تاریخ : 1398,دوشنبه 12 اسفند20:16
کد خبر : 72396 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گفت و گو با جانباز نخاعی «سید کاظم علوی» (بخش دوم)

سید علوی با کلی فدوی!


سید علوی با کلی فدوی!

سید علوی درباره ایام جبهه و عملیات هایش صحبت کرد و از خاطرات زیبای روزهای جبهه و شهدا گفت. وی همچنین نحوه مجروحیت خود را تعریف کرد تا در بخش بعدی به سراغ بستری شدن و درمان هایش برویم.

شهید گمنام

فاش نیوز - در بخش ابتدایی گفت و گو با جانباز نخاعی، «سید کاظم علوی» جانباز غیور دزفولی، او به موضوع تولد و کودکی و توصیف خانواده اش پرداخت و گفت و گو با وی به زمان آغاز جنگ رسید و اعزام برادرش شهید سیدمحمد علوی که اولین اعزام شده خانواده به جبهه بود و تنها شهید خانواده.

در بخش دوم گفت و گو سید علوی درباره ایام جبهه و عملیات هایش صحبت کرد و از خاطرات زیبای روزهای جبهه و شهدا گفت. وی همچنین نحوه مجروحیت خود را تعریف کرد تا در بخش بعدی به سراغ بستری شدن و درمان هایش برویم.

قسمت دوم گفت و گو با سید کاظم علوی بدین شرح است:

فاش نیوز: آیا اولین کسی که در خانواده ی شما به جبهه رفت، سید محمد بود؟  

 - بله سید محمد پاسدار بود و اولین نفری بود که به جبهه رفت. او با شروع جنگ بلافاصله رفت و عضو سپاه شد؛ یک دوره ویژه ی فرماندهی دید و به قول معروف، عضو اطلاعات عملیات سپاه پاسداران شهرستان دزفول بود که به جبهه رفت. یک بار هم که مجروح شد برگشت و دست هایش و گردنش همه زخمی، انگشتش شکسته و باندپیچی کرده بود؛ گفتم: چی شده داداش؟ گفت: رفتیم جلو برای اطلاعات عملیات و شناسایی، به یک کمین خمپاره انداز دشمن برخوردیم. آنها را تار و مار کردیم. درحال برگشتن آمدیم قبضه خمپاره را هم با خودمان بیاوریم؛ من لوله اش را گرفتم و به بچه های دیگر هم گفتم وسایل دیگر را بیاورند. برادرم لوله را تا مقصد می رساند؛ وقتی می گذارد زمین که تحویل افراد خودی بدهد، از قرار معلوم یک گلوله در این لوله رفته بوده ولی تا آخر نرفته بوده که عمل کند و در لوله مانده بوده است.

 خمپاره انداز که می دانید به چه شکل است؟ خمپاره انداز یک لوله است که خمپاره را می اندازند و این خمپاره می رود تا ته لوله و عمل می کند. از قرار معلوم این یک ضربه ای از قبل خورده بود و این تیر هم مانده بوده در لوله ی خمپاره که وقتی برادر من این لوله را به مقصد می رساند نمی دانسته که لوله پر است؛ بعد که زمین می گذارد، متاسفانه گلوله در می رود و به دستش آسیب می رساند. شانسی که آورد این بود که سرش بالای آن نبوده و خلاصه انگشتش شکسته و دستش سوخته بود که پانسمان کرده بودند. یک مدت وضعیتش به این شکل بود. بعد برای عملیات رمضان رفت که در همین عملیات هم شهید شد . پیکرش چند روزی در همان محوطه بین عراق و ایران ماند؛ بعد از این که مراحل دیگر عملیات تمام شد و جلوتر رفتند، پیکر پاکش را آوردند.

فاش نیوز: آیا برادر بزرگ و برادر اولتان به جبهه نرفتند؟

-  خیر ایشان سربازی رفته بود؛ در آن زمان در دو سه نوبت در درگیری های خلق عرب برای امنیت شرکت کرده بود.  جبهه نرفت.


 

 فاش نیوز: شما چه زمانی به جبهه رفتید؟ سید محمد زنده بود یا نه؟

-  خیر سید محمد شهید شده بود. من اوایل 1360 بود که رفتم؛ این را هم بگویم بعد از انقلاب و بعد که جنگ شروع شد، در جلسات مسجد صاحب الزمان دزفول بسیار فعال بودم. جلسات مطالعاتی خاص و فشرده ای با دکتر سنگری داشتیم و مسئولین جلسات دیگرمان شهید صدف ساز، شهید کریم راجی و شهید محمدعلی زمانی بودند. آنها مسئولین جلساتی بودند که در نوع خود یکی از پربارترین و شلوغ ترین جلسات مذهبی در دزفول و مسجد صاحب الزمان بود. الان هم برادرم سید محمدعلی که دارای دکترای علوم قرآنی است، مسوول کلیه برنامه های جلسات قرائت قرآن آنجاست. با این که بچه هایش ساکن قم هستند ولی در دزفول شاغل است و به عنوان مدرس و عضو هیأت علمی دانشگاه پیام نور دزفول، برای این که بیشتر در خدمت مادرم باشد هر هفته یا دو هفته ای سه روز می آید. معمولاً در دزفول است و کارهای جلسات را انجام می دهد. منظور این که ما در متن جلسات بودیم و در هر عملیاتی یکی از مسئولین جلسات شهید می شد یا بچه های جلسه می رفتند شهید می شدند. خلاصه ما در متن جبهه و شهدا و شهادت بودیم . از لحاظ روحی بیشتر تحت تاثیر مسجد بودیم

فاش نیوز: می خواهید بگویید که آموزش های داخل مسجد و تاثیرگذاری هایش بیش از چیزهای دیگر بود؟

- بله. برنامه هایمان مرتب دیدار با خانواده های شهدا، جانبازان و رسیدگی به آنها بود. من بیشتر از طریق اوضاع و احوال جلسات مسجد به جبهه گرایش پیدا کردم.

