنده نداشتی.  ولی خب من عشقم این بود که وقتی می رفتم کسب و کار می کردم و درآمدزایی داشتم، می آوردم و برای خانه خرید می کردم، نیازهای خانه را برطرف می کردم. در نهایت کلاس چهارم و پنجم بودم که برای اولین بار دوچرخه خریدم و این یک کار شاقی بود که پدر کسی به این سادگی نمی توانست برای کسی دوچرخه بخرد ولی من خودم خریدم.

فاش نیوز: پس شاید خیلی شرایط و حتی طرز فکر شما طوری نبوده که خیلی بتوانید به درس فکر کنید یا در عین حال که به دبستان رفتید درسخوان هم بودید و کار می کردید؟

- خیر درس هم می خواندم، درسم هم خوب بود. زمانی که به مدرسه می رفتم بیشتر تابستان ها کار می کردم یا نزدیک های عید که چندروز تعطیل بودم یک آشنایی داشتیم که بنایی می کرد، می رفتم و به عنوان شاگرد بنایی کار می کردم. آن زمان روزگار طوری نبود که آدم با تخصص های مختلف کار کند یا می رفتم به عنوان دست فروش در محله کار می کردم به این شکل که تخمه و تنقلات آماده می کردیم و در محله می فروختیم. برادر بزرگترم هم که 3 سال از من بزرگتر بود با من همکاری می کرد حتی قبل از مجروحیتم گشتی زده بودم دور و بر مزارع و اطراف شهر، دیدم مثلاً آنجا مزارع سبزیجات های بسیار خوبی هست؛ یک مدت رفته بودم کمک سبزی فروش محله مان و او هم می گفت حالا که می آیی و کمک می کنی اینجا برای من کار کن. بعدازظهر تا غروب و اوایل شب که سبزی ها می آمد، باید دسته بندی شان می کردیم و درست می چیدیم من می رفتم و کمک می کردم. یک مدتی که آن جا کار می کردم و مزد می گرفتم   به این فکر افتادم که این قد و قواره ی کوچک من مثلاً شاید پنجم ابتدایی بودم یا اول راهنمایی، با دوچرخه ای که خریده بودم یک کیسه ی نخی برمی داشتم و می رفتم از مزارع اطراف دزفول سبزی می گرفتم و در نحوه و چیدمان سبزی های خورشتی و خوردنی هم وارد بودم چون یک مقدار هم سابقه ی همکاری با سبزی فروش محله مان را داشتم؛ می رفتم از مزارع اطراف شهر یک کیسه سبزی خوردن می آوردم، بعد می آمدم در خانه این سبزی ها را قشنگ دسته بندی می کردم، مرتب می کردم. بعضی از همسایه ها می فهمیدند من سبزی آوردم می آمدند درب خانه و از ما سبزی می خریدند. بعضی ها هم نه من صبح می بردم سر خیابان اصلی محلمان و آن جا می فروختم.

یک حاجی جوش کاری داشتیم خدا حفظشان کند می گفت: چند می خری این سبزی ها را؟

می گفتم: مثلاً دوزار و نیم می خرم. می گفت: خب الان چند می فروشی؟ می گفتم: 5 ریال. می گفت: بابا همه می دهند 1 تومان. می گفتم: نه من همان مقدار سودی که می کنم برایم کافیست. از همان کوچکی هم این بنده خدا می گفت همه می فروشند 1 تومان تو هم 1 تومان بفروش که زحمتت جبران شود. می گفتم: نه کافیست. همان دوزار و نیم که  می خرم و 5 ریال می فروشم برای من کافیست.

