تاریخ : 1399,دوشنبه 07 مهر17:40
کد خبر : 77932 - سرویس خبری : بدون ویرایش از شما

راز خوشبختی در بدبختی!



محمدرضا سابقی - درباره خوشبختی و بدبختی زیاد خوانده یا برای خودم نوشته ام،، مثلا" کتاب های عجیب! ده قدم تا خوشبختی! و یازده راز برای پولدار! شدن! و قس علیهذا .. اما هنوز نفهمیده ام که رابطه پول و خوشبحالمان شدن و یا ویلا و اختلاس با بدبختی چیست؟ .. آقا، ده سال تمام است که نماد و سمبل بدبختی برای من گدای پکیده‌ای است که سر خیابان یازدهم می‌نشیند و گدایی می‌کند‌. یک درازِ خسته که به نظرم سی سال تمام است حمام نرفته و بوی موی کز داده و لبوی سوخته می‌دهد. صورتش کاملا پوکر فیس و خالی از احساسات است. هر بار می‌بینمش یاد جوانی‌های' بنده خدا ' جناب سیاوش قمیشی' خواننده' می‌افتم. هر کسی هم از کنارش رد می‌شود، دستش را دراز می‌کند و می‌گوید "پنج دلار داری که بهم بدی؟". کلا یک بدبخت به ته خط رسیده است. اما کنار بدبختی‌اش یک مزیت به من دارد که به آن حسودی می‌کنم. این‌که به نظر هیچ چیزی نه او را آزار می‌دهد و نه خوشحالش می‌کند..!

زمستان‌های سیاه که توی خیابان مجبورم خودم را پتو پیچ کنم و سر و صورت و الباقی اعضایم را بپوشانم، سیاوش همانطور یله داده روی جدول خیابان و گدایی می‌کند. تابستان‌های جهنمی هم همینطور.. سالی که اوباما رئیس جمهور شد و چپ‌ها خوشحال بودند و راست‌ها می‌زندند توی سرشان هم همینطور.

سیاوش نشسته بود کنار خیابان و می‌گفت: "پنج دلار داری که بهم بدی؟". ترامپ که آمد و ما "جر" خوردیم و راست‌ها چوب پرچم کنفدراسیون را کردند توی آستین چپی‌ها، باز هم سیاوش سرش به کار خودش بود و می‌گفت: "پنج دلار داری که بهم بدی؟". حالا این‌ها به کنار. دو سال پیش طوفان آمد و  نصف شهر را در هم نوردید و درید و پاره کرد و مردم با قایق توی خیابان تردد می‌کردند. باز هم سیاوش یک پیاده‌روی بلند پیدا کرده بود و با صورت پوکرفیسش می‌گفت: "پنج دلار داری که بهم بدی؟". هفت ماه پیش هم که کرونا آمد. همه ماسک زدند و مدام فس‌فس‌کنان الکل می‌زند. سیاوش چی؟ هیچ: "پنج دلار داری که بهم بدی؟". آن‌هم بدون ماسک و فس‌فس.. تیم فوتبال شهر هم که برنده شد ما همه ریختیم توی خیابان و بوق زدیم و پرچم هوا کردیم و راست‌ها و چپ‌ها همدیگر را بغل کردند. اما کماکان سیاوش  خیلی رها در حال پرسیدن "پنج دلار داری که بهم بدی؟؟" بود.

خلاصه این‌که گمانم بدبختی، سیاوش را وارد فاز «ز غوغای جهان فارغ» کرده است. امروز هم دیدمش.. سر همان پیاده‌ی‌رویی که قاب پنجره‌ی بدبختی‌اش است. من داشتم زیر باد و باران می‌دویدم تا از وزش سرد باد و خیس شدن و آنفلونزا و واکسنش و سپس کرونا گرفتن و بعدش "مردن" فرار کنم، زیرا مطمئن بودم بخاطر نداشتن پول برای درمان کرونا در بیمارستان، با این جهان "بای_بای" خواهم کرد.. و خیلی مراقب بودم که لیز نخورم و زیر ماشین نروم و یا نخورم زمین ، که پیراهن سفیدم گلی نشود و یار فراری نشود.. و این‌ها.. در عوض سیاوش خیلی رها گفت: «پنج دلار داری که بهم بدی؟ ».. دقیقا همان‌جا بود که بهش حسودی‌ام شد.

گمان کنم! بدبختی در کنار همه‌ی بدی‌هایش یک خوبی هم دارد. این‌که آدم بدبخت ترس از بدبخت شدن را ندارد. همان ترسی که من دارم. آدم که ته چاه باشد، دیگر از چی می‌ترسد؟ هیچ! کلا آدم وقتی چیزی ندارد که ببازد، ترسی هم ندارد. این تنها مزیت بدبختی به خوش‌بختی است. گاهی وقت‌ها خودم هم گیج می‌شوم که من دارم به دنبال خوشبختی می‌دوم یا دارم از بدبختی فرار می‌کنم.. این دقیقا همان سردرگمی است که سیاوش خان ندارد. کاملا بی‌حس و فارغ ز غوغای جهان.