فاش نیوز: شما در چه تاریخی به جنگ رفتید؟

- من اوایل سال 1363 در 16 سالگی رفتم و آخرش جانباز شدم یعنی حدود 6 ماه در منطقه بودم.


فاش نیوز: کسی به شما نگفت نرو؟

- چرا. آن زمان هم برادرم شهید شده بود و هم این که سنم قانونی نبود. درست است که پست می رفتم و حسینیه بغل منزلمان شب ها تا صبح پست می دادیم؛ من هم آموزش بسیج رفته بودم و هم تیراندازی و رزم و رزم شبانه و انفجار را آموزش دیده بودم.

فاش نیوز: آن زمان سید رضا چه کار می کرد؟

- سیدرضا هم دوره های قبلی را رفته بود؛ جبهه های پدافندی هم رفته بود ولی در مورد عملیات فکر می کنم اولین یا دومین عملیاتش بود.

فاش نیوز: یعنی سیدرضا جبهه بود که شما تصمیم گرفتید بروید؟

- نه من یک مقدار زودتر به جبهه رفته بودم . دوستی داشتم که خیلی با هم صمیمی بودیم. به او گفتم امشب می خواهم بیایم و در خانه تان بمانم که فردا خانواده ام فکر کنند من به جبهه رفتم. فردای آن روز مسجد جامع دزفول اعزام نیرو داشت. رفتم یواشکی ته مینی بوس نشستم که کسی من را نبیند. قبل از مراسم و از زیر قرآن رد کردند و از این داستان ها. من زودتر آمدم در مینی بوسی که می خواست به پادگان برود نشستم و همینطوری در رفتم.

فاش نیوز: خانواده چطور خبردار شدند؟

- به دوستم گفتم من که رفتم؛ تو برو و به خانواده ام بگو. من با این رفیقم از قبل یک مقدار کار روانشناسی کرده بودم و یک جورهایی شیفته ی من بود. در پادگان که آموزش می دادیم، از بیراهه، یعنی از پشت پادگان می آمد دژبانی که نمی گذاشتند بیاید ملاقات و من را ببیند، دور می زد برایم خوراکی می آورد و به من می رساند و می گفت: می دانم اینجا غذا زیاد مناسب نیست یا خوب به شما نمی رسند.

فاش نیوز: حالت مراد و مریدی داشتید!

- خیلی؛ همینطور هم بود و می گفت: من باید با تو بیایم. گفتم: نه. اگر با من بیایی و یک زمانی اتفاقی برایت بیفتد، به خاطر من آمدی و هیچ فایده ای این آمدنت ندارد. صبر کن و خودت جدا برو؛ که می گفت باشه.

 هر چه می گفتم گوش می کرد؛ در حدی که اگر من نبودم زنگ می زد خانه ی ما و کارهای مادرم را انجام می داد.



فاش نیوز: در مینی بوس اتفاقی نیفتاد؟

- خیر. رفتم و درب پادگان پیاده شدم. یک فرمانده داشتیم به نام حاج احمد آل کجباف که هم دوست خانوادگیمان بود و هم دوست برادرانم بود. یکی از فرماندهان جبهه و جنگ بود. به من گفت: آقا سید کاظم! اولین بار است که آمدی جبهه؛ بیا برو تدارکات، بیا برو در گروهان های پدافندی و توپخانه. گفتم: نه؛ من باید برم جلو و در گردان های رزمی باشم.

فاش نیوز: مگر شما حق انتخاب داشتید؟

-  خب از من می خواست که برگردم. این را هم بگویم که من خیلی به اجازه ی پدر و مادرم مقید هستم و زمانی فرار کردم که امام فرمود: جنگ به موقعیتی رسیده است که اجازه ی پدر و مادر ملاک نیست و لازم نیست . آن موقع بود که من به خودم اجازه دادم که بدون اجازه ی پدر و مادرم به جبهه بروم.  من دیگر پدرم را ندیدم و مرخصی نیامدم. چون نیروهای عملیاتی بودیم. به ما نمی گفتند عملیاتی هستید ولی از آموزش هایی که به ما می دادند، مثل آموزش های کوهستان، صخره نوردی، بیابانی، باتلاقی، دریایی... مشخص بود که ما عملیاتی هستیم.

 آنجا سرمای خشکی دارد؛ درست است که برف نمی بارد ولی سرمایش خیلی خشک است. ما در آذر ماه یک پلاژ آموزشی آن طرف سد علی کَله ی دزفول داشتیم که فکرمی کنم عرض دریاچه اش حدود 400-500 متری بشود. به ما گفتند: با تمام لباس باید بروید آن طرف رودخانه. یک اکیپ آمبولانس و چادر بهداری هم آن طرف گذاشته بودند. چون اکثر بچه ها یخ می زدند یا بیهوش می شدند و روی آب می ماندند. من یک شیطنتی که اینجا کردم در هول و ولایی که همه می پریدند در آب، من پوتین هایم را درآوردم که حداقل یک مقدار سبک تر شوم. خداروشکر شنای من هم خوب بود و رفتم تا آخر.

سد تنظیمی دزفول به نام علی کلّه است که دریاچه پشتش یک دریاچه تفریحی است. تقریباً اکثر دریاچه ها در دسترس شهروندان نیستند ولی اینجا یک پارک دولت کنارش داریم که مردم می روند می نشینند کنارش و خیلی دریاچه ی وسیعی هست که قایقرانی و حتی اسکی روی آب هم در آن انجام می دهند.