 

فاش نیوز: این تلاش و قناعت از همان ابتدا در افکار شما بود. یعنی آن چیزی که از زندگی پدر و مادرتان یاد گرفته بودید

- بله در خونم بود. احسنت بله همینطور است که شما فرمودید. زمانی که ما از خانه ی پدربزرگمان آمده بودیم، خانه ی جدیدی که گرفته بودیم خانه ای بود که یک تقریباً یک حصار بود که دو اتاق داشت و یک سرویس بهداشتی  و حمام و دستشویی و یک آشپزخانه ی جمع و جور. تمام وسایل یک خانواده ی 9 نفره یک وانت بیشتر نبود، الان فکر می کنم یک خانواده ی تازه ازدواج کرده 2 تا کامیون اسباب و اثاثیه دارند. من قشنک در ذهنم هست که فقط رختخواب داشتیم و لباس هایمان بود و چند ساک و مثلاً بقچه. یک کمد چوبی کوچک داشتیم کنار دیوار نه یخچال داشتیم و نه اجاق گاز، یک سه شعله ی رومیزی داشتیم که با نفت کار می کرد. بعد که الحمدالله آمدیم این طرف دوستان پدرم که به اصطلاح خیلی ارادت داشتند خدمتشان و می دانستند که کلاً اهل مادیات نیست به زور به ایشان می گفتند باید بیایید این کالاها را ببرید و قسطی به ما پرداخت کنید.  ما سال 1356 یا 55 بود قبل از انقلاب که آمدیم در این خانه و مستقل شدیم در خانه ی پدری خودم، گازو یخچال و حتی تلویزیون هم نداشتیم، روحیه ی پدرم طوری بود که اصلاً تلویزیون را حرام می دانست، چون زمان شاه زیاد برنامه های مناسب پخش نمی کرد کلاً تلویزیون هم نداشتیم و وقتی به این خانه آمدیم ما این لوازم اولیه را فراهم کردیم.

 

فاش نیوز: آن هم به اصرار دوستان پدر که بیایید ما این کالاها را قسطی به شما می دهیم.

- بله می گفتند این کالاها را ببرید استفاده کنید مثلاً کولر نداشتیم خب در خانه ی قبلی ما در یک زیرزمین بودیم وبا یک پنکه ی زمینی تابستان های جنوب را طی می کردیم. آن پنکه هم چنان برای ما خوش  و مطبوع بود که همسایه ها می آمدند و می نشستند بالای پله ها می گفتند انگار از داخل بهشت نسیم خنکی می آید. با این که آن پنکه در یک دریچه بود که از داخل زیرزمین از سرداب عمیق تری که یک مقدار نم و رطوبت خنک تری داشت مکش می کرد و آن پنکه ی زمینی بادی می زد که ما تابستان، شب یا ظهر منطقه ی جنوب را با همان سر می کردیم و آن هم می گویم که هنوز در ذهن ما  یک مسئله ی سختی نبود. برخی از آشناهایی که خیلی توانمندتر از ما بودند و کولر داشتند و زندگی های فراهم تری داشتند می آمدند و می گفتند انگار از وسط بهشت این نسیم خنک می آید وقتی که می نشستند بالای پله های زیرزمین و آن پنکه کوچک در ته زیرزمین کار می کرد می گفتند انگار از بهشت نسیم خنک می وزد.

فاش نیوز: پس وقتی می خواستند به شما کولر بدهند این برای شما خیلی بوده است!

- بله مثلاً به قول معروف VIP بود. این زمینی هم که پدرم خریده بود با دو اتاق، جلوی ساختمانش سیمان بود و انتهایش خاکی بود. یادم هست تا چندین سال یواش یواش با یکی از آشنایان پدرم که خیلی مشوقش بود یک تکه از اینجا را بساز و یک تکه از اینجا بساز، ته ساختمان را که خاکی بود من مزرعه های کوچک می کردم و سبزی می کاشتم، باقالی می کاشتم، ترب می کاشتم و حتی گل های آفتاب گردان می کاشتم که هم زینتی باشد و هم تخمه بدهند. این کارها را انجام می دادم تا این که الحمدالله بعد از سنین بالا تر توانستم خودم کامل سبزی بیاورم و بفروشم و کمک به هزینه های خانه می کردم.

