تاریخ : 1399,دوشنبه 05 آبان17:40
کد خبر : 78414 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

مشاوران آسمانی من در اصفهان!


مشاوران آسمانی من در اصفهان!

بعد از جلسه‌ی موفقیت‌آمیز دفاع پایان‌نامه‌ام که موضوعش درباره‌ی جانبازان معزز نخاعی خوزستان بود، زیارت گلزار شهدا را یکی از اقوام برایم تدارک دیده بود. چند دقیقه‌ای از ورودمان...

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش

در عشـق دیـــدن تــو هــواخـواه غـربتـم

خــواهــم سفــری کنــم ز غـم بــگـریـزم

منـزل منـزل غــم تـــو در پـیش من است

"ابوسعید ابوالخیر"

فاش نیوز - سی و یک شهریور 97 عازم اصفهان شدم. انتخاب کرده بودم که سخت‌ترین راه را برای رسیدن به اهدافم در مسیر اهواز-اصفهان سپری کنم. ترسیده بودم. نگران بودم از عاقبت کار. اما عموزاده‌هایم عصر همان روز مرا به گلزار شهدای اصفهان بردند که در آن هزاران یاور برای من بر بام آسمان عشق و ایثار ایستاده بودند. چند ساعتی در کنار مشاوران آسمانی‌ام سپری کردم. دم آخر که مقارن اذان مغرب بود، همراهانم گفتند برویم سر مزار شهیدی که مستجاب‌الدعوه است. جواب دل‌شکسته‌ها را زود می‌دهد. آنگاه نشستم سر مزار شهید تورجی‌زاده و با هم درد دل کردیم. درد دل‌های من فقط با شهداست. دو سال مثل برق و باد سپری شد. از روزهای خوش و به یادماندنی که در اصفهان سپری کردم ، هر  چه بگویم کم گفته‌ام. هر لحظه‌ام در آن شهر پر بود از عنایت و توجه شهدا به من.   

آخرین روز مهر 1399 باز من در همانجا بودم؛ در گلزار شهدای اصفهان؛ جایی که طی دو سال، از عمق وجود، بی‌نهایت از مهرورزی مشاوران آسمانی‌ام مستفیض شدم تا احیانا در اثر جفاها و کم‌لطفی‌هایی که بعضی اطرافیان در حق من توانخواه جسمی روا می‌دارند از راه و مسیر شهدا دور نشوم. خدایی‌اش همکاران و محل کارم نیز برای طی کردن دوران دانشجویی‌ام در اصفهان خیلی همکاری کردند. اصفهان مردمان مهربان و مهمان‌نوازی دارد که هر هفته با شور و شوق ساک می‌گرفتم و راهی دانشگاه اصفهان می‌شدم. اساتید خیلی مراعاتم کردند.  گرچه من دانشجوی درسخوانی بودم؛ اما کمک آنها را هرگز فراموش نمی‌کنم.

بعد از جلسه‌ی موفقیت‌آمیز دفاع پایان‌نامه‌ام که موضوعش درباره‌ی جانبازان معزز نخاعی خوزستان بود، زیارت گلزار شهدا را یکی از اقوام برایم تدارک دیده بود. چند دقیقه‌ای از ورودمان به گلزار نگذشته بود که یک آقایی به سمت ما آمد و با لهجه‌ی شیرین شمالی گفت: «من دلاور ابراهیم نژاد هستم؛ اهل بابل. سال 60 هم‌رزم من شهید شد؛ اسمش علیرضا جباری بود. ما در سنندج با هم هم‌رزم بودیم. او با حدود سیصد شهید دیگر اصفهانی تشیع شد. من آن روز در مراسم دوست شهیدم حضور داشتم. دفعه‌ی قبل که آمدم اصفهان فرصت نشد به زیارتش بیایم. حالا چند دفعه است که به خوابم می‌آید و به می‌گوید چرا به دیدنش نیامدم.»

آن مرد شمالی با یک روایت زیبایی این ماجرای عجیب را تعریف می‌کرد و قلب مرا به تپش شدیدی انداخته بود. همراه من که یک مدافع سلامت اصفهانی بود، زود گوشی خود را درآورد و نام شهید را جست و جو کرد. او می‌خواست با دیدن تصویر شهید، محل احتمالی او را به هم‌رزم شهید بگوید؛ چون او هم از مریدان محفل شهداست. اما ما نتوانستیم به او کمک کنیم. آن آقا را به دفتر اطلاعات راهنمایی کردیم و از او جدا شدیم. در همین حین متوجه ازدحام جمعیتی در کنار در ورودی شدیم. کمی که گذشت متوجه شدیم گروه کثیری از مدیران و مسئولین و ورزشکاران اصفهانی به مناسبت هفته‌ی تربیت بدنی، برای ادای احترم، در گلزار شهدای اصفهان حضور یافته‌اند. مراسم وداع برای من باشکوه‌تر شده بود. در حین خروج از گلزار شهدا، همراهم بی‌مقدمه به من گفت: «بیا این دم آخر تو را جایی ببرم که دستِ پرتر از کنار شهدای اصفهان بروی....»

و من در کمال تعجب دیدم باز در کنار مزار شهید تورجی‌زاده ایستاده‌ام. او تسبیحی به من داد و گفت: هر جا هستی به شهید تورجی‌زاده توسل کن که تو را بی‌جواب نمی‌گذارد ...

این روزها بـوی قـفـس دارد زمانه           

اندوه و غربت می‌وزد از هر کرانه

این روزها دلـتنگ دلتـنگم شهـیدان           

کی می‌رود از خاطر من یاد یاران

بعد از شما بال و پرم از دست رفته          

تا آسمـان‌ها، معـبـرم از دست رفـتـه

بعد از شما هر لحظه بوی غم گرفته         

در این غروب بی‌کسی قلبم گرفته

رفتید و ما ماندیم و دلتنگی و هجران           

دنیای جور و بی‌وفائی، رنج دوران

رفـتید و ما ماندیم و سیل امتحان‌ها           

در این غبارآلوده‌ی شک و گمان‌ها

 

| جعفری