 آموزش هایی که ما پشت جبهه می دیدیم حالات خیلی خوب معنوی برای ما در دوره های آموزشی و پشت خط مقدم در جبهه داشت و این خیلی خوب بود؛ به طوری که چادری که درست کرده بودیم را وقتی بعد از آموزش هایمان می آمدیم من اینقدر قشنگ و تمیز و لوکس آماده می کردم، با بچه ها هم من اینقدر قشنگ رفتار کرده بودم که وقتی از آموزش دوره می آمدیم و حمایل و اسلحه و آرپیچی به سر و گردنمان بود نمی گذاشتند من دنبال کارهای دیگر بروم؛ مثلاً ظرف های شب را نمی شستیم، صبح بعد از صبحانه و برنامه ی صبحگاه می شستیم. بچه ها می گفتند: پس چرا با این همه فانسقه و اسلحه و حمایل ظرف می شویید؟ می گفتند: اگر ما نرویم سید می رود و این ها را خودش می شوید. یعنی چنان همه کار را از بچه ها می دزدیدیم که آنها هم از من بهتر شده بودند و می دویدند برای کار بیشتر، می دویدند برای خدمت بیشتر.

 آنجا به قول معروف اینقدر که من را فعال و چابک دیدند من را فرمانده ی تیم عملیاتی کردند که یک مدت فرمانده ی 10-15 نفر بودم برای آماده سازی قبل از عملیات؛ فرمانده لشگر که آمد و رسته هایمان را چک کرد و می پرسید که شما چه کاره هستید و رسته ات چیست، گفتم که فرمانده ی تیم شدم. گفت: عملیات قبلی چطور؟ گفتم: نه اولین بار است که می خواهم به عملیات بروم. نگفتند هم که می خواهیم به عملیات برویم. به قول معروف پوشیده و در خفا گفتند که چون اولین عملیاتت است، خیلی برایت سخت می شود. هم برای خودت و هم برای بچه هایی که می خواهی رهبریشان کنی و فرمانده باشی. گفتند: صبر کن یک رده ی پایین تر و من هم گفتم: من مطیع امر هستم، هرچه باشد.

بعد آمدم کمک آرپیچی زن و آرپیچی زن شدم. بعد از آموزش های خیلی سخت در رودخانه های خروشان، می رفتیم به شهرهای اطراف که رودخانه هایشان خیلی شتاب داشت و خروشان بود، در بلم هایی که خیلی باریک و اندازه ی نصف یک میز بود 3 نفر باید می ایستادیم. وسطی ما بلند می شد آرپی جی می زد به ساحل و نشانه می گذاشتیم. یعنی تعادل را باید برقرار می کردیم تا در عملیات موقعی که در بلم هم می رویم بتوانیم آرپی جی بزنیم و تعادل برقرار کنیم با دو نفر جلو و عقب که نفر وسطی آرپیجی را بزند.

فاش نیوز: برای تمرین به کدام رودخانه ها می رفتید؟

- رودخانه های باتلاقی و شمال دزفول که می رفتیم ولی رودخانه ی گُتوند می رفتیم که یک رودخانه بسیار خروشانی داشت که قبل از سد گتوند است که بعدا" احداث کردند؛ می رفتیم یک مقدار از بالاتر می آمدیم با همان تلاطم های موج و باید تعادل برقرار می کردیم. عمود بر ساحل، یک سیبل گذاشته بودیم و گفته بودیم که باید با آرپیجی آن را بزنیم. این مراحل را که انجام می دادیم.

گذشت و گذشت تا رفتیم به منطقه ی نزدیک تر به خط عملیات. آنجا دوباره دوره های استقامتی صحرانوردی و تجهیزات، شب راه رفتن و شب راه را پیدا کردن و دوره ها و آموزش های سختی را طی کردیم که دیدیم نزدیکی های عملیات (الان من می گویم نزدیک عملیات آن زمان نمی دانستیم) گفتند: آقای فلانی رفتند مرخصی و نیامده اند. کی هست؟ اگر اشتباه نکنم آقای ناصر رابطی می گفتند یا رابطیان که بیسیم چی فرمانده گروهان بود. گفتند خب این بنده خدا که نیست. چکار کنیم. گفتند با توجه به بررسی هایی که انجام دادیم کسی را غیر از تو نمی توانیم جایگزین کنیم. می توانی بیایی؟ گفتم: بله من می توانم. بیسیم چی رده بالاترم که با تجربه تر بود گفت گروهان دارد استراحت می کند و شما  فقط  6 روز باید با دو بیایی که به وزن بیسیم عادت کنی.

بیسیم PRC77 فکر می کنم حدود 10-15 کیلویی شاید یک مقدار کمتر که به کمرم بود و آنتن بلندی که داشت و رفیق با سابقه مان که او هم سابقه ی یکی دوتا عملیات قبلی را داشت، می افتاد جلوی من و کیلومترها دوندگی و صحرانوردی می کردیم که بتوانیم استقامتمان را محک بزنیم و ببینیم که می توانیم در همین ایام در کنار اینها باشیم یا نه؛ که خدا را شکر آن چند روز مدام رفتیم و آمدیم و تکنیک های عملیاتی و نگهداری بی سیم را انجام دادیم.