 

فاش نیوز: خب تا سال 1357 که شما 10 ساله بودید و در سال 56-55 از خانه ی پدربزرگ مستقل شدید و نزدیک های انقلاب شد. نزدیک های انقلاب در خانه ی شما چه خبرهایی بود؟ اصلاً حرف از تظاهرات بود؟

- بله خیلی محتوایی، در ریز مسائل انقلاب نبودم چون 10 سالم بود ولی می دانستم که پدرم یک منبری رفته بود و یک تمثیلی زده بود از آمدن نیکسون به ایران که گفته بود خیلی عذر می خواهم ای توالت خاک بر سرت که عمر مهمانته! یعنی ای ایران خاک بر سرت که نیکسون آمده به مهمانیت. یک تمثیل به زبان دزفولی آن موقع گفته بود و خیلی سر و صدا کرده بود. پدرم یک واعظ و خطیب توانا در آن منطقه و شهرستان دزفول بود و حدود یک سال تبعیدش کردند به اهواز و گفتند نمی توانی اینجا باشی. بچه هایت باید دزفول باشند و خودت باید به اهواز بروی. اهواز هم که رفته بود آیت الله شفیعی که الان نماینده  مجلس خبرگان آنجا هستند رفته بودند وساطت کرده بودند که آن یک سالی که پدر من آنجا بود و محرم و صفر هم بود ایشان را به مردم بشناسانند که از ایشان هم می توانید به عنوان واعظ و خطیب برای مجالس روضه خوانی و عزاداری استفاده کنید. خود ایشان خدا حفظشان کند می گویند من معرف پدر شما بودم ولی بیشتر از من از ایشان استقبال می کردند. منبرهای او را بیشتر دوست داشتند و بیشتر از ایشان دعوت می کردند که بیا برای ما منبر برو.

 

فاش نیوز: پدرتان رفته بودند اهواز، کجا مجبور بودند زندگی کنند؟

- پدربزرگ مادری من اهواز بودند و پدرم آنجا زندگی می کردند.

 

فاش نیوز: این یک سال تبعیدشان قبل از انقلاب در چه سالی است؟

- دقیق نمی دانم شاید سال 55 باشد یا 56 . قبل از این هم بود که به خانه ی مستقل پدری ام بیاییم. احتمالاً قبل از سال 1355 باشد.

 

فاش نیوز: خانه ی مستقلی که آمدید کجا بود؟

- در همان دزفول بود. خانواده ی پدری من قدیمی ترین منطقه ی دزفول بودند ولی ما یک مقدار آمدیم سمت جنوب تر دزفول که صحرا به در می گویند به آن منطقه یعنی چسبیده به صحرا.

فاش نیوز: نزدیک انقلاب که شد، پدر شما تظاهرات می رفتند؟ در اهواز و دزفول چه خبرهایی بود؟

- پدرم زیاد در متن تظاهرات و این حرف ها نبود نه که نتواند برود زیاد اهل سر و صدا نبود. در همان منبرهای خودش روشنگری هایی که می خواست را انجام می داد ولی در این عرصه آدم متظاهری نبود که بخواهد خیلی زیاد عقایدش را علنی کند.

 

فاش نیوز: خب سال 1357 شد و انقلاب شد. بعد از انقلاب چه اتفاقی افتاد؟

- بعد از انقلاب برادرم سید محمد که شهید شده بود، فعالیت های انقلابی تر و مفصل تری داشت به طوری که درست می کرد و آن شب هایی که اعلام می کردند حکومت نظامی است و با تانک هایشان می آمدند داخل شهرها و ماشین های مردم را خراب می کردند و به قول معروف ویراژ می دادند، از پشت باممان می رفت به پشت بام های مدرسه ای که سر دو نفت بود و چند خانه آن طرف تر از خانه ی ما بود. می گفتم: چرا از آنجا می روی، چرا از خیابان نمی روی؟ می گفت: آنجا می روم که احیاناً اگر دیدند که من از پشت بام این ها را پرت می کنم و خواستند بیایند داخل، مدرسه باشد و خانه  ی کسی نباشد که بخواهند به آن آسیبی برسانند و ضربه ای به آن بخورد. این یک مورد از انقلاب بود، موردهای دیگر هم داشتیم.

