تاریخ : 1399,یکشنبه 16 شهريور20:01
کد خبر : 77486 - سرویس خبری : زنگ خاطره

بزرگراه شهید چمران


بزرگراه شهید چمران

«مرضیه ‌هاشمی» گوینده خبر و گزارشگر آمریکایی‌تبار شبکه پرس‌تی‌وی، در صفحه شخصی‌اش در فضای مجازی نوشت:
«با عجله سوار شدیم. کم مونده بود دیر بشه.
راننده رو درست ندیدم. از همون اول نگاهش فقط به جلو بود. یه جوون که از دور ماسک بزرگش فقط ریش مشکی پرپشت معلوم بود.
ماشین رو ولی خوب نگاه کردم. از آینه جلو یه پلاک آویزون بود با یه سربند. پشت شیشه هم یه سری کتاب چیده بود.  
 اینا برام جالب بود. ولی حواسم جای دیگه بود. فکر اینکه از کدوم مسیر بریم سریع‌تر برسیم. برنامه‌ام واسه تو راه مرور دوباره مطالب بود با همکارم. ولی آقای راننده برنامه دیگه‌ای برامون داشت...

«اهل مطالعه هستین؟» راننده پرسید. و ماشین رو انداخت تو بزرگراه شهید چمران.
 وقتی گفتم بله، از پشت شیشه یه کتاب باریک بهم داد. کتاب داستان زندگی شهید چمران! گفت ما هر روز از مسیرهای زیادی رد می‌شیم با اسم‌های مختلف، مثل چمران، مثل همت،... گفت حیفه هی اسم این شهیدها رو بگیم و رسمشون رو ندونیم. از چمران گفت. از تحصیلات عالیش. و از زندگی مرفهی که تو راه هدفش داد. قشنگ می‌گفت. کوتاه و از ته دل.
بعد پرسید کدوم شهید رو بیشتر دوست دارین؟ رفتم تو فکر. همون‌طور نگاه به جاده، دست کرد تو یه بسته و دو تا کتابچه کوچک بیرون کشید و دو تا تقویم. سهم من شد تقویم سردار و کتاب شهید علم‌الهدی.
پرسیدم به همه هدیه میدی؟ خودت می‌خری؟ گفت: اولش نگران قیمت بوده. بعد خرجش رو گذاشته پای برکت.
ازش راجع به واکنش مسافراش پرسیدم. گفت: تقریبا همیشه مثبته. گفت: مردم خسته ان. ولی نه از شهدا که جونشون رو پای حرفشون گذاشتن. از مسئولین خسته‌ان که حرف و عملشون دوتاست...
راه طولانی بود. ولی نفهمیدم چطور گذشت. ماشین سبک می‌رفت. نه‌ ترمز یهویی. نه سبقت و نه لایی. راننده با آرامش می‌رفت و می‌گفت. از فداکاری‌های بزرگ شهدا. و از زندگی کوچک خودش. از خانمش که واسه کمک خرج خونه بافتنی می‌بافت و قیمت کامواش باز دو برابر شده بود. از بچه‌ای که تو راه بود. و از خدایی که الحمدلله همیشه رسونده بود.  
حس کردم خیلی زود رسیدیم. به محلی که اشتباهی آدرس داده بودیم ولی راننده درست پیدا کرده بود. [پول] خورد نداشتم. و کامل نگرفت.
اون روز رسیدم به جلسه. به موقع الحمدلله. ولی فکرم هنوز تو راه بود. پیش راننده‌ای که خیلی زودتر از من رسیده بود...»