تاریخ : 1398,شنبه 26 بهمن14:30
کد خبر : 72311 - سرویس خبری : دفاع مقدس

گفت‌وگو با ستوان سوم جانباز ارتش، عزیزالله فقیهی(بخش پایانی)

خاطرات تلخ و شیرین و خواندنی درجه دار یگان هوابرد ارتش


خاطرات تلخ و شیرین و خواندنی درجه دار یگان هوابرد ارتش

در بخش دوم جانباز فقیهی بیشتر از سختی ها و شیرینی های ایام خدمت و جهاد صحبت کرد و به مشکلات کنونی و انتظار از مسئولین و دغدغه های امروزه پرداخت. مشکلاتی که شاید مسائل روز تعداد زیادی از جانبازان ارتشی باشد که توسط مسئولین مغفول مانده است.

شهید گمنام - در بخش اول گفت و گو با عزیز الله فقیهی، جانباز شیمیایی 25% ارتشی، به طور گذرا ایام کودکی، نوجوانی، ورود به ارتش و بیشتر خاطرات عملیات ها، شهدا و رزمندگان مطرح شد.

در بخش دوم و پایانی گفت و گو، این جانباز ارتشی از سختی ها و شیرینی های ایام خدمت و جهاد صحبت می کند و به مشکلات کنونی، انتظار از مسئولین و دغدغه های این روزها می پردازد؛ مشکلاتی که شاید دغدغه حال حاضر تعداد زیادی از جانبازان ارتش باشد که از سوی مسئولین مغفول مانده است.

بخش دوم مصاحبه را با هم می خوانیم.

فاش نیوز: می توانید لیستی از عملیات هایی که در آن شرکت کرده اید، بفرمایید؟

- گرفتن ارتفاعات الله اکبر بود. بازی دراز بود. فتح خرمشهر. حصر آبادان بود و بیشتر عملیات هایی که هوابرد در آنها مشارکت داشته، من مشارکت داشتم.


فاش نیوز: دغدغه ها چقدر اجازه می هد که به آن ایام فکر کنید؟

  - من دائم در آن زمان زندگی می کنم. بهترین دوران زندگی من همان زمان بود. دلم برای همه چیزش تنگ می شود؛ دورهمی هایش، همکاری ها و باهم بودن هایی که داشتیم، بی ریا بودن بچه ها که الان هم وقتی همدیگر را می بینیم، با همان خاطرات کیف می کنیم. الان هم دور هم جمع می شویم.


فاش نیوز: سختی های آن زمان چگونه بود؟

- برای ما سختی نداشت! سختی زیاد بود ظاهرا"؛ از گرسنگی تا بی خوابی تا بی غذایی و ... اما من چون نظام و ارتش را دوست داشتم، با عشق و علاقه رفته بودم، سختی هایش را هم به جان می خریدم. ببینید شما هر بار که باید بپرید، بازی با جان و زندگی است! شما زمان جنگ وقتی پایت را از سنگر بیرون می گذارید، نمی توانید بگویید برمی گردم؛ ممکن است همان موقع یک گلوله کنار پایت زمین بخورد. مثل شهید "مرتضی چمین"، بچه ملایر که دم سنگر یک خمپاره خورد جلوی پایش.

 به هر حال سختی را در زمان جنگ داشتیم؛ مثل نرسیدن آذوقه، نرسیدن مهمات در زمان عملیات که فشارش خیلی زیاد بود. چه من که در جایگاه خودم برای باتری و سیم و ... مشکل پیدا می کردم برای ارتباط خط، زیر گلوله آتش توپخانه دشمن؛ یا کسانی که توانشان کم بود اما این سختی ها را تحمل می کردند به عشق جبهه و راه و اعتقادشان.

 مثلا گروهبان یکم خودم فردی بنام "قدرت الله زحمتکش" شبی که ما داشتیم عملیات انجام می دادیم، من آن شب مسئول ارتباط داخل سنگر بودم. ارتباط فرمانده با یگان ها و تیپ در سنگر مرکز تلفن، درست وسط عملیات که آتش دشمن بود و نیروهای خط شکن ما حمله کرده بودند و ریخته بودند در خط آنها، دیدم خط قطع شد. من گفتم: صانعی! با زحمتکش برید بالای سنگر. نگو با هم تبانی کرده اند و از ترس فرار کرده اند؛ و من یکباره دیدم ارتباط دوباره قطع شد.

هرچه داد زدم قدرت! قدرت! دیدم هیچ کس نیست. خودم دست و پا شکسته آنتن را برداشتم و ارتباط را برقرار کردم. صبح شد و خط را گرفتند و همه در حال تحکیم هدف و تحویل آن به یگان هایی که می آیند بودند. ما اول فکر کردیم این دو اسیر شده اند؛ بعد فهمیدیم فرار کرده اند. حتی چه بسا که به سمت عراق رفته بودند؛ چون تشخیص جهت خیلی سخت بود.