یادم هست همان موقع ها با بچه های کم سن و سال البته بزرگتر از خودم، شب ها تا دیروقت آتش روشن می کردیم در محله که یک حالت پاسداری از محله داشت چون آن زمان نیروهای امنیتی واقعاً قابل اعتماد نبودند و خیلی اوقات می آمدند خرابکاری می کردند و می گذاشتند به اسم انقلابی ها و یا می گفتند خرابکارها بودند. ما می آمدیم در هر محله ای چند مرکز از آن کوچه ها را پیدا می کردیم و یک آتش بزرگ درست می کردیم، کنده های درخت آتش می زدیم و تا پاسی از شب درب خانه ی خودمان با فاصله ی 30-40 متری از خانه مان نگهبانی می دادیم. چون سنم کم بود فاصله ی خیلی دور نمی رفتم که دل نگرانی برای پدر و مادرم ایجاد شود؛ در همان محوطه ی وسط کوچه مان نگهبانی می دادیم پای آتش که کسی به اسم مردم و یا انقلابی ها  خرابکاری نکند.

یکی از نقاط عطف و برخوردهای خیلی خشن این مسئولان امنیتی در آن زمان، زمان شاه  این بود که یک خانه ی ارتشی در همان کوچه ی وسطی و چهارراهی که ما آتش روشن کرده بودیم و نگهبانی می دادیم، بچه ها تا دیروقت بیدار بودند و صحبت می کردند. گاهی اوقات می آمد و می گفت: زود جمع کنید و بروید. برای چی آتش درست می کنید و تا دیروقت می مانید. یکی از بچه هایی که هیکلی تر و مسن تر بود نسبت به ما مثلاً 24-25 ساله بود وقتی شنیده بود که این آدم نگذاشته  ما طبق روال هر شب بیاییم  و پای آتش نگهبانی بدهیم، یک روز آمد و گفت: کی اذیتتان کرده است؟ گفتیم: این خانه ی ارتشی است. رفته بود در خانه را زده بود و وقتی طرف آمده بود بیرون یقه اش را گرفته بود و کلی بد و بیراه به او گفته بود و گفته  بود دفعه ی دیگر اگر بخواهی بچه ها را بترسانی یا بخواهی خط و نشان برایشان بکشی با من طرفی. دفعه ی بعد نبینم از این غلط ها کنی.

