دلنوشته ای به مناسبت سالگرد مجروحیتم در ۱۳۶۵/۱۰/۲۹
-دیماه یکهزار و سیصد و شصت و پنج
-عملیات کربلای پنج
-شلمچه
در گوشهای از خاک این مرز و بوم، آنجایی که شب، سرما مغز استخوان را می سوزاند. ظلمات و تاریکی و سیاهی آسمان، با نور منورهای خوشهای بیمعنا میشد!
روز، آفتاب و روشنی، در غبار انفجارها، تیره و تار بود...
آنجا که زوزه گرگهای متجاوز، در نخلستان با صدای گوشخراش انفجارهای پی در پی و صفیر گلوله و تیر و ترکشها، در هم میآمیخت...
هوای تلخ ممزوج با طعم باروت و بوی خون همه جا را در بر گرفته است...
شاید، قیامت بر پا شده است...
اگر بگویم، در چند روز گذشته، کربلایی دیگر به وقوع پیوسته است، سخن به گزافه نگفتهام...
در طلیعه صبح دوشنبه ۱۳۶۵/۱۰/۲۹؛ ناظر بودم، تا چشم توان دیدن داشت، تانکهای دشمن غرش کنان، جلودار سربازان بعثیای که در خفای شنی، به سوی ما می آمدند تا آنچه شب گذشته از دست داده اند را پس بگیرند...
محشری به پا شد...
در امتداد شبی که بر ما گذشت، در یک راه بیعبور، مسیر را گم کردهایم!
باتفاق همرزمان به کانالی رسیدهایم که انتهایش را بستهاند...
قدم به قدم، در زیر آسمان سرخفام، انبوهی از پیکرهای خونآلود، که تیر و ترکشها، همچون ستاره بر تنهایشان خودنمایی میکرد، با رنگهای پریده و ماهگون، در کف آن، آرام و آسودهخاطر آرمیدهاند...
صدای بال فرشتگان، که به استقبال و مشایعت و همراهی مسافران معبر عشق شتافتهاند را میتوان بهوضوح شنید!
نزدیکترین فاصله با معبود در آن هیاهو و ادای فریضهی صبح در آن وادی، کنار ابدان شهیدان، آرامشبخش دل ملتهب و پر آشوبم شد...
نبرد بیامان ادامه دارد...
با طلوع خورشید، تانکها هر لحظه به ما نزدیکتر میشوند...
به پشت خاکریز آمدهایم و با حفر جانپناه، به تثبیت مواضع مشغولیم...
شور جنگ و دفاع در دلها تنوره میکشید...
هر لحظه بر آتشی که بر سرمان میبارید افزوده میشد و زمین و زمان به لرزه در آمده بود...
بدیهی است الان، بهترین کار، کمک به آرپیجیزنها و شکارچیان تانکها و مقاومت، است ...
در این اوضاع و احوال؛ با صدا و گرمای انفجار خمپاره، چنان آتشی بر جانم افتاد که زبانه های آن تا به امروز اعماق جانم را می سوزاند! در سینه کش خاکریز افتادهام... داغ ترکش به کمرم نشسته و ستون فقراتم را شکسته است، زمین و زمان برایم در آن لحظه ایستاد و متوقف شد!
گیج و مات و مبهوت به آخرالزمان خود رسیده بودم، خونریزی و عطش ناشی از آن، جان به لبم کرده است...
اینک مرگ با لبخندی عاشقانه روبهرویم ایستاده و آغوش خود را به رویم گشوده است!
خود را تک و تنها و ضعیف و ناتوان و مستأصل یافتم...
همراهی با او برایم سخت بود، چشم و گوشم نادیدنیها و ناشینیدنیها را درک میکرد اما خواستم که نروم و نرفتم...
نمیدانستم که ماندن و نرفتنم چه عذاب و رنج و محنتی برایم در پی دارد؛ چه اگر می دانستم، نمیماندم و میرفتم...
بیش از سه دهه در تاریخ متوقف شدم...
کماکان گمشده و سرگردان و ابنسبیل در جستجوی نجات و راهی برای رفتن هستم...
آری، هنوز در حوالی آن کانال گم شدهام...
با دردی جانکاه دوباره به دنیا آمدهام!
تولدی دوباره که زندگی جدیدی را برایم رقم زد...
از امروز، روزشمار شیدایی آغاز شد و حیات عاشقانهای را برایم رقم زد که وصف و نقل آن دشوار و ناممکن و صعبالبیان میباشد...
از آن روز، زخمهی درد و مضراب رنج، هر لحظه بر تنم نواخته میشود و صدای حزنانگیزش نوای زندگیام شده است...
با جسمی ناقص و کالبدی ناتوان، روح بیقرارم را نظاره میکنم که چگونه در حسرت رهایی و دیدار یاران سفرکرده، امیدوار به وصل دوستان بیادعا، میسوزد و میسازد، مصائب برایش، شیرین وگواراست و دیوانهوار به مشکلات میخندد!
عجب غربتی است...