 گفتند: باید به جزیره ی مجنون برویم، رفتیم جزیره ی مجنون و دیگر بیسیم چی قطعی شده بودم و برای عملیات رسته ی من شده بود بیسیم چی فرمانده. چند جلسه ای هم که با فرمانده صحبت کرده بودم می گفت: دو روش داریم برای بیسیم چی و فرمانده؛ یک فرمانده هایی هستند که از ترس دوری از بی سیم چی شان با دو متر طناب بی سیم چی را به خودشان می بندند. گفتم: نه من با آن چیزی که از خودم سراغ دارم فکر نکنم لازم باشد. من پا به پای شما می آیم. گفت خدا را شکر. او هم خیالش راحت شد و رفتیم.

 رفتیم یکی دو شب روی پل های شناوری که از یونولیت بود؛ در برخی از فیلم ها می بینیم که یک مسیرهایی دارند تقریباً 1 متری 5/1 متری یا تکه های دیگری دارند که عریض تر هستند و حدود 3-4 متر هستند. ما تجهیز شدیم و آموزش های حتی استفاده های شخصی که مثلاً در حین عملیات اگر عملیات طولانی تر شد بتوانیم روی قایق، خودمان را با آن شرایط وفق دهیم؛ مثلاً بخواهیم وضو بگیریم یا حتی ببخشید دستشویی در قایق را در مواقع اضطراری به ما می گفتند و همه ی این ها را در آن دو سه روز در آن جزیره تمرین کردیم.

 یک شب در همان پل های شناور به ما کیسه خواب دادند، خوابیده بودیم. خب من آن موقع هم کم سن و سال بودم و هم خوابم سنگین بود و هم خیلی خستگی روزانه داشتم. یک شهید داشتیم به نام مسعود شاه حیدر که از مسئولین جلسه بود و خیلی با من اخت بود. این بار رابطه ی من با او برعکس رابطه ی من با آن بنده خدا بود. من نسبت به ایشان احساس مراد و مریدی داشتم و خیلی هم مواظب هم بودیم. عصرهای پنجشنبه همیشه مزار شهدا، شب های پنجشنبه دعای کمیل و صبح جمعه نماز جمعه و عصر جمعه یک گشت و گزاری در صحراها و دشت ها با هم داشتیم و خلاصه یک حالت عشق و محبت و دوست داشتن زیادی بینمان بود.

 یک مدت بود من می دیدم که این بنده خدا می خواهد چیزی به من بگوید ولی مدام دندان می زند(دست دست می کند) تا اینکه یک جورهایی به من فهماند که من چقدر به تو علاقه دارم و به تو محبت می ورزم؛ چقدر دوستت دارم شاید به قول آقای مسعودی دوست داشتن را نمی توانستیم قشنگ و واضح بگوییم. من چیزی در ذهنم بود که از یک بزرگ و فرهیخته ای شنیده بودم که می گفتند: وقتی می خواهی بفهمی طرفت چقدر دوستت دارد ببین تو چقدر دوستش داری و بدان که او یک مقدار بیشتر تو را دوست دارد. وقتی این را گفتم مثل یک گل شکفت و گفت خداروشکر، راحت شدم!

فاش نیوز: ببین چقدر در دلش مانده بوده است که شما گفتی راحت شده!

- بله. من که کوچکتر بودم این را گفتم و گفت خدا خیرت دهد؛ می خواستم یک جورهایی به تو بگویم؛ اتفاقاً خیلی بچه ی لفظ به قلم و مبادی آدابی بود که دوست داشت بهترین جمله را آراسته کند و از دهانش بیرون بیاورد. الکی لفاظی نمی کرد ولی نغز می گفت. من هم همینطور بودم؛ در جلسات من خیلی شلوغ بودم و فضولی می کردم. مثلاً اگر در یک جلسه ای 50 نفر بودیم 5 تا 10 نفره هم جلسه ی گروهی بودیم؛ یعنی برنامه های خودسازی و مطالعاتی و قرآنی را که در جلسات کلی داشتیم یک جلسه هم هفته ای یک بار، جلسات کوچک تر و خصوصی تر که بچه های با سوادتر مسئول آن گروه بودند و به اسم شهدا هم نامگذاری کرده بودند داشتیم که در آنجا برنامه های مفصل تر و فشرده تری می گذاشتیم که از لحاظ خودسازی یک مقدار بهتر به هم برسیم.

 در بعضی از جلسات شوخ طبعی می کردم و به قول معروف می خندیدم. خودش را یک کوچولو برای من می گرفت و این مثل یک خوره در ذهن من بود که چرا از من ناراحت است و چرا یک کوچولو خودش را سنگین تر گرفته است. اینقدر محبت و علاقه ی او برای من با ارزش بود. من محبت را  به تمام معنا با ایشان حس کرده بودم و همیشه حاضر بودم که از من چیزی بخواهد و من برایش انجام دهم که ببینم یک گوشه چشمی که از من ناراحت است بابت چه بوده و من چه کار سبکی انجام داده ام، چه حرفی زدم که نباید می زدم. یک حدیث داریم که می گوید: اطاعت لازمه ی محبت است. اگر می خواهی محبتی به کسی برسانی، به خدا برسانی به ائمه برسانی، به بزرگان یا به پدر و مادر برسانی لازمه اش اطاعت است.

فاش نیوز: یعنی هرچه نسبت به آن فرد اطاعت پذیری ات را بالا ببری، محبتت بیشتر است!