 این شده بود یک بهانه که او هم یک مقدار نیرو آورده بود از پایگاه و شهربانی محل، آمدند گفتند آن رفیقمان با یکی از دوستانش که اسمش محمدعلی مومن بود آمده بودند در همان محوطه راه می رفتند که نگهبانی بدهند یا سرکشی کنند، نیروهای امنیتی آنجا پیدایشان کرده بودند و حسابی کتکشان زده بودند و ظاهراً با چاقو آن ها را زده بودند؛ خلاصه یک کوچه بالاتر از ما این ها درگیر شده بودند با دو نفر از بچه های امنیتی و بچه های خودمان آن ها را هم لت و پار کرده بودند و زده بودند زخمی کرده بودند. نیروهای امنیتی نامردها تماس گرفته بودند و نیروهای کمکی آمده بودند که بچه های ما آمدند فرار کنند و یک کوچه آمدند این طرف تر که آنجا دیگر نیروهای کمکی امنیتی می رسند به بچه های انقلابی ما که همان رفیق خودمان آقای لوک علیخانی و آقای محمدعلی مومن بودند و می رسند به سر همان کوچه ی مدرسه ای که برادرم روی پشت بامش می رفت و کوپتل مولوتوف پرت می کرد به تانک های زمان پهلوی، همان جا این بنده های خدا را با سرنیزه و چاقو چنان زده بودند که محمدعلی مومن را شهید کردند و این پنجه های خونی که به در و دیوار زده بود تا سالهای سال آنجا بود و به عنوان یادگار شهدا آن جا یک گلزار شهدای کوچک درست کردند با یک آب سردکن و الان هنوز که هنوز است یادمان شهادت محمدعلی مومن آنجا هست که همان خیابان هم به اسم شهید مومن نامگذاری شد. سر کوچه هم مسجد صاحب الزمان هست که ما از قبل از انقلاب و بعد ازانقلاب حتی بعد از ازدواج من مرتب به آنجا می رفتیم، 4-5 جلسه داشتیم جلسه ی نونهالان، نوجوانان، جوانان و بزرگسالان زیر نظر دکترمحمد رضا سنگری اگر شنیده باشید یکی از تدوین گران و محققان عاشورایی ست. تدوین گر کتاب های درسی آموزش و پرورش هستند، معاون پژوهشی و از محققان و تدوین گران قدر عاشورایی هستند و بیشترین مطالعات و تحقیقات و نوشتارهای مکتوب را در زمینه ی تاریخ عاشورا و حماسه ی عاشورا دارند.

این ها یک سری از اتفاقات انقلاب بود که یادم هست یک شب قبل از شروع جنگ، با یکی از دوستان صمیمی ام که هم کلاس بودیم در مدرسه و با هم به جلسات مسجد هم می رفتیم یک مقدار دلمان گرفته بود و رفته بودیم به همان میدانگاه و فضای سبزی که در محله مان بود در خیابان امام خمینی دزفول و با هم گپ و گفت و درد و دل می کردیم. چون جلسات مطالعاتی در مورد آخرت و مرگ و حیات بعد از مرگ داشتیم، یک مقدار بیشتر از ذهنیت سنمان به فکرثواب و عقاب و دنیا و آخرت بودیم. رفته بودیم در این حس و حال که اینقدرکه آدم ها به هم بد می کنند، اینقدر بدرفتارند معلوم نیست تا کی زنده ایم؛ این رفیقم حالش خراب شده بود و می گفت: آدم با چه امیدی با چه جراتی بدخلقی می کند یا به فکر مردنش نیست؛ از داخل حرف هایش هم این جمله درآمد که از کجا معلوم که فردا عراق حمله نکند. دقیقاً فردا ظهر ساعت 5/12-12 موقع اذان بود فکر می کنم یا شاید یک مقدار قبل یا بعد ازاذان که اولین بمباران های پایگاه هوایی وحدتی دزفول شروع شد که دقیق چسبیده به دزفول و 4-3 کیلومتر فاصله دارد با دزفول؛ اول پایگاه زمینی است و بعد پایگاه هوایی.
 

فاش نیوز: پس با این حساب شبی که شما و دوستتان با هم حرف می زدید 30 شهریور 1359 بوده است؟

-  بله دقیقاً. بعد به رفیقم گفتم: انگار تو واقعاً می دانستی. گفت: نه من روی حساب دل صاف و صادقم صحبت کردم.

 

فاش نیوز: اولین بمباران انجام شد و شما خبردار شدید. بعد در شهر چه اتفاقی افتاد؟ خانواده ی شما در چه حالی بودند؟

