تاریخ : 1399,پنجشنبه 18 ارديبهشت14:13
کد خبر : 74596 - سرویس خبری : زنگ خاطره

استخوان رانم جلوی صورتم بود!


استخوان رانم  جلوی صورتم بود!

بهمنیار - من در 12 اردیبهشت 61 شب اش ساعت دوازده شب حمله را شروع کردیم و ساعت حدود یک و نیم شب سیزده آبان بود که به سی یا چهل قدمی عراقی ها رسیده بودیم. دو گردان 270 نفره بودیم. جمعا" 540 نفر می شدیم.

 فرمانده گردان ها شهید حسن باقری (افشردی) و برادرش فرمانده یکی از گروهان ها بود و من چون با محمد باقری دوست بودم بهش می گفتیم برادر باقری کوچک و به خاطر سرشماری چون دیپلم داشتم مرا معاون فرمانده یک گروه 22 نفری کرد.

 از دو گردان از یکی اش خبر ندارم. بعدا گفتند تمامی آنها شهید و زخمی شدند مثل خود ما و فقط از گردان ما 18 نفر مانده بودیم که جاده خرمشهر و باتلاق و راه آهن را رد کرده بودیم.

18 نفر مانده بودیم سریع برای خودمان فرمانده و بیسم چی و تیرانداز درست کردیم و هماهنگی کردیم و تقریبا شدیم یک گروه کامل و من دوباره معاون فرمانده شدم. معمولا" هر کسی همان کار قبلی خودش را انتخاب می کرد.

ده دوازده قدیم رفتیم. تاریک تاریک بود و سکوت و تازه خواستیم با فریاد زدن های مداوم الله اکبر - الله اکبر و دویدن به طرفشان کارمان را شروع کنیم که بلافاصله از خط دوم یا سوم با گلوله کالیبر 50 تمامی ما هدف گلوله کالیبر پنجاه قرار گرفتیم. چون گلوله ها کالیبر 50 بود تمامی بچه ها از دم شهید شدند. ران من هم استخوانش ترکید البته کمانه گلوله ها به ما خورد چون صدای کمانه کردن گلوله ها را نیم ثانیه قبل از تیر خوردن روی زمین شنیدیم.

 فقط سه نفر سالم ماندند که بعد از چند دقیقه برگشتند ولی نمیدانم سر آنها چی اومد. یکی از آنها گفت این زنده است ببریمش ولی آن دو نفر گفتند نمی تونیم از باتلاق برش گردونیم. راست هم میگفت چون پایم از وسط ران پیچ خورد و سفیدی استخوان رانم جلو صورتم قرار گرفته بود و تا صبح فقط با چرخاندن چشم هایم می توانستم دوروبرم را نگاه کنم.

خلاصه خوش به حالشون شهید شدن و ماندم من روسیاه به عبرت، به قول شهید بزرگوار دکتر بهشتی که می گفت : بهشت را به بها می دهند نه به بهانه.