- بله؛ علاقه و محبتت بیشتر است؛ هرچه محبتت بیشتر باشد اطاعتت بیشتر است. این بنده خدا که شهید شد عین 6 ماهی که من در بیمارستان بودم همین طور مثل من نشسته بود بغل تخت من. دعوایش می کردم که بابا برو پدر و مادرت را ببین و بیا. می گفت: نه  من اینجا باید مراقب تو باشم. عه می گفتم می گفت: چه می خواهی؟ اَ می گفتم می گفت: ملحفه ات را بزنم کنار؟ پدرم می گفت تو مهره ی مار داری؛ هر سری یکی می آید و فدوی تو می شود. این که رفت، هنوز نرفته یا مثلاً بحثی با کسی داشتیم یا ناراحت شدیم از هم و درگیر شدیم و کدورتی پیدا کردیم، این نرفته یکی دیگر می آید و می شود فدوی تو، اینقدر چپ و راست می آیند درب خانه و تو را می برند و می آورند، کمکت می کنند و کارهایت را انجام می دهند؛ زنگ می زنی فوری می آیند.

فاش نیوز: خودتان حستان چیست؟

-  من خودم ته دلم این است که چون من همه را دوست دارم، همه ی اینها که یکیشان دکتر است، یکیشان کارگر ساده ای است، یکیشان واقعاً فرشته بود که شهید شد، همین شخصی که می گویم 6 ماه کنار تختم بود . لطف خدا است و دعای پدر و مادر به خصوص پدر و مادر.

 فاش نیوز: چیزی که شما از این دوستتان می گویید گویی یکی از مأموریت هایشان این است که به یکی از بنده  های خوب خدا محبت بورزند.

- مثلاً به یکی از این بچه ها می گفتم: بابا دیپلمت را کامل کن، بگیر، یک کار ثابت داشته باش. گاهی اوقات که گوش نمی کرد، من رابطه امان را کات می کردم؛ با این که این کار را دوست نداشتم. بعضی اوقات که دوباره می آمدند و آشتیمان می دادند، البته من که قهر نبودم؛ می گفتم حالا که می خواهی برای خودت باشی باشه؛ برو و راحت باش. من می گفتم بابا برو دیپلمت را بگیر؛ پدرت می گوید بیا مثلاً بگذارمت در سد دز که شاغل و رسمی شوی. چرا مدام می گویی نه.... من بچه جلسه ای هستم، نمی خواهم بروم کار؟ گفتم: مگر عیب است؟ بچه مسجدی، بچه حزب اللهی، بچه هیئتی، بچه جبهه ای. خب باید از یک جا شروع کنی! وقتی دوباره ارتباط برقرار می کردیم می گفت: از آن موقع که گفتی نبینمت هر شب در خواب من بودی و من را رها  نمی کردی. چون من می خواستم تأدیب شود و به خودش بیاید. گفته بودم نمی خواهم ببینمت. گفتم: بابا مگر من با شما چکار دارم، من فقط می گویم اگر من بخواهم استفاده  کنم از شما در جهت راحتی خودم پس شما باید همیشه بی سواد بمانید و بیکار و فقط در خدمت من باشید. خیلی هم کمک من بود؛ مثلاً اگر اشاره می کردم ماشین بشوییم 10 برابر من کمک می کرد و ماشین می شستیم؛ می خواستیم جایی خرید برویم می آمد، می خواستیم تفریح برویم تمام وسایل را آماده می کرد. می گفتم: به سود من است که شما اینگونه باشید ولی من دوست دارم با کسی که می گردم با خودم بیاید بالا. اگر من دیپلم گرفتم او هم چند سال بعد دیپلمش را بگیرد، اگر من توانستم به دانشگاه بروم او هم چند سال بعد یک حرفه یاد بگیرد و یک امتیازی برای خودش کسب کند. من خودم اینگونه فکر می کنم و خانمم هم همینطور است.

این قضایایی که این اواخر رخ داد، شهادت سردار دلها، شهید سپهبد قاسم سلیمانی، در این دو هفته کلاً هر کلیپی که نشان می داد خانمم خیلی واضح و من مخفیانه اشک می ریختیم؛ به طوری که خانم من می گفت: من اشکم تمام شده. بس که این دو هفته خدا شاهد است اشکمان می ریخت! بعد که موشک پایگاه عین الاسد را زد باور کنید من در دلم به فکر کسانی بودم که در موشک باران کشته  شدند؛ بعد خانمم هم همین را به زبان آورد. درست است آنها اعلام نکردند، درست است آمریکایی هستند، درست است دشمن ما هستند ولی چرا باید به این حد برسند از بی خبری و غفلت و جهالت روزگار که بیایند در پایگاه آمریکایی و اینطور از بین بروند. می خواهم بگویم حس دوست داشتن نسبت به خودمان، به آشنا به دوست به رفیق به همه در ما هست.

فاش نیوز: یعنی مرام شما به این شکل است که اینقدر دلتان با آدم ها با انسانیت و محبت بوده است که خداوند هم برای شما همیشه همین را خواسته است.

- بله دقیقاً، همین است. آدم یک پیکر است، یک جسم است، یک روح است، یک مجموعه است.


فاش نیوز: آقای علوی شما فرمودید که کارهای بی سیم چی را تمرین کردید تا بخواهید به عملیات بروید، این داستان چه زمانی از سال 1363 است؟

- فکر می کنم حدود بهمن ماه باشد. من بهمن 1363 مجروح شدم.