در میان دوستان باشی اما، کسی را نیابی که نگاهش به تو آرامش دهد، همه به زبان تو صحبت کنند اما از سخنان آنها سر در نیاوری ... و یا تو حرفی بزنی و دیگران متوجه نشوند ...
پس از تولد دوبارهام، همواره خواستهام بر روی پاهای نداشتهام بایستم و در این طریق مدیون خیلیها هستم...
شرمنده ام از مادر زحمتکشم، پدر منیعالطبعم و فرزندان دلبندم، که نتوانستم فرزندی شایسته، پدری که لایق آنها باشد، باشم و بدون اغراق و تعارف، حق بسیاری بر ذمهام دارند که هرگز توان ادای آن برایم میسور نبوده و نیست و قدرتی برای جبران جفایی که بر آنها روا داشته ام را ندارم...
از تمام کسانی که آنها را از داشتن یک زندگی معمولی و استفاده از نعمات الهی محروم کردم،
همان هایی که، شب و روز در جوار تخت های بیمارستان، خواب و استراحت را بر خود حرام کرده و پرستارم بودند و جوانی خود را فدای تیمار و مراقبت از من کردند
با بودنم بغض کردهاند و محرومیتها و مرارت های زندگی با من و بدیهایم را با صبری بیمانند و توام با ایثار و ازخودگذشتگی بیمثال،
متحمل شدهاند و عهدهدار تر و خشک کردن و پرورش و رشد من بودهاند...
سپاسگزارم و مدیونشان هستم و با افتخار، دستبوس تکتک این عزیزان میباشم؛ اما بایستی اذعان کنم در این میان، هویت جدیدم را مدیون او هستم...
او یعنی؛
مونسم، همراهم، یار بیتوقع و صادقم، یاری گر و کمک حالم، او که مصلحت و منفعتی برای درکنار من بودن برایش معنا ندارد، شاهد به زمین خوردنهایم، تسهیلکننده رفت و آمد و حضورم در جامعه، گوش شنوای درد و دلدادگیهایم، محرم رازهای ناگفته و نادیدهام، تنها شاهد لحظات این زندگی دوبارهام.
او، که گواه بسی نامهربانیها و طعنههای، دوست و دشمن و غریب و آشنا بود، ولی هرگز تنهایم نگذاشت...
ویلچرم!
هم او که وفادار پا به پای من آمده است...
درود خدا بر ویلچرهای با معرفت که گذر زمان آنها را عوض نکرده است...
چرخشان همیشه بچرخد! عمرشان مستدام باد و هرگز خرابی و عیب بر آنها حادث نشود! چه اگر این اتفاق رخ دهد، میشود، دغدغه و مصیبت ...
زخم کهنه هجران، التیام نمی یابد و عافیت، حاصل نمیشود، جز با دیدار روی ماه دوست...
امروز، جانبازان مهجور و فراموش شده، یکی پس از دیگری پس از سالها تحمل درد و رنج، راه سفر اخروی را در پیش میگیرند و بیسروصدا و بدون هیاهو از بین ما میروند و جامعه بهزودی دیگر از وجود آنها تهی خواهد شد و کمکم، برای یافتن آنها باید چراغ در دست گرفت و به هر کوی و برزن سر زد...
اما دریغا، که دیگر دیر شده است...
امیدوارم در همین اندک زمان باقی مانده از عمر و بقای بازماندگان آن نسل رویایی، کمی به فکر فرو روند و بیندیشند و ببینند که در این سنوات، چه با آنها کردهاند و پاسخ داده شود، چرا با آنها اینگونه برخورد کردند؟
این را نه از باب نیاز جانباز به توجه عرض میکنم، بلکه حتی اگر نگاه اخلاقی و دینی و شرعی هم نداشته باشند، لازمه حکومتداری و زمامداری است...
چه اگر عموم جامعه بدانند «ایثارگری» و «ایثارگران» دیگر خریداری ندارند و فقط در لفظ و سخنرانی بکار آیند و یحتمل، فقط در روز خاصی به عنوان «زینت المجالس» کاربرد دارند! دیگر، براستی شاهد اضمحلال فرهنگ ایثار و انقراض این از خودگذشتگیها خواهیم بود و کمتر کسی حاضر میشود فرزندش را برای حفظ یک حکومت و نظام راهی دفاعی نماید که یکی از عواقبش چنین سرنوشت محتومی خواهد بود...
و این هشدار و اعلان زنگ خطری است که اگر بدان توجه نشود، عواقب بدی در پی خواهد داشت که لاجرم باید شاهد آن باشند...
بازنده این داستان، کسی نیست جز آنها که در خدمت کوتاهی و قصور داشتند و نسبت به پاسداشت و حراست و صیانت از ارزشها و نمادهای زنده دفاع مقدس اهمال کردند و با بیتوجهی عالمانه و عامدانه بزرگترین خیانت را به ذخیرههای واقعی و اصلی نظام روا داشتند...
روحمان با یاد شهداء شاد، که برنده اصلی حکایت ما هستند...
علیرضا برهانی نژاد
جانباز قطع نخاع دفاع مقدس
۱۳۹۹/۱۰/۲۹