- خانواده خودم که خب نه وسیله ای داشتیم و نه جایی غیر از اینجا  داشتیم، فقط پناهمان خدا بود و زیرزمین. یعنی اوایل جنگ که شروع شد، مراحل حملات به این شکل بود که اول عراق که دور بود و شروع به حمله کرده بود با هواپیما بمباران می کرد، نزدیک خانه ی ما  با سه تا چهارراه کمتر یک حمام قدیمی بود که با یک ساختمان کنارش را بمباران کرد، بغل پل قدیمی و باستانی که 1600 سال قدمت دارد و تا چندین سال پیش ماشین از روی آن رد می شده است را راکد انداخت و بمباران کرد که ترکش ها و سنگلاخ هایی که افتاد روی پل، اتفاقی برای پل نیفتاد ولی روی همان پل چند شهید دادیم. چون همان زمان مراسم تشییع جنازه بود روی پل و جمعیت شهدا را می بردند آن طرف پل. قشنگ بغل پل در آب زده بود و موج انفجار بعضی از آدمها را انداخته بود پایین و بعضی ها هم با سنگلاخ ها و تکه های سنگی که پرت شده بود تا روی پل که شاید ارتفاع پل  حدوداً 15- 20 متر بود هم زخمی شده بودند و هم تلفات داده بود و تعدادی شهید شده بودند. مرحله ی بعدی که عراق پیشرفت کرده بود و آمده بود نزدیکتر، تقریباً تا سه راه دهلران آمده بود شاید حدود 60-50 کیلومتر کمتر مانده بود به دزفول.

 حالا نمی دانم دزفول از لحاظ سوق الجیشی نظامی چه محاسن و چه ارزش های خاصی داشت که تمام این مدت که مورد حمله قرار می داد شهرهای مرزی را شهر دزفول را بیشتر از بقیه مورد حمله قرار می داد. نزدیک تر که آمد با خمپاره و توپ می زد، من یادم هست که در زیرزمین نشسته  بودیم و پدرم هم تکیه داده بود و چنان اطمینان خاطر، صلابت و ایمانی داشت که وقتی انفجار اتفاق می افتاد اول یک زوزه ای می آمد بعد انفجار رخ می داد، بر خلاف خیلی ها که از جا می پریدند و جیغ و فریاد می کردند پدر من فقط یک تکانی می خورد و می گفت لا اله الاالله . حالا معلوم نبود بر سر کدام بنده خدا خراب شده بود این توپخانه یا خمپاره، اینقدر نزدیک بود. یک زمان هایی هم که اوایل قبل از به جبهه رفتن من ملموس بود، اعلام می کرد که این شهرها را ما قرار است بزنیم. اینقدر خباثت عراق به حد بالا و اعلا رسیده بود. هشداردهنده ی معذور است؛ تخلیه کنید که آسیب نبینید. هر لیستی که اعلام می کرد می گفت: الف) دزفول. الان در حال حاضر یک میدان در دزفول داریم با نام الف دزفول؛ یعنی هر موقع برنامه ی هشدار می خواست به شهروندان شهرهای مرزی ایران و یا شهرهای عقب تر از مرزی ایران بدهد لیست می کرد فلان شهر، شوشتر، اهواز، دزفول و اولش می گفت: الف) دزفول ب) اهواز ج) اندیمشک

فاش نیوز: چرا این ها را اعلام می کرد؟

- اعلام می کرد که شهر را تخلیه کنند.

 

فاش نیوز: یعنی می خواست مردم خودشان با زبان خوش از شهر ها بیرون بروند؟

- یک جنبه ی خوشبینانه ی ما این بود ولی اصلش این بود که می خواست پشت جبهه خلوت شود و پشتیبانی وجود نداشته باشد.