فاش نیوز: در چه عملیاتی بود؟

- عملیات بدر بود. من آن زمان را بگویم که شب خوابیده بودم و شاید قبل از عملیات بود؛ به ما کیسه خواب داده بودند و من رفتم در کیسه خواب و خوابیدم. چون در آن سن و سال هم نوجوان بودم 16 سال داشتم و هم فعالیت های زیادی در طول روز انجام داده بودم، رفتم در کیسه خواب. سرد هم بود و کیسه را بستم و خوابیدم. نزدیک صبح بلند شدم با سر و صدا، آمدم که زیپ کیسه خواب را باز کنم یا سرم را در بیاورم، دیدم که بسته است. با خودم گفتم ای داد دیدی اسیرمان کردند، دیدی بی سر و صدا آمدند کیسه مان کردند، این همه سر و صداها هم حتماً سر و صدای عراقی هاست. با خودم گفتم خدایا چکار کنم گرفتار شدیم! در همین دو سه دقیقه ای که طول کشید تا هوشیار شوم و بفهمم که این سر و صداهای بچه ها و هموطن های خودمان است متوجه شدم که غلت خوردم در کیسه خواب و به جای این که زیپ بالا باشد رفته است پایین؛ من فکر کرده بودم اسیر شدم و آمده اند ما را ببرند. خلاصه ذوق کردم و خیالم راحت شد. گفتم خدارا شکر، خوب شد فهمیدم وگرنه از ترس سکته می کردم. بعد زیپ را از پشت باز کردند و من آمدم بیرون.

بعد از این اتفاق، عصر بود که کلی جیره های جنگی دادند، خرماهای فشرده و کنجد و عسل و ویفرهای مخصوص که لب به اینها نزدیم و همه همانجا ماند. رفتیم در قایق های بلم که وسطش آدم خیلی راحت می نشیند و 2 متر عقب تر هم فرمانده می نشیند، ولی بقیه ی قایق ها دو نفره بودند و کوچکتر بودند. جلو فرمانده بود و من هم که بی سیم چی بودم پشت سرش نشسته بودم. عصر یواش یواش راه افتادیم در آبراه های هور و آرام آرام می رفتیم که  برسیم به خط مقدم. گهگاهی می گفتند بروید کنار؛ صدای قایق موتوری می آید و احتمالاً گشت دشمن باشد. یواش یواش رفتیم تا غروب تبدیل به اوایل شب شد؛ نماز خواندیم و یک جهتی را پیدا کردیم برای نماز خواندن و مجدداً ادامه دادیم و راه افتادیم؛ به جایی رفتیم که تقریباً همه ی نی ها را  زده بودند تا دید حفاظت عراقی ها باز باشد. یک محوطه ی آب بازی بود که معلوم بود عمقش 40 سانت یا نهایتاً 50 سانت است ولی علف ها و نی هایش را زده بودند که کسی نتواند مخفی باشد. ما شرق بودیم و آن طرف یعنی غرب، دشمن بود. یک دژی داشت به ارتفاع 5-4 متر؛ مثل خاکریزهای بزرگی که هم روی آن جاده بود و هم لبه های سمت شرقش که ما ایرانی ها بودیم، سنگرهای کوچک کوچک بود، آن طرفش جاده بود و خاکریز، سنگرهای بزرگتر و مسلسل هایی که چیده بودند. در این محوطه ی بازی که تا آن دژ بود شاید حدود 500 متر بود یا یک مقدار کمتر یا بیشتر، بشکه های انفجاری خیلی واضح و مشخص بود که این ها را تله کرده بودند تا وقتی کسی می آید، بی هوا بخورد به آنها؛ یک آتش خیلی مهیبی ایجاد می کردند و یک جهنمی به پا می شد که مثل روز روشن می شد.

 عراقی ها به خاطر تله کردن آن منطقه همان مسیری که ما می آمدیم تا 10-15 متری دژ برسیم، آنجا را دوباره عمق داده بودند. آنجا نهایتاً نیم متر بیشتر نبود؛ مثلاً به زور یک قایق بلم می آمد. اینجا را برای گشت زنی خودشان و تله کردن برای ایران که ممکن بود یک روزی عملیات کند 2 متری عمق داده بودند. به بچه ها می گفتیم بچه ها! وقتی رفتید در کم عمقی مواظب باشید؛ چون دوباره عمیق می شود. بچه های اطلاعات عملیات و تخریب هم رفته بودند که معبرها را باز کنند و سیم خاردارها را جدا کنند. چراغ قوه هایی با نور قرمز یا سبز خیلی کم نور داشتند که در جهت خاصی و فقط به سمت ما و ایران روشن می کردند. معبرهایی درست کرده بودند. هر 10-20 متری یک متر را باز کرده بودند که سیم خاردارها را بریده بودند و زده بودند کنار که بچه ها بتوانند بیایند. منتظر بودیم که عملیات را اعلام کنند. شاید حدود ساعت 5/7-8 بود. چون زمان هایی عملیات می کنند که ماه در آسمان نباشد یا اول های ماه باشد یا آخرهای ماه باشد که ماه خیلی کم نور باشد. خلاصه یک مقدار تاریک شده بود و بچه ها می گفتند الان برویم. می گفتیم نه؛ هنوز عملیات را اعلام نکرده اند. یک مقدار معطل شدیم در آن آخرین استتارهایی که در نیزارها بود تا این که اعلام کردند باید بزنید به خط. فرمانده هم که با مرکز صحبت می کرد می گفت: بله گفتند. الله و اکبر و تکبیر بگویید و بزنید به خط. به ما علامت دادند که بیایید خط باز است و سیم خاردارها را کنار زدیم و معبر را باز کردیم؛ آنها که علامت دادند فرمانده مان شهید عبدالرضا شریفی یا شریفیان که درعملیات بعدی شهید شدند، تماس گرفتند و گفتند بچه ها بزنید به خط و سریع بروید؛ فقط سرتان را بدزدید که احیاناً تیر نخورید تا برسید جلو.

