تاریخ : 1399,جمعه 13 تير17:47
کد خبر : 76112 - سرویس خبری : دفاع مقدس

روایت جدایی دو برادر به فاصله شهادت و کلامی ناگفته



حسرت به دلم مانده است که یک نفر، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش تا صدای آرومم را بشنود، سریع بگذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشم‌های متعجبش گره بخورد. آن‌هم چشمای محجوب و سرشار از خجالتش!

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، داستان‌ها و خاطرات «حمید داودآبادی» نویسنده دفاع مقدس، همیشه جذاب و خواندنی است؛ اما وی این‌بار در صفحه مجازی خود، داستانی نوشته است که در عین جذابی، حکایت از ماجرای تلخ جدایی بین دو برادر دینی در جبهه دارد؛ جدایی‌ای به فاصله شهادت.

ماجرا از این قرار است:

«عصر روز دوشنبه ۹ تیر سال ۱۳۶۵ (۳۴ سال پیش) - خط مقدم مهران؛ دو سه ساعت بعد، محسن (نفر وسط) دیگه نبود.

روایت جدایی دو برادر به فاصله شهادت و کلامی که ناگفته ماند

حسرت به دلم مانده است که یک نفر، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش تا صدای آرومم را بشنود، سریع بگذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشم‌های متعجبش گره بخورد. آن‌هم چشمای محجوب و سرشار از خجالتش!

کاش آن شب که فرمانده گفت: «یک آر. پی. جی زن شیر بفرستید»، وقتی محسن پرید و آر. پی. جی به‌دست رفت طرف خاکریز، صدای من را توی گوش خود می‌شنید!

آن‌وقت که دستش را بوسیدم، از خجالت لرزید. بغلش کردم، لب‌هایم را بردم دم گوشش، خواستم بگویم که روم نشد. هی پرسید: «برادر داودآبادی ... شما هی می‌خوای یه چیزی به من بگی ولی...». نگفتم. اشک‌هایم ریخت روی صورتش.

محسن از خاکریز رد شد و رفت توی سینه دوشکایی که دشت رو از آتش پر کرده بود. پنج دقیقه بعد که فرمانده داد زد: یک آر. پی. جی زن دیگه بفرستید»، کمرم بدجوری درد گرفت! شکست.

طلوع روز سه‌شنبه ۱۰ تیر سال ۱۳۶۵ که خط مقدم مهران شکست، تیغ تیز آفتاب افتاد روی صورت «محسن صباغچی» که از خون، سرخ شده بود. چی کشید مادرش وقتی فهمید دومین پسرش هم رفته! یعنی می‌شه روز قیامت، من را از تهِ ته جهنم بیارن بالا، اجازه بدهند بروم دم دروازه بهشت، محسن بیاد جلو و بگوید: «اون شب چی میخواستی بگی؟». دهانم را ببرم دم گوشش، نمی‌خوام هیچ‌کس حتی خدا هم صدای من را بشنود، آرام در گوشش بگویم: محسن... خیلی دوستت دارم!».

انتهای پیام/