 

فاش نیوز: یعنی مردم نباشند تا دردسری برای خودش نباشد؟

- دقیقاً همینطوراست. بیشترین خط شکن ها را دزفول داشته در این عملیات هایی که در منطقه ی غرب کشور داشتیم به طوری که گفتم یک میدان در دزفول داریم به نام الف دزفول. پس از پایان جنگ شهر نمونه ی مقاومت دزفول اعلام شد و معروف شده است به پایتخت مقاومت ایران. این هم به همین خاطر بود که  وقتی عراق هشدار می داد که از شهر بروید بیرون، آن هایی که راه فرار داشتند مثلاً وسیله ای داشتند یا آشنایی داشتند می توانستند بروند باغ های اطراف شهر، می رفتند یک هفته ای، 10 روز حداقل شبها را با آرامش بیشتری در خارج از شهر بخوابند؛ کلبه هایی درست کرده بودند یا مزارع خودشان را به شکل ویلای کوچکی درست کرده بودند در حد یک اتاق و یک سرویس بهداشتی برای سکونت؛ می رفتند آنجا و بعد از این که عراق یکی دوروز شهر را بمباران و موشک باران می کرد و می فهمیدند که دیگر نمی زند دوباره برمی گشتند شهر. ما هم یک آشنایی داشتیم به نام مهندس نبی که از مدیران توانای کشاورزی منطقه است و سال های سال است که به عنوان یکی از مدیران نمونه ی دزفول شناخته شده است و چندین شرکت کشت و صنعت کشاورزی را از برشکستگی و رکود درآورده و به بازدهی و سوددهی خیلی بالایی رسانده است. ایشان که از دوستان بسیار صمیمی و خوب پدرم و حتی اقوام ما بودند، یک جیپ استیشن دستشان بود از همان شرکت زراعی که بودیم. زمانی که عراق خیلی تهدید می کرد که از شهر بیرون بروید یکی دو بار این بنده خدا به زور می آمد درب خانه ی ما؛ خانه ی ما هم ته کوچه بود بن بست بود. می آمد می گفت عمو حاج سیدمصطفی بیا برویم گفتند شهر را می زنند خطرناک است. پدرم گفته بود نه ما توکل به خدا می کنیم و همین جا هستیم، حافظ ما ابوالفضل است. این بنده  خدا می گفت اگر شما نیایید من هم نمی روم، می مانم همین جا پیش شما که اگر موشکی، توپی زدند و بمباران شد خونم گردن شما بیوفتد. با همین جمله پدرم راضی می شد و با همان کیف های دستیمان تنها می رفتیم. یک خانه  از همان شرکت زراعی دستش بود که 3-4 اتاق داشت و خداروشکر یک مقدار فراخ بود. پذیراییش می شد برای آقایان و اتاق ها و هال برای خانم ها، 6-5 خانواده از اقوام خودش هم می آمدند. چندوقتی آن جا می ماندیم تا این که به قول معروف از آن آب و آتش و شدت موشک باران و بمب باران کاسته می شد و دوباره برمی گشتیم. در این ایام وقتی مردم برمی گشتند سر خانه و زندگیشان با توانایی  جزیی که داشتند و کمک هایی که از ستاد بازسازی و مرمت جنگ می گرفتند سریع همان خانه ای که موشک باران و بمب باران خراب کرده بود را خودشان بازسازی می کردند بعضی اوقات حتی چهلم شهدایشان هم نمی گذشت یا سالشان نمی گذشت. یعنی وقتی جنگ تمام شد و قطعنامه 598 پذیرفته شد در سال 67 در دزفول هیچ اثری از جنگ نداشتیم که یکی از اعتراضات مردم دزفول این بود که چرا اینقدر زود دزفول را از شهرهای جنگ زده خارج کردید، درست است ما خرابی نداشتیم ولی الان آبادان و خرمشهر هنوز ویرانه هایش بیداد می کند. ساکنانش رفتند ساکن استان های دیگر شدند .

 

فاش نیوز: دزفول اصلاً اینطور نبود که  خرابی مانده باشد؟

- در دزفول اصلاً خرابی نمانده حتی بعضی جاها دوبار زده می شد یعنی بعد از بازسازی هم دوباره می زد اما مجدد می ساختند.