 به همراه بچه ها با تکبیر گفتن و یک حس و حال عجیبی که آدم از استرس و هیجان در آن زمان دارد و یا شوق خیلی چیزها می تواند باشد رفتیم جلو. عراقی ها هم به هر حال از خواب بیدار شدند و فهمیدند که انبوهی از قایق یا بلم به سمتشان می آید. معلوم بود که پشت سنگرهایشان کورکورانه شلیک می کردند. ما می دیدیم مثل باران گلوله از بالای سرمان و این طرف و آن طرفمان می بارد که شهید شریفیان گفت: وَجَعَلنا را بخوانید که مرتب این آیه را با سوز و گداز می خواندیم که خدایا بالاخره از تو کمک می خواهیم تا بچه ها از این وادی سالم بروند بیرون و کارمان یک نتیجه ای بدهد.      

این را هم بگویم که این آیه ی «بسم الله الرحمن الرحیم، وَجَعَلنا مِن بینِ ایدیهم سَدٍ خَلفَهُم وَ سَدٍ وَ اَنشاناهُم فَهُم لا یُبصِرون» را من همیشه در همه جای زندگی ام می خوانم؛ یعنی این کوری دشمنان آنجا برای عملیات و به خط زدن موثر بود؛ چون بعداً پیگیر شدم و از فرمانده پرسیدم که آن شب کسی تیر خورد و گفت نه الحمدالله کسی تیر نخورد و در زندگی روزمره مان هم برای شیاطین روی زمینی، انسی و جنی باید همیشه این را بگوییم؛ چون همیشه در معرض این دام ها و طعمه های این شیاطین هستیم که ان شالله هم دشمنانمان را و هم شیاطین را کور کند که خدا همیشه ما را محافظت می کند با این سوره و این آیه. خدا را شکر آنجا خودمان را به زور از آن معبر کشیدیم بالا. موقعیت خیلی سختی بود.   

 

فاش نیوز: این الان شروع عملیات بدر است؟

- بله شروع عملیات بدر است قبل از اعلام رادیو. رادیو یکی دو شب بعد اعلام می کند. رادیو می بیند که اگرما خط مقدم را تثبیت کردیم و یک مقدار پشتیبانی آمد بعد اعلام می کند. به خاطر این که می گوید یک وقت اعلام نکند و ما فردا عقب نشینی کنیم. مثلاً اگر آن اتفاق در تاریخ 23/11/1363 بود احتمالاً 25/11 اعلام عملیات کرده است. تاریخ عملیات بدر را شاید در آن زمان ببینید. خلاصه یک نفر باید در آن سیم خاردارها می رفت، یک نفر باید قایق را می گرفت یعنی نفر اول باید خودش پیاده شود و قایق را بگیرد و نفرات دوم یا نفر بعدی هم بیایند و قایق را هل دهند آن طرف تا قایق بعدی بیاید. یک کار سازماندهی خیلی سخت و پراسترسی است و به قول معروف پر از ترس و اضطراب است که بروم زود جایی پنهان شوم و پناه بگیرم تا بچه های دیگر هم بیایند و ببینیم مرحله ی بعد چیست.

رفتیم بالا و بچه ها این سر خاکریز را که به سمت خود ما بود از پناه خاکریز رفتند سراغ سنگرهای عراقی و عراقی ها هم فرار کرده بودند به طرف سنگرهای سری قبلی. من هم مدام می رفتم دنبال فرمانده و یا بچه ها را مستقر می کردیم در سنگرهایشان پشت کیسه های شن و ماسه که از آنها محافظت شود؛ در واقع آنها را سازماندهی می کردیم. در حال رفت و آمد بودیم در خط اول؛ بعد رفتیم آن طرف خط که سنگرهای بزرگترشان بود. یک فرمانده داشتیم خدا حفظشان کند؛ عبدالحسین خضریان، دلاور خیلی سخت کوش و نترسی بود که فکر می کنم تمام عملیات ها را شرکت داشت و چندین بار هم داغان شد ولی خدا راشکر جان سالم بدر برد و به قول معروف الان در حال کشاورزی است. برادر کوچکترش علیرضا خضریان به عنوان تیربارچی ما بود که او هم مدام می آمد و می گفت: آقای شریفیان چکار کنم؟ فرمانده به او گفت: آن سنگرهایی که آن طرف دژ هستند را بروید پاکسازی کنید و مطمئن شوید کسی در آنها نیست؛ بعد کیسه هایشان را طوری بچینید که به سمت عراقی ها موضع بگیریم. در همین حین سمت راست را سازماندهی کردیم، سمت چپ را که آمدیم سازماندهی کنیم تا نزدیک آخرهای دژ رفتیم. مثلاً 200 متر محور سهم گردان ما بود. به آخرهایش که رسیدیم و بچه ها را سازماندهی کردیم، یکباره احساس کردم که یک برق سه فاز من را گرفت. افتادم زمین. نمی دانستم دقیقاً چی شده ولی فهمیدم که تیر خورده ام. با خودم گفتم آدم وقتی می خواهد از چیزی نترسد نباید بگوید مثلاً آخ تیر نخورم یا تیز است، داغ است، زخم می کند، می کشد و ...

