فاش نیوز - اواخر سالهای دوران کاری، در ادارهی کل استان، حدود دو سال پیش، قبل از بازنشستگیام بود. در طبقهی همکف بودم که یک جانباز با ویلچر به داخل سالن اداره آمد. درجا شناختمش. از جانبازان نخاعی شهر خودمان ساری «احمد.ح» بود. احمد را از زمان خیلی قدیم میشناختم؛ قبل از اعزام به جبهه، خود جبهه و منطقه در دهلران، دوران پس از جانبازی. هم سن و سال هم بودیم و از قدیم رفاقت و یک دنیا خاطره داشتیم.
به استقبالش رفتم و احمد هم از دیدنم خیلی خوشحال شد؛ مدتی بود همدیگر را ندیده بودیم. پس از خوشوبش گفت که یک نامه استعلام دارد و باید از ادارهی ما جواب بگیرد. گفتم: چشم، خودم در خدمت شما هستم. گفت: همسرم هست و رفته تا ماشین را پارک کند و بیاید. نمیدانستم اینجا شاغل هستی! گفتم: زنگ بزن. نیازی به حضور نیست و خودم برایت انجام می دهم. اینجا پارک ماشین سخت است و سریع با جرثقیل به پارکینگ میبرند. همسرت داخل ماشین بنشیند و ما با هم سریع انجام میدهیم و زنگ زد به همسرش که داخل ماشین بماند.
خیلی زود از طریق همکاران، کارش را انجام دادیم. زمان گرفتن جواب استعلام در دبیرخانه، خانم(ز) گفت: تصویر کارت ملی؟ احمد گفت: همراهم نیست و یادم رفت بیاورم؛ ولی قبلاً در مدارک بوده است و فکر نمیکردم دیگر نیازی باشد. از خانم(ز) خواستم که یک تصویر از داخل پرونده بدهد و ایشان گفتند که برداشت مدارک از داخل پرونده ممنوع است. دیدم احمد وا رفت که حالا باید تا خانه برود و بیاید برای یک کپی! به خانم(ز) گفتم که به مسئولیت شخصی بنده بدهند. ایشان نگاهی کردند، البته خودشان هم میدانستند که فقط کاغذبازی است، ولی خب مسئولیت داشت. در نهایت یک کپی از داخل پرونده پرینت گرفته و داخل پوشه گذاشتند. احمد جواب نامه را گرفت و با تشکر بسیار و قدردانی از من، خداحافظی کرد و رفت. احساس خوبی به من دست داد که توانستم باری هر چند ناچیز از دوش امثال احمد بردارم.
پس از آن پیش خودم گفتم چه جانبازانی هستند که از سراسر استان به ادارهی کل آمده و بهخاطر همین کاغذبازیها، کارشان لنگ مانده است؛ البته قبلاً دوستان و آشنایان برای کارهای اداری پیش من میآمدند؛ اما غریبهها خیر. برای همین رفتم به نگهبانی و گفتم: از فردا اینجا یک کاغذ بزنید که «جانبازان برای کار اداری در ادارهی کل، به بنده رجوع کنند». رفتم طبقهی بالا به اتاق خودم. پس از ساعتی خانم(ن.ش) رییس امور اداری که در سختگیری اداری شهرت داشت، با بنده تماس گرفت و پرسید که داستان چیست؟ بنده هم گفتم، بعضی از جانبازان از راه دور به اینجا میآیند و من هم به لحاظ تجاربی که دارم، آنان را راهنمائی کرده و با رابطهی همکاری که با پرسنل دارم، کارشان را مفیدتر و زودتر راه میاندازم. ایشان گفتند: شما فقط کار خودتان را بکنید و از دخالت در کار دیگران بپرهیزید!
نیاز به داشتن هوش زیادی نبود؛ منظورشان مسئول رسیدگی به امور ایثارگران ادارهی کل، آقای(ج) بود. فردی که نمی داند "ایثارگر" را بچطور می نویسند تشخیص بدهد! دلش خوش بود یک عنوانی به دوش میکشید. از این اشخاصی که متاسفانه در ادارات به وفور دیده می شوند! در آخر گفتند که در صورت تکرار چنین رفتاری، برابر مقررات اداری با شما برخورد میشود!
انگار با آر.پی.جی به برجکم زدند! ضد حال خوردم! مگر برای منافع شخصیام چه سودی داشت؟ آیا این کار من، کاری خلاف عرف و انساندوستی بود؟ جوابی نداشتم!
مدتی گذشت یکروز با آسانسور به طبقهی همکف رسیدم و دیدم جانبازی با ویلچر به سوی آسانسور آمد. دوست داشتم او را در آغوش بگیرم و بگویم در رکاب تو هستم دلاور؛ مشکلت چیست؟ اما چهرهی خانم(ن.ش) را به یاد آوردم، با آن قیافهی جدی و خفن! اینکه پس از 30 سال خدمت بیحرف و حدیث، "تذکر رفتار خلاف مقررات اداری" کتبی در پروندهی پرسنلیام لحاظ شود. آن جانباز رفت و فقط رفتنش را نظاره کردم. درگیر این کشاکش در خودم بودم و دیدم چقدر آدم بد، بیتفاوت و خودخواهی شده ام. از خودم بدم آمد و عرق شرم بر پیشانیام نشست. عرق شرمی که با هیچ دستمالی قابل پاک کردن نبود! والسلام
|مرتضی قنبری وفا