فاش نیوز: این به خاطر عِرقی بود که به آن محل و محل سکونتشان داشتند؟

- بله. این یکی از علت های اصلی بود که دوباره می ساختند دزفول را یعنی سماجت عراق  و مقاومتی که مردم داشتند باعث می شد که مردم دوباره شهر را بسازند. عراق این کار را می کرد که پشتیبانی جبهه کم شود؛ از چند لحاظ دزفول حائز اهمیت بود: یک  عِرق یک دست بودن دزفول بود از لحاظ اجتماعی، یک قومیت خاصی است. مردمش یک دست هستند.

 

فاش نیوز: هنوز هم همینطور هستند؟

- بله هنوز هم همینطور هستند، الان به خاطر وضعیت کشاورزی ما عشایر آمدند برای جذب کارگر و کشاورز و چهارفصل بودن زمین های دزفول و ما وابسته هستیم به عشایر، اینقدر درآمد برای عشایر زیاد است که هرچند سال می آیند ساکن می شوند ولی اصل اصالت دزفول هنوز دست نخورده باقی مانده و این هم یک مسئله ی امنیتی در آن زمان بود، بعد از جنگ هم که می خواستند گستردگی استان را به خاطر درآمدزایی که داشت چند تکه کنند کل کشور می گفتند نه. الان دزفول از لحاظ فرمانداری ویژه شده است ولی تقسیم به استان شمالی نشده است. جمعیت دزفول از 15 مرکز استان کشور بیشتر است یعنی نزدیک 600 تا  700 هزار نفر است.

 

فاش نیوز: ولی به خاطر این یک دستی و خاصیتی که  دارد ترجیح می دهند که این وضعیت را حفظ کنند.

-  بله بماند برای قوام هم منطقه ی ما و هم منطقه ی جنوبی ترها که عرب زبانند و شاید یک مقدار گهگاهی تمایل پیدا می کنند به همزبان های آن طرف مرزشان. این یک مسئله ی مهمی بود.

 

فاش نیوز: شما یک لیست به ما بدهید از اسامی پسران خانواده، پسراول، پسر دوم فرمودید سیدمحمد که رحمة الله علیه شهید شدند. پسر اول؟

- سیدمهدی علوی. پسر دوم سید محمد که شهید شد، فرزند سوم خواهرم طوبی علوی. فرزند چهارم و سومین پسر سیدرضا علوی. بعد پسر چهارم خودم سیدکاظم علوی. پسر پنجم سید محمدعلی علوی و پسر ششم سیدمحمدحسین علوی.

محمد علی که پسر پنجم هست را اسم جدمان را گذاشتند.

 

فاش نیوز: جریانات رفتن به جبهه و اینکه این فکر چگونه به خانواده ی شما آمد را بگویید؟ ولی قبل از آن سیدمحمد متولد چه سالی بود و چندسال از شما بزرگتر بود؟

- سیدمحمد متولد 1340 بود و سال 1361 شهید شد. سیدمحمد رسمی سپاه پاسداران بود، با یک دختری که با برادرهایش بسیار اخت و صمیمی بود و از یک خانواده ی معمولی که هم محله ی خودمان هم بودند عقد کرده بود اما خب 3 ماه بعد از عقدشان شهید شد. با این که آن خانم ازدواج کردند هنوز به مادر من سر می زند و مادر من هم هدیه ی ویژه و خاص برایش درنظر می گیرد و به ایشان می دهد مثلاً طلا یا هدیه برای ایام عید. هنوز مثل یک دختر یا بقیه ی عروس هایش به او هم نگاه می کند ولی من اینگونه احساس می کنم که این بنده خدا سوخته ی فراق همسر شهیدش که برادر من هست شده بود و خیلی سختی کشید و بعد چند سال ازدواج کرد.

سید محمد قیافه ی خیلی دلنشین و عجیبی داشت به طوری که تصویر برادر پنجمم که کوچکتر از خودم هست خیلی شبیه سیدمحمد است به طوری که هرکس عکس ایشان را می بیند می گوید این سید محمد است.

 

ادامه دارد ...

گفت و گو از شهید گمنام