تاریخ : 1399,پنجشنبه 14 فروردين15:38
کد خبر : 73693 - سرویس خبری : اخبار

هر دو پسر را برای پرچم حضرت زهرا داد



مادر شهیدان «سیدمجتبی» و «سیداسماعیل حسینی» مطرح کرد؛
سیدمجتبی و سیداسماعیل حسینی از فرماندهان شهید لشکر فاطمیون هستند که پس از نبرد در جبهه‌های مختلف از جمله نبرد با طالبان و آمریکا در افغانستان، سرانجام در سوریه و برای دفاع از حرم عمه سادات (س) شهید شدند.
 سید مجتبی و سید اسماعیل حسینی دو فرمانده شهید لشکر فاطمیون در سوریه هستند که با رشادت‌های خود در مبارزه با طالبان و آمریکایی‌ها در افغانستان، سرانجام در جنگ با داعش و برای دفاع از حرم آل الله، در سوریه به شهادت رسیدند.

«سیده نیک‌بخت هاشمی» مادر این دو شهید عزیز، ۱۱ فرزند دارد، ۹ دختر و دو پسر دارد که هر دو پسرش در نبرد استشهادی با داعش شهید شده‌اند. وی مثل بقیه شیعیان افغانستان مظلومانه و سخت زندگی کرده و پا به پای آقا «سید محمدنبی حسینی» در زمین کشاورزی‌شان در بامیان افغانستان کار کرده است. او معتقد است شیعه مدافع پرچم حضرت زهرا (س) در دنیاست و باید برای دفاع از آن، از هر چه که دارد بگذرد. حتی از دو پسرش که فدای عمه‌شان حضرت زینب (س) شده‌اند.

دو فرمانده شهیدی که پله‌پله به ملاقات خدا رسیدند

در ادامه گفت‌وگو با این مادر گرامی را می‌خوانید:

در «بامیان» افغانستان به دنیا آمدم. دو برادر دارم و پنج خواهر. هشت ساله بودم که انقلاب اسلامی در ایران پیروز شد و همین باعث شد پدرم دست ما را بگیرد و بیاوردمان ایران. ساکن مشهد شدیم تا زندگی روی بهتری از خودش نشان‌مان بدهد. ۱۶ ساله بودم که آقا سید محمدنبی مرا از پدرم خواستگاری کرد. او کارگر کارخانه موزاییک‌سازی بود و هر از چندی به جبهه می‌رفت، بعد‌ها که جنگ ایران و عراق تمام شد، با آقای «قاآنی» در جنگ افغانستان همکاری داشتند.

دخترم معصومه در همان بحبوحه جنگ به دنیا آمد و بعد از او هم سید مجتبی. به فاصله دو سال بعدش هم سید اسماعیل پا به این دنیا گذاشت. بچه هایم با فاصله سنی کم، پشت سر هم به دنیا آمدند و خانواده ما را حسابی پرجمعیت کردند. درگیر بچه‌ها و بزرگ کردن‌شان بودیم که مجبور شدیم به خاطر نداشتن کارت شناسایی، برگردیم افغانستان. سید اسماعیل را تازه برای کلاس اول دبستان در مشهد ثبت نام کرده بودم که مجبور شدیم با چند بچه قد و نیم قد بار و بندیل‌مان را ببندیم و برگردیم بامیان. آنجا در زمین کشاورزی کار می‌کردیم تا به سختی بچه‌ها بزرگ شدند. خدا را شکر بچه‌هایم خیلی خوش‌اخلاق و سر به راه بودند. حسابی هوای پدر و مادرشان را داشتند و در همه مسائل ازخودگذشتگی می‌کردند.

سید مجتبی ۱۷ ساله بود که به اردوی ملی افغانستان یا همان ارتش پیوست. به فاصله دو سال بعد از او هم سید اسماعیل عضو ارتش شد. کمی که گذشت خبردار شدم آن دو را برای آموزش کماندویی انتخاب کرده‌اند. بعد از آن عضو نیرو‌های ویژه شدند. هر دویشان به خاطر آمادگی نظامی بالایی که داشتند در جنگ با طالبان و درگیری‌های مرزی با پاکستان حدود هفت هشت سال جنگیدند. هر دو سر نترسی داشتند و از اینکه از اعتقادات و کشورشان دفاع کنند واهمه‌ای در دل نداشتند. وقتی نیرو‌های آمریکایی در افغانستان جولان می‌دادند به ما خبر دادند که سید مجتبی به زندان افتاده. قضیه از این قرار بود که یک آمریکایی به پرچم افغانستان که عبارت‌های «لااله الاالله» و «محمد رسول‌الله (ص)» رویش نقش بسته، توهین کرده بود. سید مجتبی که این صحنه را می‌بیند به او تذکر می‌دهد، اما او به کارش ادامه می‌دهد و همین باعث می‌شود که سید مجتبی با قنداق اسلحه‌ای که در دست داشت سرباز آمریکایی را بزند. پدرش کلی تلاش کرد تا توانست با وساطت عالم بلخی ـ یکی از بزرگان افغانستان ـ بعد از دو ماه از زندان آزادش کند.

اخبار سوریه که رسید دو پسرم انگار بی‌قرار شده بودند. از فرصتی که گیرشان می‌آمد با پدرشان پچ‌پچ می‌کردند. سید مصطفی زن و بچه داشت، به همین خاطر دوست نداشتم جای دوری برود. آنقدر با پدرشان کلنجار رفتند تا رضایت داد که سید اسماعیل اول برود سوریه تا ببیند اوضاع از چه قرار است. کمی بعد سید مجتبی به بهانه دیدن برادرش راهی تهران شد و بعد‌ها فهمیدم آنجا برایشان دوره آموزشی گذاشته بودند. آن‌ها از کسانی که بهشان آموزش می‌دادند رزمی‌تر بودند. همین آمادگی نظامی‌شان باعث شد بشوند فرمانده.

دو فرمانده شهیدی که پله‌پله به ملاقات خدا رسیدند
سید مجتبی حسینی در کودکی

سال ۹۴ خبر رسید که سید مجتبی و نیروهایش در سوریه در یک محاصره گیر افتاده‌اند. سپاه از ما خواست به ایران برویم. من که روحیات بچه‌ام را خوب می‌شناختم، فهمیدم شهید شده. آقا سید محمدنبی افتاد دنبال کار پاسپورت‌های ما. باید چهار پاسپورت می‌گرفت برای خودش، من، عروس و نوه‌هایمان. کار‌های اداری دو ماه طول کشید این وسط باز از سپاه تماس گرفتند، اما این بار خبر شهادت سید مجتبی را دادند و گفتند پیکرش را آورده‌اند ایران. می‌پرسیدند چه کارش کنیم، پدرش گفت «بچه‌ام که دو ماه در بیابان‌های سوریه بود، دیگر بیشتر از این نگهش ندارید». سید مجتبی را عمویش و برادرش غریبانه تشییع کردند. نه من بالای سرش بودم نه پدرش و نه حتی همسر و فرزندش.

سید اسماعیل در همان سال ۹۴ به طرز عجیبی شبیه به برادرش در حالی شهید شد که چندین نفر از نیرو‌های منحوس داعش را به درک واصل کرده بود. ان‌شاءالله خداوند این کم را از ما بپذیرد.


منبع : دفاع پرس