تاریخ : 1399,یکشنبه 25 خرداد20:04
کد خبر : 75561 - سرویس خبری : فضای مجازی

بیصدا می سوخت و آخ نگفت!



مسئول بی کفایت و فاسد جواب این شهید رو چطور میدی .دلم برا بیچارگی و بدبختیتون میسوزه .یه فکری برا قیامت کنید

*زنده زنده سوخت....*
*اما آخ نگفت....‍*

شهید آوینی:
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.

 *فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد*

من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!

*جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد❗️*
*و همین پدر همه ی ما را درآورده بود*

بلند بلند فریاد می زد:
خدایا
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!

*خدایا*
*الان سینه ام داره می سوزه*
*این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه*

خدایا
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!

*خدایا*
*صورتم داره می سوزه!*
*این سوزش برای امام زمانه!*
*برای ولایته!*
*اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!*

 آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،

*خدایا*
*خودت شاهد باش!*
*خودت شهادت بده آخ نگفتم!*

آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.

*حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:*

خدایا
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟

 *زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.*
*تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.

شهید سردار حاج حسین خرازی


*مسئولین مملکت ما چطور میخواهند جواب این خونها را به خدا و مردم بدهند نمیدانم