من او را  دیگر پیدا نکردم تا 4- 5 سال پیش که در شبکه های مجازی پیدایش کردم. در دورهمی های بچه ها. همه همدیگر را اد کردند. بچه کازرون بود و بعد از رفتن از جبهه، رفته بود شمال. زن گرفته بود و 3 فرزند داشت. بعد من رفتم شمال و پیام دادم که نمک آبرود هستم؛ که همدیگر را دیدیم و او هم از آن موقع و ترس زیادش اظهار شرمندگی کرد. سختی آن زمان خیلی زیاد بود.

حرفم این است که کار بسیار سختی بود. این جوان که رفته بود، 3 سال خدمت کرده بود ولی در آن شب عملیات فوق العاده اذیت شده بود. سختی برای همسر من بیش از من بوده است؛ چون من عشقش را داشتم و وظیفه ام بوده، برایم سخت نبود. دلهره هایی بود اما دوستش داشتم. ما اضطراب های زیادی را تجربه می کردیم.




فاش نیوز: شیرینی های آن زمان چه بود؟

- همه چیز شیرین بود. از عملیات، درگیری هایش، حتی بگو مگوهایش. حتی بین خودی ها؛ مثلا" گاهی رئیس و مرئوس. گاهی بحث می شد برای تصمیم گیری ها و اختلاف نظر بود. همه آنها را که به یاد می آورم شیرین بود. و یادم هست چقدر هوای سربازهای زیر دستم را داشتم و برایم حتی رسیدن یخ به خط و به دست سربازها مهم بود. برای دفاع از حقوق ایشان با بالا دستی ها هم بحث می کردیم.


فاش نیوز: خاطره ای دراین باره دارید؟

- یکبار که برای درخواستی به سنگر یک سرهنگ رفته بودم، دیدم یک جوان سیاه سوخته موفرفری لنگی به پایش بسته و گوشه ای نشسته. سرهنگ موقع خروج به من گفت سرباز نمی خواهی؟ گفتم چطور؟ گفت این سرباز پایش لنگ است و نمی دانیم به چه کاری بگیریمش. اگر می توانی تو ببر و ببین به دردت می خورد یا نه.

پایش دررفته بود و سیاه شده بود. هر واحدی فرستاده او را بودند برگشته بود؛ از واحد خمپاره، گشت شناسایی، دراگون و ... آمده بود منطقه و پایش اینطور شده بود. من گفتم باشه خودم درستش می کنم. اسمش را پرسیدم. گفت: راشد نجار. بچه کلمان فارس بود. گفتم چه شده؟ جواب داد در آموزشی اینطوری شدم.



آوردم در سنگر خودمان نشاندمش. یکی بود بنام علی بیراه که هنوز هم هست. وقتی من در بمباران ترکش خوردم، انبار مرا به او تحویل دادند. پدرش ژاندارم بود و خودش هم با شکسته بندی آشنا بود. پدرش از شکسته بندهای منطقه شان بود. او را صدا کردم در سنگر. گفتم به پای این سرباز نگاهی بکن. وقتی دید، ناراحت شد و پرسید: چند وقت است اینطور شده؟! سرباز گفت: الان دو سه ماه است که اینطورم و نمی توانم راه بروم. گفت چون می توانی تکان بدهی، نشکسته ولی در رفته است. دستی زد و گفت من درستش می کنم. گفتم چه می خواهی؟ گفت یک پیت 18 لیتری آب جوش با یک تشت یا لگن.

تا وسایل آماده شود، پرسیدم: نجار! چه کارهایی بلدی. گفت جناب سروان! شما این پای مرا درست کن، من به تمام افسران دسته ها ثابت می کنم که چه کارهایی بلدم. کوه را برایتان جابجا می کنم.

علی بیراه آمد و جایش انداخت و گفته بود که 3-4 روز استراحت کند ولی 24 ساعت بیشتر استراحت نکرد! از سنگرش بیرون آمد و گفت من آماده ام؛ و بحق هم کار کرد. تِراوِرس را یکنفری بلند می کرد و می گذاشت روی کولش و جابجا می کرد. سنگر 2 در 2 به عمق دو متر را در 20 دقیقه می کَند. من انبار را به او تحویل دادم. وقتی من نبودم، چون بسیار صادق بود، خیالم راحت بود که یک چوب کبریت جابجا نمی شود. همه اینها را که یادآوری می کنم شیرین است.



فاش نیوز: اگر شما برگردید به همان زمان دوباره همان کارها را می کنید؟

- دقیقا. همان کارها. چون هدف و علاقه داشتم. انتخاب کرده بودم.

فاش نیوز: با توجه به عملکرد و سبقه ارزشی خودتون، از مسئولین چه انتظاری دارید؟

- انتظار که زیاد هست ولی باید به توان مسئولین هم توجه کرد. من انتظار دارم به مشکلات و وضعیت فعلی ما برسند. انتظار دارم مثلا" برای مشکلی مثل پاسخ کمیسیون الانم، وقتی پیگیر می شویم، ما را دست به سر نکنند! حداقل پیگیر باشند. یا از نظر رفاهی، من در این سن و سال نباید پشت تاکسی کار کنم. مثلا" بگویند تو نظامی بوده ای! بیا نگهبانی بایست. حالا با این سن و سال، به خاطر تامین معاش، طرف برود 12 ساعت نگهبانی بدهد. خیلی ها هستند که اینطورند. تعدادی از بچه های ما شرکت یا مغازه زده اند. به هرحال کار اضافی باید بکنند؛ چرا؟ چون طرف با حقوق بازنشستگی و خرج بچه ها و عروس و داماد و نوه حقوقش کفاف نمی دهد.