یعنی در خیال و ذهنم فقط انجام وظیفه بود. ذهنیتم چیزی جز انجام وظیفه و همراهی فرمانده نبود. امدادگران یک مقدار من را کشاندند از روی دژ پایین که دیگر تیر یا ترکش به من اصابت نکند. وقتی آمدند باندپیچی کنند دیدم بالای لگن من است. خب باید دور کمر من را باند می گذاشتند و می بستند. باند را گذاشتند و بستند تا خونش یک مقدار کم شود. من آن لحظه دست گذاشتم روی پاهایم؛ چون احساس کردم پایین تنه ام سِر شد و داغ شد، یک جاهایی از بدنم را که دست زدم در آن تاریکی، نمی توانستم نگاه کنم و همینطوری که دست می زدم حس کردم پاهایم قطع شده است یعنی حس من این بود که انگار پاهای من کلاً قطع شده است. بعد که من را کشیدند کنار و گفتند تیر خورده، فهمیدم که نه، فقط تیرخورده ام. بچه ها می آمدند من را می بوسیدند و می رفتند. نصفه های شب بود که بچه ها موضع را گرفته بودند و یک مقدار آرام شده بودند و باید منتظر می ماندند تا صبح که نیروهای کمکی بیایند و بچه های زخمی را به عقب ببرند. آنهایی که می توانستند بمانند بماندند و آنهایی که نمی توانستند، برگردند تا نیروهای جدید بیایند و یک مرحله جلوتر بروند. در این اثنا یک نفر می آمد شال گردنم را برمی داشت، بوسم می کرد و می رفت، یک نفرمی آمد انگشترم را برمی داشت می رفت و فکر می کرد شهید می شوم؛ یا مثلاً در حالت بیهوشی بودم تا این که دم صبح من از سرما و از درد یا از خونریزی بیهوش می شدم و بعد از یک مدتی صدای بچه ها را می شنیدم و به هوش می آمدم.

نزدیک صبح که هوا هم گرگ و میش شده بود و کمی روشن، صدای یکی از بچه ها را شنیدم که می گفت سید را یادتان نرود، سید جا نماند، سید آنجاست، سید را هم ببرید. آمدند و از شانس من آخرین نفر من را دولا کرده گذاشتند در قایقی که می خواست مجروحین را ببرد. من آن موقع نمی دانستم الان می فهمم چه به روزم آمده است. من را بردند بیمارستان صحرایی. در مسیری که من را می بردند، کسی که بلم یا قایق ها را می راند؛ مشهدی بود و به این منطقه هم وارد نبود یا تازه آمده بود؛ یکی دوباری هم ما را زد به قایق هایی که سریع می آمدند و می رفتند و کلی آب می پاشید به سر و رویمان. من هم با سرمایی که داشتم و خونی که از من رفته بود می لرزیدم تا این که خدا را شکر رسیدیم به بیمارستان صحرایی و آنجا من مدام از هوش می رفتم و به هوش می آمدم تا این که دیدم زیر چراغ اتاق عمل هستم و گفتم سردم است. چراغ ها را روشن کردند که یک مقدار به من گرما بدهند و آمدند مشغول شدند به پاره کردن لباس های من و یکی دو عمل اورژانسی آنجا روی من انجام دادند؛ چون گلوله دوزمانه بود. برای اوایل عملیات ها یکی دو خط عقب تر، عراقی ها تک تیراندازهای مخصوصی می گذاشتند و می دانستند آنهایی که معمولاً در عملیات ها سرپا هستند یا فرمانده اند یا بی سیم چی. معمولاً اوایل عملیات یا فرمانده یا بی سیم چی می خورد؛ چون یا باید بخزد و کارهای خودش را انجام ندهد و یا اگر سرپا بود که برود کارهای خودش را درست و به نحو احسن انجام دهد بیشتر در معرض خطر بود. این تیر دوزمانه را زده بود، رفته بود در شکم من و پشت ستون فقرات گلوله منفجر شده بود که متاسفانه کلیه ی چپ من، روده، طحال و کلی عصب های دیگر را با همان ترکش ها از بین برده بود.

آمدند من را با آمبولانس ببرند معراج شهدای اهواز؛ در دست اندازها احساس می کردم تمام شکم و دل و روده ی من بیرون می آید؛ اینقدر که اوضاع و احوالم بد بود. می گفتم تو را به خدا یک مقدار یواش تر، داغان شدم. آن بنده خدا هم به خاطر امنیت، مجبور بود با سرعت برود تا این که رسیدیم به ستاد معراج شهدای فرودگاه اهواز و آنجا دیگر اینقدر به من مورفین زده بودند که هم دردم آرام شود و هم تا موقعی که بتوانم به یک جای درمانی مناسب برسم.

می دیدم فرمانده ای که گفتم حاج احمد کج باف، دو تخت آن طرف تر بود. می خواستم صدایش کنم ولی نمی توانستم؛ چون احتمالاً در حالت خواب و بیداری بودم، گیج بودم یا منگ بودم. می دیدمش، او هم زخمی شده بود و پایش تیر خورده بود و رگ سیاتیکش گلوله یا ترکش خورده بود. ولی نمی توانستم دستم را تکان دهم یا صدایم دربیاید. ماندیم آنجا مثل این قفسه های جوجه ها که در کامیون می چینند، 330 را قفسه بندی کرده بودند و هر 50 سانت یک برانکارد مجروح یا جانباز گذاشته بودند و سرم و پرونده اش هم روی سینه اش و می بردند تا مهرآباد تهران. آنجا هم بی اراده فقط یک چشمم کار می کرد و یک مقدار گوشم. نمی توانستم زیاد صحبت کنم؛ به خاطر آمپول هایی که زده بودند. من را بلند کردند بردند در یک بنز آمبولانس و خلاصه قسمت ما اینجا به قول معروف یک مقدار وی آی پی! شد که رفتم سهم بیمارستان خصوصی آراد در خیابان سمیه که فکر می کنم بیشتر سهامدارانش ارمنی باشند شدم. بیمارستان خیلی خوبی است. آنجا رژیم هیچ چیزی نخوردن داشتم. فقط سرم داشتم و خیلی سخت گذشت.     

ادامه دارد...
 

گزارش از شهید گمنام

عکس از مهرنوش یاسری


کد خبرنگار : 20