 



فاش نیوز : یک جانباز ارتشی 25% بنیاد چه امکاناتی دارد؟

- هیچ. من فقط یک وام مسکن استفاده کرده ام. بیمه و درمان هم که مال ارتش است. تسهیلات، تفریح. حقوقم که بازنشستگی ارتش است. بنیاد می تواند از نظر رفاهی ما را بیشتر تامین کند؛ اما چرا نمی کند، نمی دانم! حتی من یک بار درخواست کمک معیشت کردم. با 5 تا بچه و رفت و آمد خانوادگی، این حقوق جوابگو نیست! تاکسی دارم ولی دیگر وضعیتی پیدا کرده ام که نمی توانم کار کنم.

 2 سال پیش حتی دکتر عباسپور پیگیری کارم را کرد اما پاسخ این بود که چون شما نظامی هستید، حقوق دوم یا کمک معیشت به شما داده نمی شود!

ما قبول می کنیم. اما سازمان ارتش هم کاری برای ما نمی کند. فقط سرطان پوست که گرفتم به عنوان بیماری صعب العلاج مرا پذیرفتند و مقدار اندکی به من دادند. از نظر رفاهی و تسهیلات خبر خاصی نیست. به تازگی هم برای ریه ام رفتم دکتر بیمارستان بقیه الله و اسکن که کردند گفتند 60% ریه ام از کار افتاده است!

بنیاد اصفهان یک دیپلم افتخار برای من فرستاد. نوشته بود این دیپلم به پاس زحمات شما جهت استفاده از مزایای قانونی اش به شما اعطا می شود.



فاش نیوز: خوب مزایای آن چه بود؟

- اینکه اگر ببرم هوانیروز، روی آن دستور می دهند و حقوقم معادل دیپلم داده می شود. اما یک سال و نیم است که برده ام. بردم هوانیروز، گفتند ببر یگان اعزام کننده ات. بردم آبیک، بعد 5 – 6 ماه جواب دادند قبول نشده! پرسیدم چرا؟ گفتند باید از طریق کانون بازنشستگان اقدام شود. وقتی این دیپلم را به او داده اند دیگر بازنشسته است و به ما ارتباطی ندارد! رفتم کانون بازنشستگان؛ نگاهی کردند و گفتند بی خیالش شو. برو به زندگی ات برس. منم آوردم خانه و گاهی نگاهش می کنم!

ببینید ممکن است من اعتقادات متوسطی داشته باشم و به اندازه آن برادر بسیجی نباشد اما کشورم و نظامم را دوست دارم. انتظار دارم به ما هم به چشم دیگران نگاه کنند. اوایل جنگ گاهی ارتشی ها را خیلی تحویل نمی گرفتند! ارتشی ها امکانات زیادی نداشتند اما آنها هم جنگیدند.

 



یک خاطره کوتاه از یک بسیجی بامعرفت به شما بگویم. اوایل جنگ بود. در مسیری با سربازم می رفتیم. ماشین خراب شد و مجبور شدیم بایستیم. یکدفعه سربازم دید که یک ماشین ایستاده و دارد برای بچه های سپاه آبمیوه پخش می کند. سرباز من هم تشنه بود و دلش خواست. گفتم برو بگیر. رفت و هر چه ایستاد به او ندادند. خودم هم رفتم ندادند. پرسیدم فرمانده تان کجاست؟ گفت: داخل سنگر. رفتم پیش فرمانده شان داخل سنگر. خیلی خوب برخورد کرد و سلام و علیک. من که به او گفتم بچه هایت به ما احتمالا" به خاطر ارتشی بودنمان اهمیت ندادند، آمد بیرون و پیگیری کرد و به مسئول تقسیم گفت چرا این کم توجهی را کردی؟ از ایشان عذر بخواه. ما خیلی چیزها را از بچه های ارتش یاد گرفتیم. ما باهم داریم می جنگیم. برو و هرچه در انبار داریم چند کارتن بیاور و بفرست با اینها برود خط. ماشین ما را پر کرد از آبمیوه و نان و پنیر و... من بعدها که شهید شد، عکسش را که دیدم شناختم که شهید باکری بود. چه مرامی داشت!



فاش نیوز: صحبتی با جوان های امروزی دارید؟

- اول به عقلشان رجوع کنند و بعد هر راهی را انتخاب کنند. اگر قدرت تشخیص ندارند، بروند با چند فرد با تجربه مشورت کنند. چون فردای هیچ کس معلوم نیست. با علاقه و انگیزه و فهم در زندگی جلو بروند.

فاش نیوز: ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.